اشعار رودکی؛ مجموعه اشعار عاشقانه رباعیات، مثنوی و قصاید زیبای این شاعر

ابوعبدالله جعفر بن محمد بن حکیم بن عبدالرحمن بن آدم رودکی سمرقندی، از محبوب‌ترین شاعران ایرانی دوره سامانی است. بنا بر برخی روایات رودکی از کودکی نابینا بوده است و بنا بر برخی روایات دیگر وی بعدها نابینا شد.

رودکی را می‌توان نخستین شاعر بزرگ پارسی گوی و پدر شعر پارسی به شمار آورد که در دربار امیر نصر سامانی محبوبیت بسیاری داشت. البته وی در سال‌های پایانی عمر خود مورد بی مهری امیر نصر قرار گرفت.

اشعار رودکی را می‌توان به قالب های قصیده و قطعه، مثنوی و ابیات پراکنده تقسیم و گروه‌بندی کرد که در ادامه آشناترین و مهم‌ترین آن‌ها را با یکدیگر مرور می‌کنیم. پیشنهاد می کنیم در دیگر بخش ها اشعار حافظ، اشعار مولانا، اشعار سعدی و اشعار فردوسی را نیز بخوانید.

قصاید و قطعات

قصاید و قطعات رودکی از محبوب‌ترین و آشناترین آثار این شاعر بزرگ پارسی گوی می‌باشند.

گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا

اثر میر نخواهم که بماند به جهان

میر خواهم که بماند به جهان در اثرا

هر که را رفت همی باید رفته شمری

هر که را مرد همی باید مرده شمرا

اشعار رودکی؛ مجموعه اشعار عاشقانه رباعیات، مثنوی و قصاید زیبای این شاعر

به حق نالم ز هجر دوست زارا

سحرگاهان چو بر گلبن هزارا

قضا، گر داد من نستاند از تو

ز سوز دل بسوزانم قضا را

چو عارض برفروزی می‌بسوزد

چو من پروانه بر گردت هزارا

نگنجم در لحد، گر زان که لختی

نشینی بر مزارم سوکوارا

جهان این است و چونین بود تا بود

و همچونین بود اینند بارا

به یک گردش به شاهنشاهی آرد

دهد دیهیم و تاج و گوشوارا

توشان زیر زمین فرسوده کردی

زمین داده مر ایشان را زغارا

از آن جان تو لختی خون فسرده

سپرده زیر پای اندر سپارا

به نام نیک تو، خواجه، فریفته نشوم
که نام نیک تو دامست و زرق‌ مر نان را

کسی که دام کند نام نیک از پی نان
یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را

دلا، تا کی همی جویی منی را؟

چه داری دوست هرزه دشمنی را؟

چرا جویی وفا از بی وفایی؟

چه کوبی بیهده سرد آهنی را؟

ایا سوسن بناگوشی ، که داری

به رشک خویشتن هر سوسنی را

یکی زین برزن نا راه برشو

که بر آتش نشانی برزنی را

دل من ارزنی، عشق تو کوهی

چه سایی زیر کوهی ارزنی را؟

ببخشا، ای پسر، بر من ببخشا

مکش در عشق خیره چون منی را

بیا، اینک نگه کن رودکی را

اگر بی جان روان خواهی تنی را

گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا

به بوسه نقش‌کنم برگ یاسمین ترا

هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی

هزار سجده برم خاک آن زمین ترا

هزار بوسه دهم بر سخای نامه ی تو

اگر ببینم بر مهر او نگین ترا

به تیغ هندی گو : دست من جدا بکنند

اگر بگیرم روزی من آستین ترا

اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت

زبان من به روی گردد آفرین ترا

پوپک دیدم به حوالی سرخس

بانگک بر برده به ابر اندرا

چادرکی دیدم رنگین برو

رنگ بسی گونه بر آن چادرا

ای پرغونه و باژگونه جهان

مانده من از تو به شگفت اندرا

جهانا ! چه بینی تو از بچگان

که گه مادری و گاه مادندرا

نه پاذیر باید تو را نه ستون

نه دیوار خشت و نه زآهن درا

کس فرستاد به سر اندر عیار مرا

که: مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا

وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت

برهاناد ازو ایزد جبار مرا

با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین

با هر که نیست عاشق کم گوی و کم نشین

باشد که در وصال تو بینند روی دوست

تو نیز در میانه ی ایشان نه ای، ببین

آمد بهار خرم با رنگ و بوي طيب
با صد هزار نزهت و آرايش عجيب
شايد كه مرد پير بدين گه جوان شود
گيتي بديل يافت شباب از پي مشيب
چرخ بزرگوار يكي لشگري بكرد
لشگرش ابر تيره و باد صبا نقيب
نقاط برق روشن و تندرش طبل زن
ديدم هزار خيل و نديدم چنين مهيب
آن ابر بين كه گريد چون مرد سوگوار
و آن رعد بين كه نالد چون عاشق كئيب
يك چند روزگار جهان دردمند بود
به شد كه يافت بوي سمن را دوا طبيب
باران مشكبوي بباريد نو بنو
وز برف بركشيد يكي حله قصيب
كنجي كه برف پيش همي داشت گل گرفت
هر جو يكي كه خشك همي بود شد رطيب
تندر ميان دشت همي باد بردمد
برق از ميان ابر همي بركشد قضيب
لاله ميان كشت بخندد همي ز دور
چون پنجه عروس به حنا شده خضيب
بلبل همي بخواند در شاخسار بيد
سار از درخت سرو مرا ورا شده مجيب
صلصل بسرو بن بر با نغمه كهن
بلبل بشاخ گل بر با لحنك غريب
اكنون خوريده باده و اكنون زييد شاد
اكنون برد نصيب حبيب از بر حبيب
هر چند نوبهار جهانست به چشم خوب
ديدار خواجه خوبتر آن مهتر حسيب

شیب تو با فراز و فراز تو با نشیب

فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب

دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی

با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب

گل صدبرگ و مشک و عنبر وسیب

یاسمین سپید و مورد بزیب

این همه یکسره تمام شدست

نزد تو، ای بت ملوک فریب

شب عاشقت لیله‌القدرست

چون تو بیرون کنی رخ از جلبیب

به حجاب اندرون شود خورشید

گر تو برداری از دو لاله حجیب

وآن زنخدان بسیب ماند راست

اگر از مشک خال دارد سیب

با خردومند بی‌وفا بود این بخت

خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت

خود خور و خود ده ، کجا نبود پشیمان

هر که بداد و بخورد از آن چه که بلفخت

رودکی چنگ برگرفت و نواخت

باده انداز ، کو سرود انداخت

زان عقیقین میی ، که هر که بدید

از عقیق گداخته نشناخت

هر دو یک گوهرند ، لیک به طبع

این بیفسرد و آن دگر بگداخت

نابسوده دو دست رنگین کرد

ناچشیده به تارک اندر تاخت

آن صحن چمن، که از دم دی

گفتی: دم گرگ یا پلنگ است

اکنون ز بهار مانوی طبع

پرنقش و نگار همچو ژنگ است

بر کشتی عمر تکیه کم کن

کاین نیل نشیمن نهنگ است

اشعار رودکی

به سرای سپنج مهمان را

دل نهادن همیشگی نه رواست

زیر خاک اندرونت باید خفت

گر چه اکنونت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند؟

که به گور اندرون شدن تنهاست

یار تو زیر خاک مور و مگس

چشم بگشا، ببین: کنون پیداست

آن که زلفین و گیسویت پیراست

گر چه دینار یا درمش بهاست

چون ترا دید زردگونه شده

سرد گردد دلش، نه نابیناست

امروز به هر حالی بغداد بخاراست

کجا میر خراسانست ، پیروزی آنجاست

ساقی ، تو بده باده و مطرب تو بزن رود

تا می خورم امروز ، که وقت طرب ماست

می هست ودرم هست و بت لاله رخان هست

غم نیست وگر هست نصیب دل اعداست

این جهان پاک خواب کردار است

آن شناسد که دلش بیدار است

نیکی او به جایگاه بد است

شادی او به جای تیمار است

چه نشینی بدین جهان هموار؟

که همه کار او نه هموار است

کنش او نه خوب و چهرش خوب

زشت کردار و خوب دیدار است

زمانه پندی آزادوار داد مرا

زمانه ، چون نگری ، سربه سر همه پندست

به روز نیک کسان ، گفت : تا تو غم نخوری

بسا کسا ! که به روز تو آرزومندست

زمانه گفت مرا : خشم خویش دار نگاه

کرا زبان نه به بندست پای دربندست

به خیره برشمرد سیر خورده گرسنه را

چنان که درد کسان بر دگر کسی خوارست

چو پوست روبه ببینی به خان واتگران

بدان که : تهمت او دنبه ی به سر کارست

مرغ دیدی که بچه زو ببرند ؟

چاو چاوان درست چونانست

باز چون برگرفت پرده ز روی

کروه دندان و پشت چوگانست

آخر هر کس از دو بیرون نیست

یا برآوردنیست، یا زدنیست

نه به آخر همه بفرساید ؟

هر که انجام راست فرسدنیست

چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت

این تیغ نه از بهر ستمگاران کردند
انگور نه از بهر نبید است به چرخشت

عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت

گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»

انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس

تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت

مهر مفگن برین سرای سپنج

کین جهان پاک بازیی نیرنج

نیک او را فسانه واری شو

بد او را کمرت سخت بتنج

پیشم آمد بامداد آن دلبر از راه شکوخ

با دو رخ از شرم لعل و با دو چشم از سحر شوخ

آستین بگرفتمش، گفتم که: مهمان من آی

داد پوشیده جوابم: مورد و انجیر و کلوخ

ای روی تو چو روز دلیل موحدان

وی موی تو چنان چو شب ملحد از لحد

ای من مقدم از همه عشاق ، چون تویی

مر حسن را مقدم ، چون از کلام قد

مکی به کعبه فخر کند ، مصریان به نیل

ترسا به اسقف و علوی به افتخار جد

فخر رهی بدان دو سیه چشمکان توست

کآمد پدید زیر نقاب از بر دو خد

شاد زی با سیاه چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد

زآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد

من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد

نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و نداد

جهان به کام خداوند باد و دیر زیاد

برو به هیچ حوادث زمانه دست مداد

درست و راست کناد این مثل خدای ورا

اگر ببست یکی در ، هزار در بگشاد

خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد

که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد

… این مصرع ساقط شده…

خدای چشم بد از ملک تو بگرداناد

چهار چیز مر آزاده را زغم بخرد :

تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد

هر آن که ایزدش این هر چهار روزی کرد

سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد

از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد ؟

کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد

گر خوار کند مهتر ، خواری نکند عیب

چون بازنوازد ، شود آن داغ جفا سرد

صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش

گر خار براندیشی خرما نتوان خورد

او خشم همی گیرد ، تو عذر همی خواه

هر روز به نو یار دگر می‌نتوان کرد

حاتم طایی تویی اندر سخا

رستم دستان تویی اندر نبرد

نی ، که حاتم نیست با جود تو راد

نی ، که رستم نیست در جنگ تو مرد

چون بچه ی کبوتر منقار سخت کرد

هموار کرد پر و بیوگند موی زرد

کابوک را نخواهد ، شاخ آرزو کند

وز شاخ سوی بام شود بازگرد گرد

مُرد مرادی نه همانا که مُرد

مرگ چنان خواجه نه کاری‌ست خُرد

جان گرامی به پدر باز داد

کالبد تیره به مادر سپرد

آنِ مَلِک با مَلِکی رفت باز

زنده کنون شد که تو گویی بِمُرد

کاه نَبُد او که به بادی پرید

آب نَبُد او که به سرما فِسُرد

شانه نبود او که به مویی شکست

دانه نبود او که زمینش فشرد

گنج زری بود در این خاکدان

کاو دو جهان را به جوی می‌شمرد

قالب خاکی سوی خاکی فکند

جان و خِرَد سوی سماوات برد

جان دوم را که ندانند خلق

مِصقَله‌ای کرد و به جانان سپرد

صاف بُد آمیخته با دُرد می

بر سر خُم رفت و جدا شد ز دُرد

در سفر افتند به هم ای عزیز

مَروزی و رازی و رومی و کُرد

خانهٔ خود باز رَوَد هر یکی

اطلس کی باشد همتای بُرد

خامُش کن چون نُقَط ایرا مَلِک

نام تو از دفتر گفتن سِتُرد

زلف ترا جیم که کرد ؟ آن که او

خال ترا نقطه ی آن جیم کرد

وآن دهن تنگ تو گویی کسی

دانگکی نار به دو نیم کرد

فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود

چو از حرارت می دلبرم لبان لیسد

روان ز دیده ی افلاکیان شود جیحون

نصال تیرت اگر قبضه ی کمان لیسد

به خاک خفته ی تیغ تو از حلاوت زخم

زبان برآورد و زخم را دهان لیسد

ملکا ، جشن مهرگان آمد

جشن شاهان و خسروان آمد

خز به جای ملحم و خرگاه

بدل باغ و بوستان آمد

مورد به جای سوسن آمد باز

می به جای ارغوان آمد

تو جوانمرد و دولت تو جوان

می به بخت تو نوجوان آمد

گل دگر ره به گلستان آمد

واره ی باغ و بوستان آمد

وار آذر گذشت و شعله ی او

شعله ی لاله را زمان آمد

گل دگر ره به گلستان آمد

وارهٔ باغ و بوستان آمد

وار آذر گذشت و شعلهٔ او
شعلهٔ لاله را زمان آمد

دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند

جان گرامی به جانش اندر پیوند

دایم بر جان او بلرزم، زیراک

مادر آزادگان کم آرد فرزند

از ملکان کس چنو نبود جوانی

راد و سخندان و شیرمرد و خردمند

کس نشناسد همی که: کوشش او چون؟

خلق نداند همی که بخشش او چند

دست و زبان زر و در پراگند او را

نام به گیتی نه از گزاف پراگند

در دل ما شاخ مهربانی بنشاست

دل نه به بازی ز مهر خواسته برکند

همچو معماست فخر و همت او شرح

همچو ابستاست فضل و سیرت او زند

گرچه بکوشند شاعران زمانه

مدح کسی را، کسی نگوید مانند

سیرت او تخم کشت و نعمت او آب

خاطر مداح او زمین برومند

سیرت او بود وحی نامه به کسری

چون که به آیینش پندنامه بیاگند

سیرت آن شاه پندنامهٔ اصلیست

ز آن که همی روزگار گیرد از او پند

هر که سر از پند شهریار بپیچید

پای طرب را به دام گُرم درافکند

کیست به گیتی خمیر مایهٔ ادبار؟

آن که به اقبال او نباشد خرسند

هر که نخواهد همی گشایش کارش

گو: بشو و دست روزگار فروبند

ای ملک، از حال دوستانش همی ناز

ای فلک، از حال دشمنانش همی خند

آخر شعر آن کنم که اول گفتم:

دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند

جز آن که مستی عشقست هیچ مستی نیست

همین بلات بسست ، ای بهر بلا خرسند

خیال رزم تو گر در دل عدو گردد

ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند

ز عدل تست به هم باز و صعوه را پرواز

ز حکم تست شب و روز را به هم پیوند

به خوشدلی گذران بعد ازین ، که باد اجل

درخت عمر بداندیش را ز پا افگند

همیشه تا که بود از زمانه نام و نشان

مدام تا که بود گردش سپهر بلند

به بزم عیش و طرب باد نیک‌خواه تو شاد

حسود جاه تو بادا ز غصه زار و نژند

اشعار رودکی؛ مجموعه اشعار عاشقانه رباعیات، مثنوی و قصاید زیبای این شاعر

نیز ابا نیکوان نمایدت جنگ فند

لشکر فریادنی ، خواسته نی سودمند

قند جداکن از وی ، دور شو از زهر دند

هر چه به آخر بهست جان ترا آن پسند

صرصر هجر تو ، ای سرو بلند

ریشه ی عمر من از بیخ بکند

پس چرا بسته ی اویم همه عمر ؟

اگر آن زلف دوتا نیست کمند

به یکی جان نتوان کرد سوال :

کز لب لعل تو یک بوس به چند ؟

بفگند آتش اندر دل حسن

آن چه هجران تو از سینه فگند

مهتران جهان همه مردند

مرگ را سر همه فرو کردند

زیر خاک اندرون شدند آنان

که همه کوشک‌ها برآوردند

از هزاران هزار نعمت و ناز

نه به آخر به جز کفن بردند ؟

بود از نعمت آن چه پوشیدند

و آن چه دادند و آن چه را خوردند

مرا تو راحت جانی ، معاینه ، نه خبر

کرا معاینه آید خبر چه سود کند ؟

سپر به پیش کشیدم خدنگ قهر ترا

چو تیر بر جگر آید سپر چه سود کند ؟

تا کی گویی که : اهل گیتی

در هستی و نیستی لئیمند ؟

چون تو طمع از جهان بریدی

دانی که : همه جهان کریمند

اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود

چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود

خدای را بستودم ، که کردگار منست

زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود

همه به تنبل و بندست بازگشتن او

شرنگ نوش آمیغست و روی زراندود

بنفشه‌های طری خیل خیل بر سر کوه

چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود

بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری

ز لب فرو شود و از رخان برآید زود

مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود

نبود دندان، لا بل چراغ تابان بود

سپید سیم زده بود و در و مرجان بود

ستارهٔ سحری بود و قطره باران بود

یکی نماند کنون زآن همه، بسود و بریخت

چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود

نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز

چه بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود

جهان همیشه چنین است، گِرد گَردان است

همیشه تا بوَد، آیین گِرد، گَردان بود

همان که درمان باشد، به جای درد شود

و باز درد، همان کز نخست درمان بود

کهن کند به زمانی همان کجا نو بود

و نو کند به زمانی همان که خُلقان بود

بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود

و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود

همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی

که حال بنده از این پیش بر چه سامان بود؟!

به زلف چوگان نازِش همی کنی تو بدو

ندیدی آن گه او را که زلف، چوگان بود

شد آن زمانه که رویش به سان دیبا بود

شد آن زمانه که مویش به سان قطران بود

چنان که خوبی، مهمان و دوست بود عزیز

بشد که باز نیامد، عزیز مهمان بود

بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم

به روی او در، چشمم همیشه حیران بود

شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود

نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود

همی خرید و همی سخت، بیشمار درم

به شهر، هر گه یک ترک نار پستان بود

بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو

به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود

به روز چون که نیارست شد به دیدن او

نهیب خواجهٔ او بود و بیم زندان بود

نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف

اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود

دلم خزانهٔ پر گنج بود و گنج سخن

نشان نامهٔ ما مهر و شعر، عنوان بود

همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟

دلم نشاط و طرب را فراخ میدان بود

بسا دلا، که به سان حریر کرده به شعر

از آن سپس که به کردار سنگ ‌و سندان بود

همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود

همیشه گوشم زی مردم سخندان بود

عیال نه، زن و فرزند نه، مئونت نه

از این همه تنم آسوده بود و آسان بود

تو رودکی را -ای ماهرو!- کنون بینی

بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود

بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی

سرود گویان، گویی هزاردستان بود

شد آن زمانه که او انس رادمردان بود

شد آن زمانه که او پیشکار میران بود

همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان است

همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود

شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنَوَشت

شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود

کجا به گیتی بوده‌ست نامور دهقان

مرا به خانهٔ او سیم بود و حُملان بود

که را بزرگی و نعمت ز این و آن بودی

مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود

بداد میر خراسانش چل هزار درم

وزو فزونی یک پنجِ میرِ ماکان بود

ز اولیاش پراکنده نیز هشت هزار

به من رسید بدان وقت، حالِ خوب آن بود

چو میر دید سخن، داد دادِ مردیِ خویش

ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود

کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم

عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود

رودکی

می آرد شرف مردمی پدید

آزاده نژاد از درم خرید

می آزاده پدید آرد از بداصل

فراوان هنرست اندرین نبید

هرآن گه که خوری می خوش آن گه است

خاصه چو گل و یاسمن دمید

بسا حصن بلندا، که می گشاد

بسا کره ی نوزین، که بشکنید

بسا دون بخیلا، که می بخورد

کریمی به جهان درپراگنید

دریغ! مدحت چون درو آبدار غزل

که چابکیش نیاید همی به لفظ پدید

اساس طبع ثنایست، بل قوی‌تر ازان

ز آلت سخن آمد همی همه مانیذ

هر باد، که از سوی بخارا به من آید

با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید

بر هر زن و هر مرد، کجا بروزد آن باد

گویی: مگر آن باد همی از ختن آید

نی نی، ز ختن باد چنو خوش نوزد هیچ

کان باد همی از بد معشوق من آید

هر شب نگرانم به یمن تا: تو برآیی

زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید

کوشم که: بپوشم، صنما، نام تو از خلق

تا نام تو کم در دهن انجمن آید

با هر که سخن گویم، اگر خواهم وگر نی

اول سخنم نام تو اندر دهن آید

کار همه راست، آن چنان که بباید

حال شادیست، شاد باشی، شاید

انده و اندیشه را دراز چه داری؟

دولت خود همان کند که بباید

رای وزیران ترا به کار نیابد

هر چه صوابست بخت خود فرماید

چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق

و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید

ایزد هرگز دری نبندد بر تو

تا صد دگر به بهتری نگشاید

دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید

مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟

نیش نهنگ دارد، دل را همی خساید

ندهم، که ناگوارد، کایدون نه خردخاید

اندی که امیر ما بازآید پیروز

مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید

پنداشت همی حاسد: کو بازنیاید

باز آمد، تا هر شفکی ژاژ نخاید

نگارینا، شنیدستم که: گاه محنت و راحت

سه پیراهن سلب بودست یوسف را به عمر اندر

یکی از کید شد پر خون، دوم شد چاک از تهمت

سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر

رخم ماند بدان اول، دلم ماند بدان ثانی

نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر؟

بر رخش زلف عاشقست چو من

لاجرم همچو منش نیست قرار

من و زلفین او نگونساریم

او چرا بر گلست و من بر خار؟

همچو چشمم توانگرست لبم

آن به لعل، این به لولو شهوار

تا به خاک اندرت نگرداند

خاک و ماک از تو برندارد کار

رک، که با اندشار بنمایی

دل تو خوش کند به خوش گفتار

باد یک چند بر تو پیماید

اندر آتش روا شود بازار

لعل می را ز درج خم پر کش

در کدو نیمه کن، به پیش من آر

زن و دخترش گشته مویه کنان

رخ کرده به ناخنان شد کار

ای عاشق دل داده بدین جای سپنجی

همچون شمنی شیفته بر صورت فرخار

امروز به اقبال تو، ای میر خراسان

هم نعمت و هم روی نکو دارم و سیار

درواز و دریواز فروگشت و برآمد

بیمست که: یک بار فرود آید دیوار

دیوار کهن گشته بپرداز بادیز

یک روز همه پست شود، رنجش بگذار

آن خجش ز گردنش درآویخته گویی

خیکیست پراز باد، درو ریخته از بار

آن کن که درین وقت همی کردی هر سال

خز پوش و به کاشانه رو از صفه و فروار

یاد آری و دانی که: تویی زیرک و نادان

ور یاد نداری تو سگالش کن و یادآر

مرا جود او تازه دارد همی

مگر جودش ابر است و من کشتزار

«مگر» یک سو افکن، که خود هم چنین

بیندیش و دیدهٔ خرد برگمار

ابا برق و با جستن صاعقه

ابا غلغل رعد در کوهسار

نه ماه سیامی، نه ماه فلک

که اینت غلام است و آن پیشکار

نه چون پور میر خراسان، که او

عطا را نشسته بود کردگار

اگر گل آرد بار آن رخان او، نه شگفت

هر آینه چو همه می‌خورد گل آرد بار

به زلف کژ ولیکن به قد و قامت راست

به تن درست ولیکن به چشمکان بیمار

گر شود بحر کف همت تو موج زنان

ور شود ابر سر رایت تو توفان بار

بر موالیت بپاشد همه دُر و گوهر

بر اعادیت ببارد همه شخکاسه و خار

ای خواجه، این همه که تو خود می‌دهی شمار

بادام تر و سیکی و بهمان و باستار

مارست این جهان و جهان جوی مارگیر

از مارگیر مار برآرد همی دمار

به دور عدل تو در زیر چرخ مینایی

چنان گریخت ز دهر دو رنگ، رنگ فتور

که باز شانه کند همچو باد سنبل را

به نیش چنگل خون ریز تارک عصفور

چرخ فلک هرگز پیدا نکرد

چون تو یکی سفلهٔ دون و ژکور

خواجه ابوالقاسم از ننگ تو

بر نکند سر به قیامت ز گور

اشعار رودکی؛ مجموعه اشعار عاشقانه رباعیات، مثنوی و قصاید زیبای این شاعر

بود اعور و کوسج و لنگ و پس من

نشته برو چون کلاغی بر اعور

وقت شبگیر بانگ نالهٔ زیر

خوشتر آید به گوشم از تکبیر

زاری زیر و این مدار شگفت

گر ز دشت اندر آورد نخجیر

تن او تیر نه، زمان به زمان

به دل اندر همی‌گذارد تیر

گاه گریان و گه بنالد زار
بامدادان و روز تا شبگیر
آن زبان‌آور و زبانش نه
خبر عاشقان کند تفسیر
گاه دیوانه را کند هشیار
گه به هشیار برنهد زنجیر

چاکرانت به گه رزم چو خیاطانند

گرچه خیاط نیند، ای ملک کشور گیر

به گز نیزه قد خصم تو می‌پیمایند

تا ببرند به شمشیر و بدوزند به تیر

همی بکشتی تا در عدو نماند شجاع

همی بدادی تا در ولی نماند فقیر

بسا کسا که بره‌ست و فرخشه بر خوانش

بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر

مبادرت کن و خامش مباش چندینا

اگرت بدره رساند همی به بدر منیر

اشعار رودکی؛ مجموعه اشعار عاشقانه رباعیات، مثنوی و قصاید زیبای این شاعر

زیرش عطارد، آن که نخوانیش جز دبیر

یک نام او عطارد و یک نام اوست تیر

عاجز شود ز اشک دو چشم و غریو من

ابر بهارگاهی و بختور در مطیر

گیتی چو گاو نیک دهد شیر مر ترا

خود باز بشکند به کرانه خنور شیر

زندگانی چه کوته و چه دراز

نه به آخر بمرد باید باز؟

هم به چنبر گذار خواهد بود

این رسن را، اگر چه هست دراز

خواهی اندر عنا و شدت زی

خواهی اندر امان به شدت و ناز

این همه باد و بود تو خوابست

خواب را حکم نی، مگر به مجاز

این همه روز مرگ یکسانند

نشناسی ز یک دگرشان باز

ناز، اگر خوب را سزاست به شرط

نسزد جز تو را کرشمه و ناز

روی به محراب نهادن چه سود؟

دل به بخارا و بتان تراز

ایزد ما وسوسه ی عاشقی

از تو پذیرد، نپذیرد نماز

زمانه اسب و تو رایض، به رای خویشت تاز

زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز

اگرچه چنگ نوازان لطیف دست بوند

فدای دست قلم باد دست چنگ نواز

تویی، که جور و بخیلی به تو گرفت نشیب

چنانکه داد و سخاوت به تو گرفت فراز

چون سپرم نه میان بزم به نوروز

در مه بهمن بتاز و جان عدو سوز

باز تو بی رنج باش و جان تو خرم

با نی و با رود و با نبیذ فنا روز

رباعیات

از دیگر آثار رودکی می‌توان به رباعیات آن اشاره کرد.

در رهگذر باد چراغی که تراست

ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست

بوی جگر سوخته عالم بگرفت

گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست !

با آن که دلم از غم هجرت خون است

شادی به غم توام ز غم افزون است

اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب!

هجرانش چنین است، وصالش چون است؟

اشعار رودکی؛ مجموعه اشعار عاشقانه رباعیات، مثنوی و قصاید زیبای این شاعر

جایی که گذرگاه دل محزونست
آن جا دو هزار نیزه بالا خونست
لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند
مجنون داند که حال مجنون چونست

دل خسته و بسته ی مسلسل موییست

خون گشته و کشته ی بت هندوییست

سودی ندهد نصیحت، ای واعظ

ای خانه خراب طرفه یک پهلوییست

تقدیر، که بر کشتنت آزرم نداشت

بر حسن و جوانیت دل نرم نداشت

اندر عجبم زجان ستان کز چو تویی

جان بستد و از جمال تو شرم نداشت

چشمم ز غمت، به هر عقیقی که بسفت

بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت

رازی، که دلم ز جان همی داشت نهفت

اشکم به زبان حال با خلق بگفت

بی روی تو خورشید جهان‌سوز مباد

هم بی‌تو چراغ عالم افروز مباد

با وصل تو کس چو من بد آموز مباد

روزی که ترا نبینم آن روز مباد

چون روز علم زند به نامت ماند

چون یک شبه شد ماه به جامت ماند

تقدیر به عزم تیز گامت ماند

روزی به عطا دادن عامت ماند

جز حادثه هرگز طلبم کس نکند

یک پرسش گرم جز تبم کس نکند

ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم

یک قطره ی آب بر لبم کس نکند

جز حادثه هرگز طلبم کس نکند

یک پرسش گرم جز تبم کس نکند

ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم

یک قطره ی آب بر لبم کس نکند

نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود

حال من از تو شود

وز غیر تو هر جا سخن آید به میان

خاطر به هزار پراکنده شود

نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود

حال من از تو شود

وز غیر تو هر جا سخن آید به میان

خاطر به هزار پراکنده شود

آمد بر من، که؟ یار، کی؟ وقت سحر (2)

ترسنده ز که ؟ ز خصم و خصمش که ؟ پدر

دادمش چه بوسه ، بر کجا ؟ بر لب بر

لب بد ؟ نه، چه بد ؟ عقیق، چون بد ؟ چو شکر

هان! تشنه جگر، مجوی زین باغ ثمر

بیدستانیست این ریاض بدو در

بیهوده همان، که باغبانت به قفاست

چون خاک نشسته گیر و چون باد گذر

چون کشته ببینی‌ام، دو لب گشته فراز

از جان تهی این قالب فرسوده به آز

بر بالینم نشین و می‌گوی بناز:

کای من تو بکشته و پشیمان شده باز

در جستن آن نگار پر کینه و جنگ

گشتیم سراپای جهان با دل تنگ

شد دست ز کار و رفت پا از رفتار

این بس که به سر زدم و آن بس که به سنگ

بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل

بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل

این غم، که مراست کوه قافست، نه غم

این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل

یوسف رویی، کزو فغان کرد دلم

چون دست زنان مصریان کرد دلم

زآغاز به بوسه مهربان کرد دلم

امروز نشانه غمان کرد دلم

در پیش خود آن نامه چو بلکامه نهم
پروین ز سرشک دیده بر جامه نهم
بر پاسخ تو چو دست بر خامه نهم
خواهم که: دل اندر شکن نامه نهم

در منزل غم فگنده مفرش ماییم

وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم

عالم چو ستم کند ستمکش ماییم

دست خوش روزگار ناخوش ماییم

در عشق، چو رودکی، شدم سیر از جان

از گریه ی خونین مژه‌ام شد مرجان

القصه که: از بیم عذاب هجران

در آتش رشکم دگر از دوزخیان

دیدار به دل فروخت نفروخت گران

بوسی به روان فروشد و هست ارزان

آری چو چنان ماه بود بازرگان

دیدار به دل فروشد و بوسه به جان

رویت دریای حسن و لعلت مرجان

زلفت عنبر، صدف دهن، دُر دندان

ابرو کشتی و چین پیشانی موج

گرداب بلا غبغب و چشمت توفان

ای از گل سرخ رنگ بربوده و بو

رنگ از پی رخ ربوده، بو از پی مو

گل رنگ شود، چو روی شویی، همه جو

مشکین گردد، چو مو فشانی، همه کو

ای ناله ی پیر خانقاه از غم تو

وی گریه ی طفل بی گناه از غم تو

افغان خروس صبح گاه از غم تو

آه از غم تو! هزار آه ازغم تو !

چرخ کجه باز، تا نهان ساخت کجه

با نیک و بد دایره درباخت کجه

هنگامه ی شب گذشت و شد قصه تمام

طالع به کفم یکی نینداخت کجه

زلفت دیدم، سر از چمان پیچیده

وندر گل سرخ ارغوان پیچیده

در هر بندی هزار دل در بندش

در هر پیچی هزار جان پیچیده

از کعبه کلیسیا نشینم کردی

آخر در کفر بی‌قرینم کردی

بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست

ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی !

از کعبه کلیسیا نشینم کردی

آخر در کفر بی‌قرینم کردی

بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست

ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی !

ابیات پراکنده

برخی از ابیات رودکی در هیچ قالبی قرار نمی‌گیرند، به همین جهت بصورت پراکنده جمع‌آوری شده‌اند، مهم‌ترین و اصلی‌تری این اشعار عبارتند از:

گرچه بشتر را عطا باران بود

مر ترا زر و گهر باشد عطا

پیش تیغ تو روز صف دشمن

هست چون پیش داس نوکر پا

تنت یک و جان یکی و چندین دانش

ای عجبی! مردمی تو، یا دریا؟

چنان که اشتر ابله سوی کنام شده

ز مکر روبه و زاغ وز گرگ بی‌خبرا

جز به مادندر نماند این جهان گربه‌روی

با پسندر کینه دارد همچو بادختندرا

گوش توسال و مه برود و سرود

نشنوی نیوهٔ خروشان را

درنگ آسا سپهر آرا بیاید

کیاخن در رباید گرد نان را

شیر آلغده که بیرون جهد از خانه به صید

تا به چنگ آرد آهو و آهو بره

نباشد زین زمانه بس شگفتی

اگر بر ما ببارد آذرخشا

چو گرد آرند کردارت به محشر

فرو مانی چو خر به میان شلکا

کمندش بیشه بر شیران قفس کرد

فیلکش دشت بر گرگان خباکا

هر آن چه مدح تو گویم درست باشد و راست

مرا به کار نیاید سریشم وکیلا

گیهان ما به خواجهٔ عدنانی

عدنست و کار ما همه بانداما

اگرت بدره رساند همی به بدر منیر

مبادرت کن و خامش باش چندینا

همی بایدت رفت و راه دورست

به سغده دار یکسر شغل راها

ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی

دگر نماید ودیگر بود به سان سراب

فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید

جامهٔ خانه بتبک فاخته گون آب

تا کی کنی عذاب و کنی ریش را خضاب؟

تا کی فضول گویی و آری حدیث غاب؟

جغد که با باز و پلنگان پرد

بشکندش پر و بال و گردد لت لت

تا لباس عمر اعدایش نگردد بافته

تار تار پود پود اندر فلات آن فوات

مثنوی‌ها

از دیگر آثار به جای مانده از رودکی، مثنوی می‌باشد که در ادامه مهم‌ترین آن‌ها را بررسی می‌کنیم.

از خراسان به روز طاوس وش

سوی خاور می‌خرامد شاد و خوش

کآفتاب آید به بخشش زی بره

روی گیتی سبز گردد یکسره

مهر دیدم بامدادان چون بتافت

از خراسان سوی خاور می‌شتافت

نیم روزان بر سر ما برگذشت

چو به خاور شد ز ما نادید گشت

آن گرنج و آن شکر برداشت پاک

وندر آن دستار آن زن بست خاک

باز کرد از خواب زن را نرم و خوش

گفت: دزدانند و آمد پای پش

آن زن از دکان فرود آمد چو باد

پس فلرزنگش به دست اندر نهاد

شوی بگشاد آن فلرزش، خاک دید

کرد زن را بانگ و گفتش: ای پلید

دمنه را گفتا که تا: این بانگ چیست؟

با نهیب و سهم این آوای کیست؟

دمنه گفت او را: جزین آوا دگر

کار تو نه هست و سهمی بیشتر

آب هر چه بیشتر نیرو کند

بند ورغ سست بوده بفگند

دل گسسته داری از بانگ بلند

رنجکی باشدت و آواز گزند

تا جهان بود از سر مردم فراز

کس نبود از راز دانش بی‌نیاز

مردمان بخرد اندر هر زمان

راز دانش را به هر گونه زبان

گرد کردند و گرامی داشتند

تا به سنگ اندر همی بنگاشتند

دانش اندر دل چراغ روشنست

وز همه بد بر تن تو جوشنست

از خراسان به روز طاوس وش

سوی خاور می‌خرامد شاد و خوش

کآفتاب آید به بخشش زی بره

روی گیتی سبز گردد یکسره

مهر دیدم بامدادان چون بتافت

از خراسان سوی خاور می‌شتافت

نیم روزان بر سر ما برگذشت

چو به خاور شد ز ما نادید گشت

آن گرنج و آن شکر برداشت پاک

وندر آن دستار آن زن بست خاک

باز کرد از خواب زن را نرم و خوش

گفت: دزدانند و آمد پای پش

آن زن از دکان فرود آمد چو باد

پس فلرزنگش به دست اندر نهاد

شوی بگشاد آن فلرزش، خاک دید

کرد زن را بانگ و گفتش: ای پلید

دمنه را گفتا که تا: این بانگ چیست؟

با نهیب و سهم این آوای کیست؟

دمنه گفت او را: جزین آوا دگر

کار تو نه هست و سهمی بیشتر

آب هر چه بیشتر نیرو کند

بند ورغ سست بوده بفگند

دل گسسته داری از بانگ بلند

رنجکی باشدت و آواز گزند

تا جهان بود از سر مردم فراز

کس نبود از راز دانش بی‌نیاز

مردمان بخرد اندر هر زمان

راز دانش را به هر گونه زبان

گرد کردند و گرامی داشتند

تا به سنگ اندر همی بنگاشتند

دانش اندر دل چراغ روشنست

وز همه بد بر تن تو جوشنست

اندر آمد مرد با زن چرب چرب

گنده پیر از خانه بیرون شد بترب

اشعار ذکرشده مهم‌ترین و اصلی‌ترین اشعار رودکی بودند و شما می‌توانید اشعار بیش‌تری از این شاعر را در دیگر مقالات ما بخوانید.

اشتراک گذاری

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *