غزلیات آذر بیگدلی (مجموعه شعرهای عاشقانه این شاعر کهن)

غزلیات آذر بیگدلی را در سبکنو آماده کرده‌ایم. حاج لطفعلی بیگ شاملو (زادهٔ ۱۱۳۴ هجری قمری در اصفهان – درگذشتهٔ ۱۱۹۵ هجری قمری در قم) متخلص به «آذر» و معروف به «آذر بِیگدلی»شاعر و صاحب تذکرهٔ آتشکدهٔ آذر در شرح حال شعرا است که آن را در طی ۳۰ سال به نام کریم خان زند گردآوری و تألیف کرده‌است.

غزلیات آذر بیگدلی (مجموعه شعرهای عاشقانه این شاعر کهن)

شعرهای غزل آذر بیگدلی

من از غمت، زبانی، با خلق در شکایت

وز قصد من، نهانی، دل با تو در حکایت

از دست مانده فردی، گفتا ز عشق دردی

خوشتر نه کاش کردی از دل بدل سرایت

بر درد عشق جوییم درمان ز هم من و دل

چون گمرهان که جویند از یکدگر هدایت

غافل چنین نباید از بنده خواجه شاید

بر تو غرامت آید، گر من کنم جنایت

لطف تو را که عام است، آرام دل گواه است

آری ز عدل شاه است آبادی ولایت

نهم بر خاک پهلو شب، به این امید در کویت

که ننشیند کسی از هم‌نشینان روز پهلویت

فغان، کامشب که دارم راه در بزم تو، از غیرت

بسوی غیر باید بنگرم، تا ننگرد سویت!

در این گلشن، که هر مرغی گلی جوید، من آن مرغم

که بینم روی هر گل، آیدم یاد از گل رویت

نیم آزرده از برگشتن کویت، اگر بینم

که جز من دیگری آزرده بر می گردد از کویت

به افسونت زبان بستم، ببزم غیر و میترسم؛

که باشد با کسی در گفتگو چشم سخن گویت

پس از رنجش، بسویت میکشد هر دم دلم، اما

بدامن میکشم پا، میکنم چون یاد از خویت!

کشی چون تیغ کین، از شوق جان دادن مرا خوشتر؛

که از قتلم خدا ناکرده گردد رنجه بازویت

در آن مجلس نداند تا کسی احوال من، باید

که بینم یک نظر سوی رقیبان، یک نظر سویت

ز لطفت تا شود قطع امید غیر یکباره

به کویت هر سحر شب نالد آذر چون سگ کویت

مطلب مشابه: غزل‌های وحشی بافقی / غزلیات وحشی بافقی شاعر بزرگ ایرانی

شعرهای غزل آذر بیگدلی

وفا نگر، که وفائی ندیده از صیاد

بدام ماندم و از آشیان نکردم یاد!

گرم نه دست وفا پای بست کرده چرا

پرم نبسته کسی و نمیشوم آزاد؟!

اسیر دامم و، خلقی ز ناله ام نالان؛

نداشت در چمننم هرگز این اثر فریاد!

اگر چه گشت خراب آشیان کاسیر شدم

ولی شد از نفس دلکشم قفس آباد!

نه گل بشاخ و، نه بلبل در آشیان افسوس

که خاد با زغن افگنده عیش را بنیاد

خوش آنکه باد صبا، آتش گل افروزد؛

که آب دیده ی من، خاک باغ داد بباد

ولی بکنج قفس مانده من، چو آید گل

نوید آمدن او بمن که خواهد داد؟!

غزل های آذر بیگدلی

گفتمش حرفی و امید که در گوشش باد

و آنچه از من نشنیده است فراموشش باد

آنکه زد طعنه ی بیهوشیم از دیدن او

چشم او، راهزن قافله ی هوشش باد

آن قصب پوش جوان، کز ستمش دم نزنم

شرمی از طاقت پیران خشن پوشش باد

گفت، دیروز: شب آیم ببرت؛ آمد صبح

شرمی امروز ز دیر آمدن دوشش باد

سرکند غیر چو بدگویی من، یا رب یار

نشنود، ور شنود زود فراموشش باد

صبح کز طلعت خورشید بخود مینازد

شرمی از پرتو آن طرف بناگوشش باد

روز محشر، چو جفای تو ز آذر پرسند

بدعا کوش که یا رب لب خاموشش باد

دلم، تاب تغافل، طاقت آزار هم دارد؛

ننالد زیر تیغت، صبر این مقدار هم دارد

ز حرف دوستی افتادم از چشمش، عجب دارم؛

که این رنجش که از من غیر دارد، یار هم دارد!

دل از آه طبیبم شاد شد، کش سوخت بر من دل؛

ندانستم که غیر از من دگر بیمار هم دارد

برآمد گل، نخواهم شد ز باغ ای باغبان؛ گیرم

درش بستی، نه آخر رخنه ی دیوار هم دارد؟!

بر آن در، غیر را یکبار دیدم، مردم از غیرت؛

ندانستم نهان از من بخلوت یار هم دارد

دلم را برد و آمد تیغ بر کف باز پنداری

که جز دلبردن آن بیرحم دیگر کار هم دارد

ز من رنجید اگر نازک دلش آذر! ازو هرگز

نمیرنجم، چو دانم رنجش از اغیار هم دارد

عاشقم و، عشق من زوال ندارد

رفتنم از کویت احتمال ندارد

وای بحالم، ز بیکسی که بکویت

هیچکسم آگهی ز حال ندارد

چون ندهم تن بدوری تو، که از پی

روز فراقت، شب وصال ندارد

کام دل، از نخل قامت تو چه جویم؟!

خیر به جز حسرت، این نهال ندارد!

شکوه ی جورش کجا برم که شهیدم

کرده و از کرده انفعال ندارد؟!

خون اسیری کنون مریز که دانی

در صف محشر زبان لال ندارد

چون نکند ناله در شکنجه ی دامش

مرغ دل آذر فراغ بال ندارد؟!

پیش عذار تو، مه جمال ندارد

پیش قدت، سرو اعتدال ندارد

هست دو تابنده رخ، چو مهر و چو ماهت

مهر پی خط و مه جمال ندارد

شرم ز قتلم مکن، که کشتن عاشق

هست گناهی، که انفعال ندارد

در شکن دام او، ز بیم رهایی

رشک بمرغی برم، که بال ندارد

درد چه گویی، بآنکه درد ندارد؟!

حال چه جویی، از آنکه حال ندارد؟!

آه که تا تشنه کام عشق نمیرد

راه بسرچشمه ی وصال ندارد

غیر تو آذر که در خیال وصالی

هیچ کس اندیشه ی محال ندارد!

مطلب مشابه: غزلیات جهان ملک خاتون / ۴۰ شعر عاشقانه از بانوی شعر ایران

غزل های آذر بیگدلی

شعرهای عاشقانه آذر بیگدلی

دلم، که شکوه ز بیداد دلبری دارد؛

ستمکشی است که یار ستمگری دارد

بآن درخت، زیان یا رب از خزان مرساد؛

که زیر سایه ی خود، مرغ بی پری دارد!

ز شوق، دل چو کبوتر طپد بسینه مگر

سراغ نامه ببال کبوتری دارد؟!

شکایت از ستمت کی کنم؟ که بسته لبم

شکایتی که ز جور تو دیگری دارد!

چه خواجه یی تو؟ که هر بنده یی که مینگرم

بغیر بنده ی تو بنده پروری دارد!

گرفت مهر تو تا جای در دلم، گفتم

که: بشکنم صدفی را که گوهری دارد!

براه عشق تو، گم گشت آذر، این راهی است

که هر که گم شود، امید رهبری دارد

ز دشمنی بمنت، روزگار نگذارد

که ظلم گلچین، گل را بخار نگذارد

تو ساده لوحی و، اغیار در کمین که تو را

کنند رام، مگر روزگار نگذارد

به اختیار، دل از وی چگونه برگیرم؟!

که عشق او بکسی اختیار نگذارد!

خیال تو به بدل دوش میگذشت آذر

دعا کنیم که فصل بهار نگذارد

قاصد، از ننگ زمن نامه بجایی نبرد

ور برد، نام چو من بیسر و پایی نبرد!

حال آن بنده چه باشد، که چو آزاد شود

جز در خواجه ی خود، راه بجایی نبرد

غیر افتد بگمان، کز پی دلجویی اوست؛

چو بجورم کشد و نام خطائی نبرد

نام من برد، ندانم ز غضب یا کرم است؟!

ز آنکه شاهی بعبث نام گدایی نبرد!

میرود از همه کس قاصد و من میگویم

که: پیامی ز منش غیر دعایی نبرد

نبرم از تو شکایت بکسی جز تو، که دوست

گله ی دوست بجز دوست بجایی نبرد

غیر آذر، که ز غم مرد و ازو شکوه نکرد

دگر آن به که کسی نام وفائی نبرد

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *