محمود درویش یکی از بزرگترین شاعران تاریخ است که اشعار این شاعر فلسطینی عمدتا درباره وطن و عشق ساخته شدهاند. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری سبکنو قصد داریم بهترین اشعار محمود درویش را برای شما دوستان قرار دهیم. با ما باشید.
بیوگرافی کوتاه محمود درویش
محمود درویش (زاده ۱۳ مارس ۱۹۴۱ – ۹ اوت ۲۰۰۸) شاعر و نویسنده فلسطینی بود. او بیش از سی دفتر شعر منتشر کرد و شعرهای او که بیشتر به مسئله فلسطین مربوط میشد در بین خوانندگان عرب و غیر عرب شهرت و محبوبیت داشت. برخی از شعرهای او به فارسی ترجمه و منتشر شدهاست. وی مدتی عضو سازمان آزادیبخش فلسطین بود و در ۱۹۹۳ در اعتراض به پذیرش پیمان اسلو از این سازمان استعفا داد. درویش از تشکیل دولتی مستقل در کنار کشور اسرائیل دفاع میکرد. خود او به خوبی به زبان عبری حرف میزد و با فرهنگ یهودیان آشنایی داشت و دوستان یهودی زیادی داشت.
اشعار زیبای محمود درویش
فردایم را ببر و دیروز را بده و باهم تنهایمان بگذارهیچ چیز بعد از تو نه میرود و نه میآید…
ای آزادی پرندگان هیچگاه در قفس لانه نمیسازند، میدانی چرا؟زیرا که نمیخواهند اسارت را برای جوجه های خویش به میراث بگذارند…
از خیابانی پهن میگذرم سمت دیوار زندان قدیمیام و میگویم: سلام بر تو معلم اول من در دانش آزادی…
القلیل منکِ
کالکثیر من کل شیءاندکی از تو
بسیاریست از همه چیز…
طوری از یادها می روی ، گویی هرگز نبوده ای
آدمیزاد باشی
یا نوشته …
فراموش میشوی…..
تو نه دوری تا انتظارت کشم
نه نزدیکی تا دیدارت کنم
و نه از آنِ منی تا قلبم آرام گیرد
و نه من، محروم از توام تا فراموشت کنم
تو در میانهیِ همه چیزی …
من یک زنم، نه کمتر نه بیشتر
تو اگر خواستی مجنونی دلتنگ باش
اما من دوست دارم
همانگونه که هستم دوستم بدارند
نه شبیه تصویری رنگی در روزنامه
یا اندیشهای پرداخت شده
در شعری میان گوزنها
من یک زنم، نه کمتر نه بیشتر…
من و تو شادمانی کوچک
در تختخوابی تنگ هستیم
شادمانیِ نحیف…
من و تو را هنوز نکشتهاند ریتا
و ریتا زمستان امسال
سنگین و سرد و سوزناک است…
چشمانی
سرگردان میان رنگها
سبزهایِ پیش از چمنزار
آبیهایِ قبل از سپیدهدم
رنگ از آب برگرفته،
که با نگاهی شهدآگین به دریاچه
آب، سبزگون میشود…
به دورند از حقیقت
منکرند، به اصول و احساس
همان چشمها
که بر اندوهِ خاکستر مینگرند
و پنهان میکنند سیرتش را
و وسوسه میکنند سایه را
به تلاطمِ رنگی مرموز
میان یاسِ کبود و بازتابی از بنفش
و در تفاوتِ ابهام، لبریز میشوند از تأویل…
سپس مبهوت میکنند رنگ را
آیا این لاجوردی است؟
یا زمردی آمیخته به زبرجد و فیروزه؟
بسان احساس
بزرگ میشوند و کوچک
بزرگ اگر ستارگان در اوج
شادمان سیر کنند
و کوچک میشوند در بستر عشق
آن چشمها…
گشوده میشوند
تا بروند به تمنای در آغوش کشیدنِ
رویایی موجزده در پلکهای شب
بسته میشوند…
تا بروند به پیشواز شهدی
سرریز شده از کندوها…
بیفروغ میشوند
بسان نبودِ چیزی شاعرانه،
چونان احساسی مبهم که میافروزد
جنگلها را به سیارههای کوچک…
آنگاه
سایهها را به تقلا میاندازند:
آیا زیتونی و سرمهای این چشمها
منِ خاکستریِ بی جان را سبز میکند؟
نظارهگر پوچیاند
و با نگاهی بادامی،
طوق کبوتری را سرمه میکشند
همان چشمها؛
شکوهمندانه گشوده میشوند
برای طاووسی در باغ
و بید و صنوبر میبالند به اوج…
گریزانند از آینهها
چرا که وسیعترند…
همان چشمها؛
که در نور، ملتفتند به نیستیِ اطراف خویش
سپس همان نور
برمیخیزد و نفسزنان میگریزد…
و همان چشمها؛
خودِ خودشانند در شب
آینههای سرنوشت نامعلوم مناند…
نگاه کنم یا نه؟
شب چه چیزی را برایم مهیا کرده است
از سفری در آسمان و دریا
و من پیشارویِ آن چشمها
منم یا… دیگری!
چشمانِ صاف
چشمانِ ابری
چشمانِ راستگویِ دروغ پرداز… چشمانش
اما او کیست؟
مطلب مشابه: اشعار شفیعی کدکنی ؛ مجموعه اشعار عاشقانه و احساسی از این شاعر
نه! چنان که میپنداشتیم
فرقی نخواهد کرد
حتا اگر ساعتی دیگر هم صبر کنیم
چنین میگوید به زن
و میرود
شاید، اگر گنجشکی بر شانهام بنشیند
موضوع فرق کند
زن به او میگوید
و میرود
با هم میروند
در ایستگاه مترو از هم جدا میشوند
چون دو نیمهی هلو
و تابستان را وداع میگویند…
نوازندهی گیتار از میانشان میگذرد
میان گریه میخندد
میان خنده میگرید
و میگوید:
نه! شاید موضوع فرق کند
اگر هر دو در زمان مناسب
به نوای گیتار گوش بسپارند.
گفتم: خیر! شاید موضوع وقتی فرق کند
که هر دو به سایههایشان بنگرند
که در آغوش هم میروند
و عرق میکنند
و بر تابستان فرو میریزند
چون برگهای پاییز!
من بیابان را نمیشناسم
اما بزرگ شدهام همچون حرف
دراین پرت افتاده
حرفی که گفته است حرفهای خود را
و من گذشتهام همچون زنی که نمیپذیرد توبهی همسرش را
و فقط نگه میدارد وزن رابطه را
آنگونه که من شنیدم
و دنبال کردم
و اوج گرفتم همچون یک کبوتر به سمت آسمان
به آسمان آوازم.
من فرزند کرانهی سوریهام
در آنجا زندگی میکنم به مثل یک مسافر
و یا کسی که ساکن است در میان دریای مردم
اما سراب مرا به شرق میبندد
به آن قبایل قدیمی بدویان
من اسبهای زیبا را به سمت آب میبرم
و پی میگیرم صدای الفبا را.
باز میگردم
پنجرهای هستم به سمت دو چشم انداز
و فراموش میکنم چه کسی خواهم شد
بسیاری در یک
و همزمان تعلق دارم به دریانوردان غریبهای که در زیر پنجرهی من
آواز میخوانند
ونیز پیغام جنگجویانی را دارم برای پدران و مادرانشان که میگویند :
ما باز نخواهیم گشت بدانگونه که از آنجا رفتیم
ما باز نخواهیم گشت_حتی گاهی !
من بیابان را نمیشناسم
با اینکه چندبار بودهام دراین پرت افتاده.
در بیابان گفت به من آن که به چشم نمیآمد : بنویس
گفتم: که در سراب اما نوع دیگری از نوشتن هست
گفت او: بنویس که سراب سبز است
گفتم: من از غیب نمیدانم
که من هنوز یاد نگرفتهام آن زبان را
می گوید به من: بنویس آنچه را یاد گرفتهای
بیاموز که در کجا هستی
چگونه به این جا آمدهای و چه خواهی بود فردا؟
بگو نامت را به من و بنویس:
که تو آموختهای من که هستم واز تو میخواهم که:
همچون ابری باشی برون از کهشکان
و من نوشتم: آن که مینویسد تاریخ اش را با ارثیهی زبان زمین
دارد همهی معنا ها را به یکجا!
من بیابان را نمیشناسم
آما آن را ترک کردهام: بدرود
بدرود تو ای ریشهی من، ای آواز شرقی من
تو ای نیای من، ای بیش از یک شمشیر: بدرود
ای مادر نشستهی من در زیر درخت خرما: بدرود
ای شعر”معلق” که ستارههای ما را نگه میداری: بدرود
ای مردمی که همچون یک مسافر از یادهای من عبور میکنید: بدورد
من خود درمیان دوشعرم:
یک شعر که نوشته میشود
و آن شعر که شاعرش از عشق میمیرد.
آیا من منم ؟
آیا من آنجایم یا اینجا
یا درهمهی آننا، تو ای منِ من؟
من توام.
یک تقسیم شده، نه یک تبعیدی
برای تو من تبعیدی نیستم
برای تو من منم، نه یک تبعیدی
برای دریا و بیابان من آواز مسافرم
از این مسافر به آن مسافر:
من باز نخواهم گشت بدانگونه که رفتم
من باز نخواهم گشت_حتی برای گاهی!
چشمانات آیا مىدانند
که بسی انتظار کشیدم
آنسان که پرندهاى به انتظار تابستان نشسته باشد؟
و به خواب رفتم…
آنسان که مهاجر بیارامد
چشمى مىخوابد، تا چشم دیگرى بیدار بماند..
تا دیر وقت
و براى آن یکی چشمام بگرید،
تا ماه بخوابد،
دو دلدادهایم ما
و مىدانیم که همآغوشى و بوس و کنار
قوتِ شبهاى غزل است
به من نگو
ای کاش روزنامه فروشی در الجزایر باشم
تا با یک انقلابی ترانه بخوانم
به من نگو
ای کاش گاوچرانی در یمن باشم
تا برای انقلابهای زمان بخوانم
به من نگو
ای کاش گارسونی در هاوانا باشم
تا برای پیروزی غمهایم ترانه بخوانم
به من نگو
ای کاش باربر کوچکی بودم در أسوان*
تا برای سنگها بخوانم
ای دوست من! نیل به ولگا نمیریزد
و نه کنگو و نه اردن در رود فرات
هر رودی، سرچشمهیی دارد…یک راه آب…یک زندگی
ای دوست من! سرزمین ما خشک نیست
هر زمینی روز تولدی دارد
و هر طلوع قراری با یک انقلابی…
بر این سرزمین چیزی هست که شایستۀ زیستن است:
تردید اردیبهشت
عطر نان در بامداد
آراء زنی دربارۀ مردان
نوشتههای اِسخیلوس*
آغاز عشق
گیاهی بر سنگ
مادرانی برپا ایستاده بر ریسمان آوای نی
و خوف مهاجمان از یادها.
بر این سرزمین چیزی هست که شایستۀ زیستن است:
آخرین روزهای سپتامبر
بانویی که چهل سالگیاش را در اوج شکوفایی پشت سر میگذارد
ساعت هواخوری و آفتاب در زندان
ابری به سان انبوهی از موجودات
هلهلههای یک خلق برای آنان که با لبخند به سوی مرگ پَر میکشند
و خوف خودکامگان از ترانهها.
بر این سرزمین چیزی هست که شایستۀ زیستن است
بر این سرزمین، بانوی سرزمینها،
آغاز آغازها
پایان پایانها
که فلسطیناش نام بود
که فلسطیناش از این پس نام گشت
بانوی من!
مرا، چون تو بانوی منی، زندگی شایسته است، شایسته است.
مطلب مشابه: اشعار بیدل دهلوی؛ مجموعه اشعار بلند و کوتاه از بیدل دهلوی
عشق چون موج است
تکرار افسوس ما بر گذشته
اکنون
تند و کند
معصوم، چون آهویی که از دوچرخهای جلو میزند
و زشت، چون خروس
پر جرأت، چون گدایی سمج
آرام چون خیالی که الفاظاش را میچیند
تیره، تاریک
و روشنایی میبخشد
تهی و پر از تناقض
حیوان، فرشتهای به نیرومندی هزار اسب
و سبکی یک رویا
پر شبهه، درنده و روان
هرگاه عقب بنشیند، باز میآید
به ما نیکی میکند و بدی
آنگاه که عواطفمان را فراموش کنیم
غافلگیرمان میکند
و میآید
آشوبگر، خودخواه
سروَر یگانهی متکثّر
دمی ایمان میآوریم
و دمی دیگر کفر میورزیم
اما او را اعتنایی به ما نیست
آنگاه که ما را تکتک شکار میکند
و به دستی سرد بر زمین میزند
عشق
قاتل است
و بیگناه.
نظرات کاربران