فروغ فرخزاد بیشک یکی از بهترین و قویترین شاعران زن ایرانی است که همواره از او به عنوان یکی از بهترین شاعران زن ایرانی یاد میشود. ما نیز امروز در سایت سبکنو قصد داریم اشعار فروغ فرخزاد را برای شما عزیزان قرار دهیم؛ با ما باشید.
بیوگرافی کوتاه فروغ فرخزاد
فروغزمان فرخزاد (۸ دی ۱۳۱۳ – ۲۴ بهمن ۱۳۴۵) شاعر اهل ایران بود. او شش کتاب شعر منتشر کرد که از نمونههای شایان شعر نوی فارسی هستند. فرخزاد با مجموعههای اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. او یکی از پیشگامان شعر نوی فارسی دانسته شدهاست.
سپس آشنایی با ابراهیم گلستان، نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تحول فکری و ادبی در فرخزاد شد. فرخزاد در بازگشت دوباره به شعر، با انتشار مجموعهٔ تولدی دیگر ستایش گستردهای برانگیخت. سپس مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوان شاعری برجسته تثبیت کند. آثار و اشعار فرخزاد به زبانهای انگلیسی، ترکی، عربی، چینی، فرانسوی، اسپانیایی، ژاپنی، آلمانی و عبری ترجمه شدهاند.
فرخزاد از عامهترین جلوههای فرهنگی فمینیسم در تاریخ ایران بودهاست. شعرها و گفتاوردهای او در طی زندگی کوتاه هنری خود مورد تحسین منتقدان و محبوبیت فراوان نزد مردم و ادبیات دوستان بودهاست. او در ۳۲ سالگی بر اثر واژگونی خودرو درگذشت.
اشعار زیبای فروغ در قالب شعر نو
کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینهام پر درد میشد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ میزد
وه چه زیبا بود اگر پائیز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من …
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم میریخت بر دلهای خسته
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینهام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پائیز بودم …
کاش چون پائیز بودم
امشب از آسمان دیدهٔ تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجههایم جرقه میکارد
شعر دیوانهٔ تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره میسوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز ، دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطرههای الماس است
آنچه از شب به جای میماند
عطر سکرآور گل یاس است
آه ، بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانهٔ من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانهٔ من
آه ، بگذار زین دریچهٔ باز
خفته در پرنیان رویاها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو ، بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو ، می خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
بس که لبریزم از تو میخواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایهٔ تو آویزم
آری آغاز ، دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت
و سبزهها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجرههای پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهٔ خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچچیز نیندیشید
اشعار بلند فروغ فرخزاد
آنگاه
خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت
و سبزهها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت
شب در تمام پنجرههای پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامهٔ خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچکس
دیگر به هیچچیز نیندیشید
در غارهای تنهائی
بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بیسر زائیدند
و گهوارهها از شرم
به گورها پناه آوردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان، نیروی شگفت رسالت را
مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک
از وعدهگاههای الهی گریختند
و برههای گمشدهی عیسی
دیگر صدای هیهی چوپانی را
در بهت دشتها نشنیدند
در دیدگان آینهها گویی
حرکات و رنگها و تصاویر
وارونه منعکس میگشت
و برفراز سر دلقکان پست
و چهری وقیح فواحش
یک هالهی مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی میسوخت
مردابهای الکل
با آن بخارهای گس مسموم
انبوه بیتحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند
و موشهای موذی
اوراق زرنگار کتب را
در گنجههای کهنه جویدند
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشدهای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشقهای خود
با لکهٔ درشت سیاهی
تصویر مینمودند
مردم،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسدهاشان
از غربتی به غربت دیگر میرفتند
و میل دردناک جنایت
در دستهایشان متورم میشد
گاهی جرقهای، جرقه ی ناچیزی
این اجتماع ساکت بیجان را
یکباره از درون متلاشی میکرد
آنها به هم هجوم میآوردند
مردان گلوی یکدیگر را
با کارد میدریدند
و در میان بستری از خون
با دختران نابالغ
همخوابه میشدند
آنها غریق وحشت خود بودند
و حس ترسناک گنهکاری
ارواح کور و کودنشان را
مفلوج کرده بود
پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پرتشنج محکومی را
از کاسه با فشار به بیرون میریخت
آنها به خود فرو میرفتند
و از تصور شهوتناکی
اعصاب پیر و خستهشان تیر میکشید
اما همیشه در حواشی میدانها
این جانیان کوچک را میدیدی
که ایستادهاند
و خیره گشتهاند
به ریزش مداوم فوارههای آب
شاید هنوز هم
در پشت چشمهای لهشده، در عمق انجماد
یک چیز نیم زندهی مغشوش
بر جای مانده بود
که در تلاش بیرمقش میخواست
ایمان بیآورد به پاکی آواز آبها
شاید، ولی چه خالی بیپایانی
خورشید مرده بود
و هیچکس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته، ایمان است
آه، ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی بسوی نور نخواهد زد؟
آه، ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها…
در حباب کوچک
روشنائی خود را میفرسود
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهای تهی
شب مسموم از هرم زهرآلود تنفسها
شب…
گوش دادم در خیابان وحشت زدهٔ تاریک
یک نفر گوئی قلبش را
مثل حجمی فاسد
زیر پا له کرد
در خیابان وحشت زدهٔ تاریک
یک ستاره ترکید
گوش دادم…
نبضم از طغیان خون متورم بود
و تنم…
تنم از وسوسهٔ
متلاشی گشتن.
روی خطهای کج و معوج سقف
چشم خود را دیدم
چون رطیلی سنگین
خشک میشد در کف در زردی در خفقان
داشتم با همه جنبشهایم
مثل آبی راکد
تهنشین میشدم آرام آرام
داشتم
لرد میبستم در گودالم
گوش دادم
گوش دادم به همه زندگیم
موش منفوری در حفرهٔ خود
یک سرود زشت مهمل را
با وقاحت میخواند
جیرجیری سمج و نامفهوم
لحظهای فانی را چرخزنان میپیمود
و روان میشد بر سطح فراموشی
آه، من پر بودم از شهوت، شهوت مرگ
هر دو پستانم از احساسی سرسامآور تیر کشید
آه
من بیاد آوردم
اولین روز بلوغم را
که همه اندامم
باز میشد در بهتی معصوم
تا بیامیزد، با آن مبهم، آن گنگ، آن نامعلوم
در حباب کوچک
روشنائی خود را
در خطی لرزان خمیازه کشید.
شادم که در شرار تو میسوزم
شادم که در خیال تو میگریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بیزوال تو میگریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شرارهی دیگر نیست
شب ها چو در کنارهی نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش آید
فریادهای حسرت من گویی
از موجهای خسته به گوش آید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایهی خود بنگر
تا روح بیقرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح
سر میکنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان سرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر میکشم به پهنهی دریاها
شادم که همچو شاخهی خشکی باز
در شعله های قهر تو میسوزم
گویی هنوز آن تن تبدارم
کز آفتاب شهر تو میسوزم
در دل چگونه یاد تو میمیرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دلانگیزیست
کو را هزار جلوهی رنگین است
بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریدهی شیطانند
اما من آن شکوفهی اندوهم
کز شاخههای یاد تو میرویم
شبها ترا بگوشهی تنهایی
در یاد آشنای تو میجویم
اشعار تک بیتی فروغ فرخزاد
بی آن که بخواهم تمام شدی
همان طور که بی آن که بخواهم، تمام من شده بودی
در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست
چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
مثل سکوت های میان کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
به خدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوش تر از خوابست
اگر بسویت این چنین دویده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم از بهاری به بهار دیگر
آه، من هم زنم، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
تن تو ماند و عشق بی زوال او
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چون سن گها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
به زمين میزنی و مي شكنی
عاقبت شيشه اميدی را
شعرهای عاشقانه فروغ
معشوق من
با آن تن برهنه بیشرم
بر ساقهای نیرومندش
چون مرگ ایستاد.
خطهای بیقرار مورب
اندامهای عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال میکنند.
معشوق من
گوئی زنسلهای فراموش گشته است
گوئی که تاتاری
در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین سواریست
گوئی که بربری
در برق پر طراوت دندانهایش
مجذوب خون گرمِ شکاریست.
معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد
او با شکست من
قانون صادقانه قدرت را
تائید میکند.
او وحشیانه آزاد است
ماننده یک غریزه سالم
در عمق یک جزیره نامسکون
او پاک میکند
با پارههای خیمه مجنون
از کفش خود غبار خیابان را.
معشوق من
همچون خداوندی در معبد نپال
گوئی از ابتدای وجودش
بیگانه بوده است
او
مردیست از قرون گذشته
یادآور اصالت زیبائی.
او در فضای خود
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را
بیدار میکند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و احساس.
او با خلوص دوست میدارد
ذرات زندگی را
ذرات خاک را
غمهای آدمی را
غمهای پاک را
او با خلوص دوست میدارد
یک کوچهباغ دهکده را
یک درخت را
یک ظرف بستنی را
یک بند رخت را.
معشوق من
انسان سادهئیست
انسان سادهئی که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانۀ یک مذهب شگفت
در لابلای بوته پستانهایم
پنهان نمودهام…
ما تکیه داده نرم به بازوی یکدگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهایمان چو شاخهء سنگین ز بار و برگ
خامش ، بر آستانه محراب عشق بود
گوئی فرشتگان خدا در کنار ما
با دستهای کوچکشان چنگ میزدند
در عطر عود و نالهء اسپند و ابر دود
محراب راز پاکی خود رنگ میزدند
پیشانی بلند تو در نور شمع ها
آرام و رام بود چو دریای روشنی
با ساقهای نقره نشانش نشسته بود
در زیر پلکهای تو رویای روشنی
من تشنهء صدای تو بودم که می سرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش می کنند
افسانه های کهنهء لبریز راز را
آنگه در آسمان نگاهت گشوده شد
بال بلور قوس و قزح های رنگ رنگ
در سینه قلب روشن محراب می تپید
من شعله ور در آتش آن لحظهء درنگ
گفتم خموش «آری» و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو
مطلب مشابه: اشعار پروین اعتصامی؛ گزیده اشعار عاشقانه، شعر بلند و کوتاه از این شاعر
من از تو می مردم
اما تو زندگانی من بودی
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی می پیمودم
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
از میان نارونها گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
وقتی که شب مکرر می شد
وقتی که شب تمام نمی شد
تو از میان نارون ها، گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت می کردی
تو با چراغهایت می آمدی به کوچه ی ما
تو با چراغهایت می آمدی
وقتی که بچه ها می رفتند
و خوشه های اقاقی می خوابیدند
و من در اینه تنها می ماندم
تو با چراغهایت می امدی…
تو دستهایت را می بخشیدی
تو چشمهایت را می بخشیدی
تو مهربانیت را می بخشیدی
تو زندگانیت را می بخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم
تو مثل نور سخی بودی
تو لاله ها را می چیدی
و گیسوانم را می پوشاندی
وقتی که گیسوان من از عریانی می لرزیدند
تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب پستا.ن هایم
وقتی که من دیگر
چیزی نداشتم که بگویم
تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب پستا.ن هایم
و گوش می دادی
به خون من که ناله کنان میرفت
و عشق من که گریه کنان میمرد
تو گوش می دادی
اما مرا نمی دیدی
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
زمین میرسد در انتهای خود به قلب
و باز می شود بسوی و سعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کردیم
سرشار می کند
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
من از دیار عروسک ها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسه ی مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف “سنگ” را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند
من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
چراغ های مرا تکه تکه می کردند قلب
وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا
دستمال تیره ی قانون می بستند با
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
که زندگی من دیگر وقتی
چیزی نبود ، هیچ چپیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
باید دریافتم ، باید، باید ،
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست ؟
پیغمبران ، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما اوردند
پیاپی، این انفجارهای
و ابرها مسموم ،
آیا طنین آیه های مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر ، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس
همیشه خواب ها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهارپری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
شد جوانی آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک
من بود؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام
بگویم؟
حس می کنم که وقت گذشته ست
می کنم که ” لحظه” سهم من از برگ های تاریخ ست
حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان
من و دست های این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم
مطلب مشابه: اشعار سیمین بهبهانی؛ گزیده غزلیات و مجموعه شعر این شاعر سرشناس
نظرات کاربران