اشعار حسین منزوی + شعرهای عاشقانه و بسیار خاصِ حسین منزوی

حسین منزوی یکی از شاعران بزرگ ایرانی است که در سبک شعر نو از شاعران صاحب سبک و نامدار ایرانی است. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری سبکنو اشعار حسین منزوی را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. با ما باشید.

اشعار زیبا و عاشقانه حسین منزوی

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم

آوار ِ پریشانی ست ، رو سوی چه بگریزم ؟

هنگامه ی حیرانی ست ، خود را به که بسپاریم ؟

تشویش ِ هزار «آیا» ، وسواس ِ هزار «امّا»

کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه باغ ، از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف ، خشکیده و بی باریم

دردا که هدر دادیم ، آن ذات ِ گرامی را

تیغیم و نمی بّریم ، ابریم و نمی باریم

ما خویش ندانستیم ، بیداری مان از خواب

گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !

من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم

مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من

کوبی زمین من به سر آسمان من

درمان نخواستم ز تو من درد خواستم

یک درد ماندگار! بلایت به جان من

می سوزم از تبی که دماسنج عشق را

از هرم خود گداخته زیر زبان من

تشخیص درد من به دل خود حواله کن

آه ای طبیب درد فروش جوان من

نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را

تا خون بدل به باده شود در رگان من

گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است

کاین شهر از تو می شنود داستان من

خاکستری است شهر من آری و من در آن

آن مجمری که آتش زرتشت از آن من

زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این

با تو شود تمام جهان اصفهان من

من طشت ماه را

بسیار دیده‌ام

بالای کوه‌ها

من طشت ماه را

ندیده بودم

انگار.

ولی آن کاسه بزرگ پر از کف را

هر روز، بله هر روز

می‌دیدم

بسیار می‌دیدم

که پیراهن مرد کشته را

می‌شستند، می‌شستند، می‌شستند

و نهرهای پر از خون

شهر بزرگ را

رنگ جوانی

می‌بخشید

مطلب مشابه: اشعار شفیعی کدکنی ؛ مجموعه اشعار عاشقانه و احساسی از این شاعر

اشعار زیبا و عاشقانه حسین منزوی

مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من

که جز ملال نصیبی نمیبرید از من

زمین سوخته ام نا امید و بی برکت

که جز مراتع نفرت نمی چرید از من

عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز

در انتظار نفس های دیگرید از من

خزان به قیمت جان جار می زنید اما

بهار را به پشیزی نمی خرید از من

شما هر آینه ، آیینه اید و من همه آه

عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من

نه در تبری من نیز بیم رسوایی است

به لب مباد که نامی بیاورید از من

اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی

چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من

چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟

شما که قاصد صد شانه بر سرید از من

برایتان چه بگویم زیاده بانوی من

شما که با غم من آشناترید از من

نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟

زخمی‌ام زخمی سراپا می‌‏شناسیدم؟

با شما طی‌‏کرده‌‏ام راه درازی را

خسته هستم خسته آیا می‌‏شناسیدم؟

راه ششصدساله‌‏ای از دفتر حافظ

تا غزل‌‏های شما، ها، می‌‏شناسیدم؟

این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده‌است

من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر

اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم؟

می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را

همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم

اینچنین بیگانه از من رو مگردانید

در مبندیدم به حاشا، می‌‏شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق

رودهای رو به دریا! می‌شناسیدم

اصل من بودم, بهانه بود و فرعی بود

عشق قیس و حسن لیلا می‌‏شناسیدم؟

در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!

من بریدم بیستون را می‌شناسیدم

مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام

با همین دیوار حتی می‌‏شناسیدم

من همانم, مهربان سال‌‏های دور

رفته‌‏ام از یادتان؟ یا می‌‏شناسیدم؟

بشناس مرا حکایتی غمگینم

افسانه ی تیره ی شبی سنگینم

تلخم، کدرم، شکسته ام مسمومم

ای دوست! شناختی مرا؟ من اینم

۲

من اینم و غرق خستگی آمده ام

ویرانم و از شکستگی آمده ام

از شهر یگانگی؟ فراموشش کن!

از شهر هزار دستگی آمده ام

۳

آنجا با هر که زیستم کشت مرا

هر هم خونی به خون آغشت مرا

صدها دستی که دوست میخواندم شان

صدها خنجر شکست در پشت مرا

اشعار زیبا و عاشقانه حسین منزوی

وقتی که تو روز آفتابی را

در کوچه ی پرسه های پاییزی

با حس زنانه دوست می داری

احساس غرور می کند خورشید

وقتی که سحر هنوز خواب آلود

از بستر شب کناره می گیری

شب با خورشید کینه می ورزد

کاو را ز تو دور می کند خورشید

هر صبح که بار می دهی از لطف

در خانه ی خویش عاشقانت را

پیش از همه با سلام رنگینش

اعلام حضور می کند خورشید

در غلتاغلت خواب قیلوله

وقتی که شعاع آرزومندش

از پنجره بر تن تو می تابد

احساس سرور می کند خورشید

وقتی به غروب چشم می دوزی

پیش از رفتن برای فردا صبح

از چشم تو کاسه ی بزرگش را

سر شار از نور می کند خورشید

گفتند: زمین خاکی از جذبه

در حیطه ی آفتاب می چرخد

امّا تو که راه می روی گویند:

بر خاک عبور می کند خورشید

آنک آفاق! غرق لبخندی

آمیخته از رضایت و لذت

انگار که از تو خاطراتی را

در خویش مرور می کند خورشید

مطلب مشابه: اشعار فریدون مشیری؛ گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد

عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

می شد بدانم این که خط سرنوشت من

از دفتر کدام شب تیره وام شد ؟

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت

وان زخم کوچک دلم آخر جذام شد

گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت

دیگر تمام شد گل سرخم ! تمام شد

شعر من از قبیله خون است خون من

فواره از دلم زد و آمد کلام شد

ما خون تازه در رگ عشقیم عشق را

شعر من و شکوه تو رمز الدوام شد

بعد از تو باز عاشقی و باز آه … نه!

این داستان به نام تو اینجا تمام شد

خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود

و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد

که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود

من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری

که هر دو باورمان زاغاز به یکدگر نرسیدن بود

گل شکفته خداحافظ اگرچه لحظه دیدارت

شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من

فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود

اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود

چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود

بی هیچ نام

می آیی

اما تمام نام های جهان باتوست

وقت غروب نامت

دلتنگی ست

وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی

نام تو وسوسه است

زیر درخت سیب نامت

حواست

و چون به ناگزیر

با اولین نفس که سحر می زند

می گریزی

نام گریزناکت

رویاست…

بوی‌خوشی‌در گوشه‌یی می‌سوخت انگار

یک عود نامعلوم می افروخت انگار

قیددر و دیوار را در هم شکسته

دروازهٔ اعصار را در هم شکسته

ناگاه در غار «حرا» نوری درخشید

و آن گاه بانگی در درون غار پیچید

یک بانگ شورانگیز: «اقرء بسْم رَبکْ»

مدّثر از جا خیز: «اقرأ باسم ربک»

ربّی که انسان آفرید از خون بسته

آورد دنیایی پدید از خون بسته

آمد ندا که: تیره شد دنیای هستی

پر شد جهان از گمرهیّ و خودپرستی

برخیز واینک چهره‌یی بنمای، برخیز

هم بیم ده، هم مژده‌یی فرمای برخیز

ای هم رسول و هم سفیرم،یا محمّد(ص)

ای هم بشیر و هم نذیرم، یا محمّد(ص)

آیینهٔ امید شو در این تباهی

شب‌چیره شد،خورشیدشو در این سیاهی

اشعار زیبا و عاشقانه حسین منزوی

من راهِ تو را بسته، تو راهِ مرا بسته

امّیدِ رهایی نیست وقتی همه دیواریم…

تو ، عشق را به همه عاشقان می آموزی

ستاره را به شب و آسمان می آموزی

پری نئیّ و به صورت چنانی از خوبی

که حُسن را به پری زادگان می آموزی

تو ، آن تنی که سبک باری و لطافت را

ز یک کرشمه‌ی شیرین،به جان می‌آموزی

چگونه مهر نورزد ، دلم به ساحت تو ؟

تویی که مهر به هر مهربان می آموزی

تو از حقیقت‌عشق آمدی، نه وهم فریب

که هم تو،علمِ یقین ،با گمان می آموزی

تو سبز را به درختان سرو می گویی

تو سرخ را ، به گل ارغوان می آموزی

تو آن جوانه‌ی خُردی که با دمیدن خود

بهار را به درخت جوان می آموزی

خدا و گرنه مسیحایی، ای دوباره ی من !

چنین که با تن بی جان روان می آموزیر

دلخوشم با کاشتن، هر چند با برداشتن نیست

گرچه بی‌برداشت، کارم جز به خیره کاشتن نیست

سرخوش از آواز مستان در زمستانم که قصدم

لانه را مانند مور از دانه‌ها انباشتن نیست

حرص محصولی ندارم، مزرع عمر است و این جا

در نهایت نیز با هر کاشتن، برداشتن نیست

«سخت می‌گیرد جهان بر سخت‌کوشان» و از آن روز

چاره‌ی آزاده ماندن غیر سهل انگاشتن نیست

گر به خاک افتم چو شب‌پایان* چه باک از آن که کارم

چون مترسک قامت بی‌قامتی افراشتن نیست

از تو دل کندن نمی‌دانم که چون دامن ز عشق است

چاره دست همّتم را جز فرونگذاشتن نیست

سر به سجده می‌گذارم با جبین منکسر هم

در نماز ما شکستن هست اگر نگزاشتن نیست

اشتراک گذاری

نظرات کاربران