اشعار رضا براهنی + مجموعه اشعار این شاعر، نویسنده و منتقد سخت‌گیر ایرانی

رضا براهنی تنها کسی است در ادبیات فارسی که رمان‌های او در ابعاد چندین هزار صفحه به زبان فرانسوی ترجمه شده است. او شاعر، نویسنده و منتقد سخت‌گیر ایرانی و اهل تبریز بود که سال‌ها پشت میله‌های زندان زندگی کرد. او بعدها به روزنامه‌نگاری و غیره نیز مشغول شد. ما در ادامه بهترین اشعار رضا براهنی را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. با ما باشید.

شعرهای زیبای رضا براهنی

صدای کف زدنت کبک‌های کیهانی را برای من که زمینی هستم بیدار می‌کند

منی که دست ندارم چگونه کف بزنم؟

ولی شکفته بادا لبان من که نیمه‌ماهِ نیم‌رخانِ تو را شبانه می‌بوسند

فدای تو دو چشم من که چشم‌های تو را خواب دیده‌اند

‌ببینمت تو کجایی که چهره‌ات باغی است

که از هزار پنجرۀ نور می‌وزد هر صبح،

و شانه‌های تو آنجا چه ابرهای سپیدی که بر بلندی آنها چه تاج چهره چه خورشیدی!

منی که دست ندارم چگونه کف بزنم!

به من بگو که کجا می‌روی پس از آن وقتها که رؤیاها تعطیل می‌شوند وَ ما به گریه روی می‌آریم

و،گریه به رو، کجا؟

و سایه پشت سرت چیست در شب این که شعر من است که از پشت پای تو می‌آید

چه دست‌هایی داری

شبیه بوسه!

و خاک از تو که لبریز می‌شود ببین چه جلگه‌ای آنجا که شانه می‌خورد از بوسه‌ها و نسیم

کدام دست نیی چون تو را زده قط

شبیه بوسه چه انگشتهای سبزی داری!

نرو

به من بگو که کجا می‌روی پس از آن وقتها که رؤیاها تعطیل می‌شوند وَ ما به گریه روی می‌آریم

و،گریه به رو،کجا؟

بمان!

منی که دست ندارم چگونه کف بزنم؟

شیدایی خجسته که از من ربوده شد

با مکرهای شعبده باز سپیده‌ای که دروغین بود-

پیغمبری شدم که خدایش او را از خویش رانده بود

مسدود مانده راه زبان نبوتش

من آن جهنمم که شما رنج‌هایش را در خواب‌هایتان تکرار می‌کنید

خورشید، هیمه‌ای است مدور که در من است

یک سوزش مکرر پنهانی همواره با من است

و چشم‌های من، خاکستری‌ست که از عمق‌های آن

ققنو س‌های رنج جهان می‌زایند

تنهایم

از آن زمان که شیدایی خجسته‌ام از من ربوده شد

اینک منم

مردی که در صحاری عالم گم شد

مردی که بر بنادر میثاق و آشتی بیگانه ماند

مغروق آب‌های هزاران خلیج دور

پیغمبری که خواب ندارد

چون شانه‌های شاد بلندش تعطیل شد تعطیل شد زیبایی جهان

آن بغبغوی داغ در ایوان عاشقان

آن چشمه‌سار پچپچه کارام می‌خلید در صبحدم در گوش هوش تعطیل شد

سودای نرم زخمه به تار بزرگوار در شامگاه تعطیل شد

تاریکی جهان حق من است…

حق من است تاریکی جهان…

شعرهای زیبای رضا براهنی

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج (سایه)؛ 40 شعر کوتاه و بلند احساسی سایه

ستاره مثل تو نیست تو مثل ستاره نیستی

و آسمان که شکل تو نیست و تو که شکل آسمان نیستی

غمی که از تو می بارد مرا می‌گدازد

بهار مثل تو نیست تو مثل بهار نیستی

زیرا تو در نسیم ایستادی و می‌سوزی

برهنه پای زیبای من که روی حصیر ایستاده خوابیده و می‌سوزد

غمی که از تو می‌بارد مرا

و جنگ جنگل و جادو که از تو می‌گذرد

و با نگاه تو انگشترم آتش گرفت

و هیچ چیز مثل تو نیست و هیچ آدم دیگر شبیه تو نیست

برهنه پای زیبای من که روی حصیر ایستاده خوابیده و می‌سوزد

و زیبایی که پشت آهویی بلند ایستاده مشتعل از مفصل ستاره و دریا و می‌شتابد و می‌سوزد

مرا می‌گدازد غمی که از تو می‌بارد

و هیچ رویایی به شکل خواب چشم تو نیست نیست

چنان زلال شود

آن کسی که تو را یک بار

فقط یک بار نگاه کند

که هیچ‌گاه کسی جز تو را نبیند از پس آن

حتی اگر هزار بار هزاران هزار چهره را نگاه کند .

یتیمِ زیبایی خواهد بود این جهان اگر آدم‌هایش

بدون رؤیتِ تو

چشم گشوده باشند ‌.

چگونه جهان به غربتِ ابدی

دوباره عادت خواهد کرد

اگر تو را نبیند…

دو چشم زنده که از توده های خاکستر

بسوی زندگی ام منفجر شده ست از عمق

تمام زندگی ام را،

پناهگاه شده ست

به ریشه های تنم من رجوع خواهم کرد

رجوع خواهم کرد

به مادر تن خود،

به ریشه های کهنسال مهربانی خود

به سرزمین سپیدارهای عاطفه ها

به رد پای شقایق درون پاهایم

به آسمانی از کهکشان مینایی

که مشرف است به مهتاب روحانی

رجوع خواهم کردنه ایستادن و در حاشیه

میان سایه لمیدن –

به قلب جبهه، به میدان، به نیزه و شمشیر

به قلب شعله و آتش رجوع خواهم کرد

-نه ایستادن و در حاشیه

میان سایه لمیدن –

به قلب جبهه، به میدان، به نیزه و شمشیر

به قلب شعله و آتش رجوع خواهم کرد

-نه ایستادن و در حاشیه

میان سایه لمیدن –

تنور داغ عمیقی که روح من باشد

دهان خویش گشاده ست در برابر من

رجوع خواهم کرد

به سنگ های تنور

به آفتاب که از عمق می کند دعوت

به آسمان که از آن باژگونه می بارد

ستاره هایی از اخگران توفانی

به عمق خویش، در آن آفتاب تنهایی

رجوع خواهم کرد

دعا کنید که عاشق تمام خواهد شد

دعا کنید که عاشق تمام خواهد شد

دعا کنید که عاشق تمام خواهد شد

 شاخه‌ها را زده اند

برگ‌ها را به زمین ریخته‌اند

و شنیدم که زنی زیر لبش می‌گفت:

« تو گنهکاری »

باد باران زده‌ی زرد خزان

« تو گنهکاری »

دل من جنگل سبزی بود

و در آن سر بهم آورده درختان بلند

شاخه‌ها را زده‌اند

برگ‌ها را به زمین ریخته‌اند

و شنیدم که زنی در دل من می گفت:

« تو گنهکاری،

باد باران زده ی زرد خزان

تو گنهکاری »

شعرهای زیبای رضا براهنی

پرنده بدرقه شد

چه روز شوم فجیعی!

تمام جاده ی ظلمت نصیب من گردید

به خانه باز نگشتم که خانه ویران بود

دو تا شقیقه، در آنجا

دو تا شقیقه، دو تا جلاد روح من بودند

دو تا شقیقه، چو طرارها و تردستان

دو جبهه، جبهه ی خونین، فراز پیشانی

گشاده بودند

دو جبهه، جبهه ی جلادهای تاریکی

دو تا شقیقه، دو فولاد سرخ تاریخی –

به خانه باز نگشتم که خانه ویران بود

و چشم را به تماشای گریه ها بردم

به خانه بازنگشتم کسی نبود آنجا

و دست های تو – جغرافیای عاطفه ها –

و دست های تو – جغرافیای جادوها –

که مرزهایی از لاله بر خطوطش بود

شکسته بود

به خانه باز نگشتم که خانه ویران بود

کسوف، مثل زره در زره

گره گشته،

به روی نیلی آن آسمان فرو افتاد

به خانه باز نگشتم، کسوف بود آنجا

چه روز شوم فجیعی،

چهانِ مرده ی بی بال و پی پرنده ی من

به جاودانگی آفتاب، شکاک است

من از کرانه ی سایه،

به سوی خانه نرفتم

من از میانه ی ظلمت

درون تیره ترین عمق ها فرو رفتم

و نور را نشنیدم،

چرا؟

چرا که پرنده،

پرنده بدرقه شد

آفتاب شد تشییع

و بر مدار کلاغان، سکوت حاکم شد

به موش های هراسانِ نقب های زمین می مانم

و با خشونت دندانه های دندانم

برای سایه ی وحشت کتیبه می سازم

کتیبه ای که حروفش

که سخت ناخواناست –

فشار گرسنه ی روح بی پناهان است

بر این کرانه ی ظلمانی کسوف تمام

که روی نیلی آن آسمان فرو افتاد

در انجماد جهانگیر

که شب به تیره ترین قطب هاش پنهان است

کجا، کجای جهان روزنی به سوی تو دارد

ز عمق من ز عمق،

ز خیمه های معلق، ز چاه های عمیق

عروج پرچم خود را بر آن برافرازم؟

منی که از همه جا آفتاب می خواهم

و با خشونت دندانه های دندانم

برای سایه ی وحشت کتیبه می سازم؟

بلندی‌اش که بلندی ناب گیسوهاست

به آن صراحت یک استعاره می‌ماند

که آفتاب بر آن گرم و نرم تافته باشد

من از سلاست دستانش

تمام زندگی ام را سوال خواهم کرد

و در سلامت چشمانش

یتیم ماندگیم را تمام خواهم کرد

چگونه نرم در آید که گُل،

که گُل،

حتی،

چو صبح صادق پاهای او نمی آید؟

چو بال نرمی پاهای او نمی آید؟

بمن بگو، بگو،

چگونه بشنوم صدای ریزش هزار برگ را ز شاخه ها؟

بمن بگو، بگو،

چگونه بشنوم صدای بارش ستاره را ز ابرها؟

من از درخت زاده ام

تو ای که گفتنت وزیدن نسیم هاست بر درخت‌ها

بمن بگو، بگو،

درخت را که زاده است؟

مرا ستاره زاده است

تو ای که گفتنت چو جویبارهاست، جویبارهای سرد

بمن بگو، بگو،

ستاره را که زاده است؟

ستاره را، درخت را تو زاده ای

تو ای که گفتنت پریدن پرنده هاست

بمن بگو، بگو،

تو را که زاده است؟

شعرهای زیبای رضا براهنی

تا اینکه شبی زنش به خوابش آمد

چشمانش

مثل دو بهار سبز، تازه

تازه روییده

مثل دو بهارِ ناگهان

مثلِ

شعری که به ناگهان بگوید شاعر

و گفت:

بازی

تا کی؟

از کی

تا کی؟

کی برده که بازد در این بازی؟

او گفت: فقط بدان کمی پاهایم،

زخمی است

قدری قلبم، قلبم

اما

دیوار سفید ساده‌ای در مغزم هست

انگار شبیه آهنی مصقول

آنگاه بقیه‌اش سراپا معقول

یک روز اگر برای من فرصت شد

و حوصله‌ی شنیدنش را هم

تو

پیدا کردی

شاید

خواهم گفت

و بعد کسی نبود در خوابش

مغزش

ویرانه‌ی شهرهای شرقی بود

چون بلخ و چو نیشابور

یا ری

مغزش

ویرانه‌ی شهرهای شرقی بود

در خیابان چهار صبح

هر کسی بامی دارد بر سر

هر کسی باغی از خواب نهان دارد در سر

لیک من مثل تو هستم – تنها –

ای درخت، ای قفس خشک بهاری مدفون!

سیم پر خار و درخشانی از اخترها،

دور من، دور تو پیچیده از آفاق جهانی مجهول

و در این ساعت خاموشی،

ماه، موجود غریبی ست که شخصیت بی نامی دارد:

گاه چون صورت نورای قدیسان است

گاه پستان بلورین زنی است

خال کوبی شده با نام هزاران مرد

گاه چون دایره ی پوستی کولیهاست

ماه در خواب مرا می بیند:

پنج انگشت بپیچیده به پنچ انگشت

و دو بازو که گرفته ست دو زانو را تنگ

در خیابان چهار صبح

ماه، سبکی ست به مقیاس جدید شعر

که ز تنهایی شب می شکفد الهامش

و در این ساعت خاموشی،

هر کسی بامی دارد بر سر

هر کسی باغی از خواب نهان دارد در سر

هر کسی نام و نشانی دارد

اما من،

روی این نیمکت سرد خیابان چهار صبح

پنج انگشت بپیچیده به پنج انگشت

و دو بازو که گرفته ست دو زانو را تنگ

بغلی دارم از تنهایی

(بغلی از تنهایی)

دیگران نام و نشانی دارند.

روی برگی

تو نوشتی: باغ

روی یک قطره ی باران

من نوشتم: دریا، دریا، دریا

و در آن لحظه زنی

چشمهایش را

به کبوترها

بخشید

خورشیدهای پشت سر مانده

گرمی ندارند

من روزهای یادهایم را به بادی سرد بسپردم

خورشیدهای پشت سر مانده

گرمی ندارند

ای کوچه های زرنگار آینه گون جهان کودکی!

کو آن برهنه پای کودک

کز خنده هایش، آینه ها، خنده آگین بود؟

کو دستهای چون پرنده های زنده؟

کو باغ های عطرآگین غمی موهوم؟

من اسبهای چوبی خود را به سوی پرتگاهان شفق راندم

دیدم شبانگاهان وحشت را

دیدم که در آنجا

خورشیدهای پشت سر مانده

گرمی ندارند

ز دهکده های جهان من

بیراهه‌ها از سینه ی متروک گورستان غم ها

با شاهراه شهرها پیوند می یابند

ما اشکهامان را فشاندیم

ما دستمال سبز و خیس خویشتن را

بر نرده‌های زنگدار این ضریح خالی از هر چیز بستیم

اما غروبی هست در بیرون و صدها مرغ بی نام

(شاید کبوتر ها و شاید چلچله ها)

در آسمان پرواز دارند ما در غروب نامهامان اشکهامان را فشاندیم

من نمی‌دانم

پشت شیشه‌ها، زیر برگان درختان

این چه آوازی است می‌رانند عاشق‌های قایقران به سوی من؟

این چه آوازی است می‌خوانند به سوی من؟

و نمی‌دانم کنارم زیر ابر آتشین نور

کیست می‌خندد چو مستان در سکوت شب به سوی من؟

کیست می‌گرید چو مجنون در پناه عشق سوی من؟

و نمی‌دانم ز روی دیده‌ام گه رام و نآرام

کیست می‌رقصد به سوی این دل آرام، نا آرام؟

مغز من کوهی است، این آواز

جوشش یک جویبار سرد از ژرفای تاریکی است

برف این آواز،

ذره ذره می‌نشیند بر بلند شاخه‌های پیکرم آرام

شاخساران درخت پیکرم از برف،

میوه‌هایش برف،

چون زمستان‌های دورِ کودکی، دنیای من، رویای من، پر برف

من نمی‌دانم چه دستی گاهوارِ عشق ما را می‌تکاند

و نمی‌دانم که این ناقوس‌های مهر را در شب،

کیست سوی بازوان و دست‌هایم می‌نوازد؟

کیست از اعماق تاریکی به سوی صبحگاه نور می‌آید؟

پشت شیشه، زیر برگان درختان، من نمی‌دانم،

این چه آوازی است می‌رانند عاشق‌های قایقران به سوی من؟

این چه آوازی است می‌خوانند سوی من؟

مطلب مشابه: اشعار شهریار؛ گزیده عاشقانه غزلیات، اشعار ترکی و معروف ترین آثار وی

شعرهای زیبای رضا براهنی

در نهضت عظیم دو بازویش

که نهضت عظیمی از زیبایی است

در عصر برگ ریز مسلسل ها

حرفی زده است

آیا پرنده وار؟

یا غنچه وار ؟

یا آفتاب وار؟

در نهضت عظیم دو بازویش

من گریه ام گرفته که آخر

آخر چرا پرنده به دنیا نیامدم ؟

اشتراک گذاری

نظرات کاربران