اشعار نادر نادرپور + مجموعه اشعار بلند و کوتاه از این شاعر احساسی

در این بخش از سایت بزرگ سبکنو مجموعه اشعار نادر نادرپور را برای شما دوستان آماده کرده‌ایم. پس اگر اهل ادبیات و شعر هستید مطمئن باشید که از خواندن اشعار نادر نادرپور لذت خواهید برد؛ با ما باشید.

بیوگرافی کوتاه نادر نادرپور

نادر نادرپور (۱۶ خرداد ۱۳۰۸ – ۲۹ بهمن ۱۳۷۸) شاعر، نویسنده، مترجم و فعال سیاسی–اجتماعی اهل ایران بود. وی از اعضای کانون نویسندگان ایران بود.  نادرپور پس از انقلاب ایران ۱۳۵۷، به آمریکا رفت و تا پایان عمر در این کشور به سر برد. وی سرانجام در روز جمعه ۲۹ بهمن ۱۳۷۸ در لس‌آنجلس درگذشت.

اشعار نادر نادرپور

امشب ، گرسنگان زمین ، قرص ماه را

از سفره‌ی سخاوت دریا ربوده‌اند

اما ، نسیم مست

در لحظه‌ی تکاندن این سفره‌ی فراخ

تصویر تابناک هزاران ستاره را

چون خرده‌های نان

بر ماهیان خرد و کلان هدیه کرده است

وینان نسیم را به کرامت ستوده‌اند

امشب ، در امتداد افق‌ها و موج‌ها

شهر ایستاده است

و شب از روی دوش او لغزیده بر زمین

وینک که پلک پنجره ها باز می شود

گویی که گربه های سیاه از درون چاه

چشمان کهربایی خود را گشوده اند

امشب ، خدای خاک به تقلید کهکشان

شهری پر از ستاره پدیدار کرده است

وز معجزات اوست که صد آسمان خراش

در تیرگی ، به سرعت فریاد رسته اند

تا مژده آورند به شهر از طلوع ماه

این یک ، بسان لانه ی زنبور انگبین

آن یک به شکل

جعبه ی شطرنج آبنوس

وان دیگری به گونه ی یخچال خانگی

در باز کرده اند بر آفاق شامگاه

وز خانه های روشن و تاریک هر کدام

چون دزد تازه کار

با حیرت و هراس گذر می کند نگاه

بیننده از دریچه ی این قلعه های شوم

گر بنگرد به اوج

احساس می کند که همان لحظه ،

آسمان

در می رباید از سر حیران او ، کلاه

گر بنگرد به زیر

پی می برد که پیکر ناچیز آدمی

میخی است نیمه کوفته در پرتو چراغ

بر سینه ی صلیب درخشان چار راه

ور بنگرد به دور

نخل بلند ساحل دریا ، به چشموی

طفل برهنه ایست که در بستر حریر

کابوس

دیده است و به شب می برد پناه

اینجا : غرور آدمی و قامت درخت

در پیشگاه منزلت آسمان خراش

رو می‌نهد از سر خجلت به کوتهی

اینجا : صدای پای طلا می رود به عرش

تا آفتاب را برهاند ز گمرهی

اینجا در سرای دل از پشت بسته است

وز رمز قفل او نتوان یافت آگهی

اینجا : به جای نعره ی مستان کوچه گرد

شیون توان شنید ز باد شبانگهی

اینجا به رغم خلوت دریا و آسمان

شهر از صدا : پر است ولی از سخن : تهی

من ، در غیاب ماه ، برین ساحل غریب

مستانه پا نهاده و هشیار مانده ام

شادم که چون مناره ی دریا ، تمام شب

فانوس سرخ ( یا : دلخون خویش ) را

در چنگ خود فشرده و بیدار مانده‌ام

مطلب مشابه: اشعار جمال ثریا + مجموعه اشعار زیبای این شاعر ترکی

اشعار نادر نادرپور

شب ، در آفاق تاریک مغرب

خیمه اش را شتابان برافراشت

آسمان ها همه قیرگون بود

برف ، در تیرگی دانه می کاشت

من ، هراسان در آن راه باریک

با غریو درختان تنها

می دویدم چو مرغان وحشی

بر سر بوته ها و گون ها

گاهی آهنگ پای سواری

می رسید از افق های خاموش

بادی آشفته می آمد از دور

تا مگر گیرد او را در آغوش

من زمانی نمی ماندم از راه

گویی از چابکی می پریدم

بوته ها ، سایه ها ، کوهساران

می دویدند و من می دویدم

در دل تیرگی کلبه ای بود

دود آن رفته بر آسمان ها

پای تنها چراغی که می سوخت

در دلش ، راز گویان شبا ن ها

لختی از شیشه دیدم درون را

خواستم حلقه بر در بکوبم

ناگهان تک چراغی که می سوخت

مرد و تاریکتر شد غروبم

لحظه ای ایستادم به

تردید

گفتم این خانه ی مردگان است

گویی آن دم کسی در دلم گفت

فکر شب کن که ره بیکران است

در زدم – در گشودند و ناگاه

دشنه ای در سیاهی درخشید

شیون ناشناسی که جان داد

کلبه را وحشتی تازه بخشید

کورمالان قدم پس نهادم

چشم من با سیاهی نمی ساخت

تابه خود آمدم ضربتی چند

در دل کلبه از پایم انداخت

خود ندانم کی از خواب جستم

لیک ، دانم که صبحی سیه بود

در کنارم سری نو بریده غرق خون بود و چشمش به ره بود

ز لابلای ستون ها ، سپیده بر

می خاست

و من در آینه ، خود را نگاه می کردم

بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد

نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود

سرم چو حبه ی انگور زیر پا مانده

به سطح صاف بدل گشته بود و حجم نداشت

و در دو گوشه ی ان صورت مقوایی

دو چشم بود که از پشت مردمک هایش

زلال منجمد آسمان هویدا بود

ز پشت شیشه ، افق را نگاه می کردم

سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد

و آسمان سحرگاهان

بسان مخمل فرسوده ، نخ نما شده بود

ستاره ها ، همه در خواب می درخشیدند

و من ، به بانگ خروسان ، نماز می خواندم

حضور قلب من از من رمیده بود و ، نماز

به بازی عبث لفظ ها بدل شده بود

و لفظ ها همگی از خلوص ، خالی بود

نماز ، پایان یافت

و من در آینه ، تصویر خویش

را دیدم

حصار هستی ام از هول نیستی پر بود

هوار حسرت ایام ، بر سرم می ریخت

و من ، چو برج خراب از هراس ریزش خویش

به زیر سایه ی نسیان پناه می بردم

وزان دریچه که از عالم غریبی من

رهی به سوی افق های آشنایی داشت

بدان دیار مه آلوده راه می بردم

بدان دیار مه آلوده

که آفتاب در آن نور لاجوردی داشت

و برگ و ساقه ی گل ها به رنگ باران بود

پناه می بردم

در آن دیار مه آلوده ، روز جان می داد

و من ، نگاه به سیمای ماه می کردم

و بازگشت هزاران غم گریخته را

چو گله های گریزان سارهای سیاه

زلابلای ستون ها نگاه می کردم

در آن دیار مه الوده روز جان می داد

و شب چو کودکی از بطن روشنی می زاد

من از سپیده به سوی غروب می راندم

و با صدای مؤذن ، نماز می خواندم

حضور قلب من از من رمیده بود و ، نماز

به بازی عبث لفظ ها بدل شده بود

و لفظ ها همگی از خلوص خالی بود

نماز ، دیر نپایید

و نیمه کاره رها شد

و من در آینه ، تصویر خویش را دیدم

بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد

نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود

و برق ناخوش چشمم ز تب خبر می داد

سکوت آینه ، سنگین بود

و من ، به خواب فرورفتم

وقاب آینه از عکس

من تهی گردید

نسیم ، پنجره را بست

و بانگی از دل آیینه تهی برخاست

که ای بی خواب فرورفته

نقاب مندرس خویش را ز چهره برانداز

و آن نماز رها کرده را دوباره بیاغاز

دهان پنجره ، از مژده ی سحر پر بود

سپیده از رحم تنگ تیرگی می زاد

من از غروب به سوی

سپیده می راندم

و با صدای خروسان ، نماز می خواندم

اشعار نادر نادرپور

کوه ، زانو زده چون اسب

زمین خورده به راه

سینه انباشته از شیهه ی خاموش هلاک

مغز خورشید پریشان شده بر تیزی سنگ

چون سواری که به یک تیر ،

درافتاده به خاک

ناخن از درد فروبرده درون شن گرم

لب تاول زده اش سوخته از داغ عطش

خونش آمیخته با روشنی بازپسین

چشمش از حسرت آبی که نیابد همه عمر

می دود همچو سگی هار ، به دنبال سراب

بیم دارد که چو لب تر کند از چشمه ی دور

آتش سرخ زبانش فکند شعله در آب

آسمان ، کاسه ی براق لعاب اندودی است

که ازو قطره ی آبی نتراویده برون

تشنگی در رحم روسپی پیر زمین

نطفه ای کاشته از شهوت سوزان جنون

کوره راهی که خط انداخته بر پشت کویر

جلد ماری است که خالی شده از خنجر خویش

گردبادی که برانگیخته گرد از تن راه

غول مستی است که برخاسته از بستر خویش

گون از زور عطش پنجه فروبرده به خاک

تا مگر درد جگر سوز خود آرام کند

زخم چرکین ترک های زمین منتظر است

تا مگر مرهمی از ظلمت شب وام کند

چشمه ای نیست که در بستر خشکیده ی جوی

سینه مالان بخزد چون تن لغزنده ی مار

کوه و خورشید ،

سراسیمه به هم می نگرند

اسب ، جان می سپرد تشنه ، در آغوش سوار

بر شیشه عنکبوت درشت شکستگی

تاری تنیده بود

الماس چشمهای تو بر شیشه خط کشید

وان شیشه در سکوت درختان شکست و ریخت

چشم تو ماند و ماه

وین هر دو دوختند به چشمان من نگاه

کهن دیارا ، دیار یارا ! دل از تو

کندم ، ولی ندانم

که گر گریزم ، کجا گریزم ، وگر بمانم ، کجا بمانم

نه پای رفتن ، نه تاب ماندن ، چگونه گویم ، درخت خشکم

عجب نباشد ، اگر تبرزن ، طمع ببندد در استخوانم

درین جهنم ، گل بهشتی ، چگونه روید ، چگونه بوید ؟

من ای بهاران ! از ابر نیسان چه بهره گیرم که خود خزانم

به حکم یزدان ، شکوه پیری ، مرا نشاید ، مرا نزیبد

چرا که پنهان ، به حرف شیطان ، سپرده ام دل که نوجوانم

صدای حق را ،

سکوت باطل ، در آن دل شب ، چنان فرو کشت

که تا قیامت ، درین مصیبت ، گلو فشارد ، غم نهانم

کبوتران را ، به گاه رفتن ، سر نشستن ، به بام من نیست

که تا پیامی ، به خط جانان ، ز پای آنان ، فروستانم

سفینه ی دل ، نشسته در گل ، چراغ ساحل ، نمی درخشد

درین سیاهی ، سپیده ای کو ؟ که چشم

حسرت ، در او نشانم

الا خدایا ، گره گشایا ! یه چاره جویی ، مرا مدد کن

بود که بر خود ، دری گشایم ، غم درون را برون کشانم

چنان سراپا ، شب سیه را ، به چنگ و دندان ، در آورم پوست

که صبح عریان ، به خون نشیند ، بر آستانم ، در آسمانم

کهن دیارا ، دیار یارا ، به عزم رفتن ،

دل از تو کندم

ولی جز اینجا وطن گزیدن ، نمی توانم ، نمی توانم

اشعار نادر نادرپور

اندیشه و تیشه ام مهیا بود

چون لوح و قلم ، کنار یکدیگر

وان سنگ سپید ، روبروی من

تا پیکری از دلش برآرد سر

آن لحظه ی پاک

آفریدن بود

آن لحظه ی تالی خدا بودن

با هستی کائنات پیوستن

از عالم خاکیان جدا بودن

چون تیشه ی من به فرق سنگ آمد

از دست کسی دو ضربه بر در خورد

بلیس نباشد این که می آید ؟

این گفتم و خنده بر لبم پژمرد

اندیشه کنان به سوی در رفتم

گفتم : تو که ای ،

فرشته ای یا شیطان ؟

من خالق آدمی دگر هستم

سرخم کن و مزد طاعتت بستان

در چون دهنم گشوده ماند از بهت

او آمده بود و شمع در دستش

دل گفت : فرشته است و شیطان نیست

در از پی او دوید و ، او بستش

بر توده ی سنگ تکیه زد خندان

گفتا چه درین جماد می جویی ؟

گفتم : آدم به خنده گفت : اینک

حواست برابرت ، چه می گویی ؟

فریاد زدم که : پس ، بهشت اینجاست

نالیدکه : از بهشت بیزارم

برگیر مرا و بر زمین افکن

تا دل به گناه عشق بسپارم

آنگاه ، تن از حریر ، عریان کرد

گفتا که : مرا بیافرین از تو

آن حرمت زاهدانه را

بشکن

وین خواهش عاشقانه را بشنو

شمعی که به کف گرفته بود افسرد

من تیشه ز دست خود رها کردم

آنگاه تن برهنه ی او را

با خون و خیالم آشنا کردم

از کالبدش ، گلی فراهم شد

آغشته به مهر ، چون دل آدم

از حد جمال محض ، لختی بیش

وز حد کمال عشق ، چیزی کم

چون پیکر

تازه اش پدید آمد

دیدم که به هر چه هست می ارزد

چون دست به گوی سینه اش بردم

دیدم که ز فرط لطف می لرزد

سر در بر او به سجده خم کردم

هنگام نماز صبحگاهی بود

او شمع به شام تیره ام آورد

بخشایش روشن الهی بود

ای گل خوشبوی من! دیدی چه خوش رفتی ز دست؟

دیدی آن یادی که با من زاده شد، بی من گریخت؟

می‌ بینمت هنوز درین چشم ناشناس

این چشم ناشناس که رفت از برابرم

گویی تویی که باز چو خورشید شامگاه

می‌ تابی از دریچه روزن به خاطرم

امید زیستنم، دیدن دوباره ی توست

قراربخش دلم، تاب گاهواره ی توست

هر آنکه ملک جهان را به بوسه‌ ای نفروخت

حدیث آدم و فردوس را کجا دانست

فدای نرگس شهلای نیم مست تو باد

هر آنچه عقل تهیدست، پر بها دانست

گر آخرین فریب تو، ای زندگی نبود

اینک هزار بار، رها کرده بودمت

من مرغ کور جنگل شب بودم

در قلب من همیشه زمستان بود

رنگ خزان و سایه تابستان در پیش چشم من همه یکسان بود

مطلب مشابه: اشعار ایرج میرزا + شعرهای زیبا و تند از این شاعر بذله‌گو

اشعار نادر نادرپور

تو در سیاهی شب شعله ی سپیده دمی

ز باد فتنه ی ایام در امان باشی

پیکر تراش پیرم و با تیشه خیال

یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام

اشتراک گذاری

نظرات کاربران