جمال ثریا در سال ۱۹۳۱ او در شهر پولومور که در آن زمان بخشی از ارزنجان بود، از پدر و مادری با اصلیت علوی زازا به نامهای حسین و گل بیاض، متولد شد. سالهای اول کودکیش را در شهر ارزنجان گذراند و پس از کشتار درسیم در سال ۱۹۳۸، همراه خانوادهاش به بیلهجک تبعید شد. ویژگی شعرهای ثریا، ادبیت بخشیدن به مفاهیم اروتیک در شعر نو ترکیه است. در ادامه با سبکنو باشید تا اشعار این شاعرر بزرگ را بخوانید.
اشعار زیبای جمال ثریا
یاد بگیر با هر ساز زندگی
زیبا برقصی،
حتی با ناکوک ترین سازش…
خودت بودن
در جهانی که
دائما تلاش میکند، از تو
چیزِ دیگری بسازد
بزرگترین هنر است…
تنهایی که در درون مان داشتیم
آن قدر بزرگ شده است
که نمی دانیم دوست داشتن را انتظار می کشیم
یا انتظار کشیدن را دوست می داریم
هوایم داشت
رفته رفته خرابتر میشد
و اشک در چشمانم
بیشتر بیشتر
به گمانم
شباهنگام
چیزی شبیه به تو
درونم
شروع به باریدن کرده بود
روزی میآید
خاطره ها هم… حرف هایشان را پس میگیرند…
روزهای مديدی
نه مینويسد
نه میپرسد
و نه سراغی میگيرد …
امّا يک روز میآيد
و تنها با يک سلام
باز هم اوست كه برنده میشود …
دنبال مقصر می گردی
راه دوری نرو
غیر از خودت کسی تقصیری نداشت
او فقط به تو کمی امید داد
تو در مقابل
همه چیزت را
مطلب مشابه: اشعار جبران خلیل جبران؛ اشعار زیبای بلند و کوتاه از این شاعر لبنانی

دنبال مقصر می گردی
راه دوری نرو
غیر از خودت کسی تقصیری نداشت
او فقط به تو کمی امید داد
تو در مقابل
همه چیزت را
فاصله ها هرگز
مانعی برای دوست داشتن
برای عشق نیستند
درست
اما اگر من اینجا گریه کنم
آیا در دوردست ها
گونه های تو خیس خواهند شد ؟
نام این آتش ، تنها عشق بود
و عمری که داشت زیر سایه ی این سه حرف
رو به زوال می رفت
هزاران هزار نیستی در این سه حرف
هزاران ترک شدن در سه حرف
نامش تو بود
و اگر می ماندی ، ما می شد
مرا ببخش
نباید دوستت می داشتم
تو را به آغوش می کشم
و نفسم به پرنده ای سرخ می ماند
که در آسمان طلایی گیسوانت
به پرواز درآمده است
و به اسبی سرخ
که تمام تن ات را به تاخت
می پیماید
شب های دلدادگی بسیار کوتاه است
محبوبم
چهار نعل باید عاشقی کرد
غمگینت خواهند کرد
بسیار هم غمگین
آن زمان است
که مرا بهخاطر خواهی آورد
اگر دیداری هم نباشد
حتی اگر
لمسی هم نباشد
بیدلیل برای بعضیها
همیشه جایی
در دلهایمان هست
اگر سردت هست
بگو تا یک آغوش
بیشتر دوستت داشته باشم
Üşüdüysen söyle sevgilim
seni bir kat daha seveyim
تو عشق بودی
این را از بوی تن ات فهمیدم
شاید هم خیلی دیر به تو رسیدم
خیلی دیر
اما مگر قانون این نبود که هر آنچه دیر می آید
عاقبت روزی به خانه ی ما خواهد رسید؟
عادت کرده ایم به نداشتن ها
و شاید به اندوه
آری
تو عشق بودی
این را از رفتن ات فهمیدم
آنقدر در دلم هستی
که حتی دیگر
به ذهنم هم نمی رسی

از دور تو را دوست می دارم
بدون بوی تو
بدون در آغوش کشیدنت
بدون لمس کردن صورتت
تنها دوستت میدارم
چنان از دور دوستت میدارم که
دستانت را نگرفته
قلبت را تصاحب نکرده
از چشمانت پریشان پریشان نرفته
به عشقهای سه روزه بگو
سرسری نیست، به سان آدم دوستت میدارم
چنان از دور دوستت میدارم که
دو قطره اشک خیزان از گونه هایت را پاک نکرده
بر آن خندههای دیوارنهوارت مانع نشده
آهنگ مورد علاقهات را با هم نخوانده
چنان از دور دوستت میدارم که
نشکسته
پار پاره نکرده
تیکه تیکه نکرده
ناراحت نکرده
به گریه نیانداخته دوستت می دارم
چنان از دور دوستت میدارم که
برایت هر کلمهای که می خواهم بر زبان بیارم را
بر زبان پاره پاره میکنم
به مانند قطره قطره سرازیر شدن کلمه هایم
بر روی کاغذ سفید معصومی
دوستت می دارم
در میانههای گلِ رز گریه میکنم
و هر شب که در میانهی کوچه میمیرم
روبهرویام را
می دانی در صدایت چیست
وسط یک باغچه
گُل یخ با حریر آبی
برای سیگار کشیدن
به طبقه یِ بالا می روی
جمال ثریا
و کاهشِ چشمانات را
که مرا سرِ پا نگه داشتهاند –
احساس میکنم
دستهای تو را میگیرم
دستهای تو را که سفیدند و
باز هم سفیدند و
باز هم…
از اینهمه سفیدیِ دستهای تو میترسم
قطار اندکی در ایستگاه توقف میکند
و من آن کسی که گاهی ایستگاه را پیدا نمیکند
گل رز را میگیرم
آن را به چهره میرسانم
هر چه باشد این گل رز به کوچه افتاده است
دست خود را
و بال خود را میشکنم
خون به پا میشود
غوغا به راه میافتد
گروه نوازندگان دست به کار میشوند
و یک کولیِ کاملن جدید
در نوکِ سُرنا
به هنگام یک منازعه
نکتهیی بزرگتر وجود دارد
و این نکته
هم از مرگ و
هم از ترسِ مرگ
دردناکتر است
نگاه میکنی:
کسی که تا دیروز
بیش از دیگران قابل اعتماد بود
به نفع رقیب تو شهادت میدهد
و این نکته حالا
هم از مرگ و
هم از ترس مرگ
دردناکتر است
اما چیز دردناکتری هم وجود دارد
اینکه محبوبات
با رقیب تو دیدار کند
این اگر دیداری از روی لطافت هم که باشد
و اگر حتا منازعه هم انجام نشود
باز این دردناک است
از آن و از آن دیگری هم
از اینها همه دردناکتر
این است که وقتی تو شمشیری به دست گرفتهای
و در پیشانیات تکهیی خورشید میدرخشد
در آن میان نارسیده باقی بمانی

استانبول،
شهری که هم تو هستی
هم من
ولی ما نیستیم
در لابلای داستانی از گل های شب
به بهای خستگی اسب ها
انگار ، کسی به نام او بود
که دهانی زیبا داشت
پس از ساعت ها عشق بازی
پشت تلفن
میرفت و صدایش را میشست
در گریبانش
دکمهای بزرگ و گیسوان بلندی داشت
آن هنگام که لیوان شراب را سر میکشید
ازدحام و وحشت غریبی میان انگشتانش بود
آن شب در آکسارای را
هرگز از یاد نمیبرم
که دست بر صورتام کشیده بود
انگار
هر قدر که به دریا نزدیک میشدم
باورم میشد که عظمت این روشنا
از چهرهی من بود
بارش باران
به هنگام تسکین درد
از حلاوت بودنش
اتفاقی بینظیر بود
شبیه سازدهنی کولیان جنوب
رنگارنگ
و چنان کیسه مملو از پرنده
آوایی خوش در گلو داشت
هربار که
هوای رفتن به سرم می زند
می روم
در گوشه ای
تنها می نشینم
تا این سودا
از خیالم
بگذرد
می دانم
اگر بروم
هرگز به اینجا
بازنخواهم گشت
زیر نور ماه نشستیم
از دستانت بوسیدم تو را
برخاستیم از زمین
از لبانت بوسیدم تو را
ایستادی در چارچوب درب
از نفس هایت بوسیدم تو را
کودکانی بودند در حیاط
از کودک ات بوسیدم تو را
به خانه ام بردم به تخت خوابم
از ظرافت پاهایت بوسیدم تو را
در خانه دیگری اتفاقی دیدمات
از مغز استخوانت بوسیدم تو را
آخر سر تو را به خیابان ها بردم
از آفتاب وجودت بوسیدم تو را
باران هم اگر میشدی ، در بین هزاران قطره
تو را با جام بلورینی میگرفتم
میترسیدم
چرا که
خاک هر آنچه را که بگیرد پس نمیدهد
خم شدم آرام
دم گوش قلمم
و به او گفتم
اگر یکبار دیگر اسم او را بنویسی
تو را هم می شکنم
مرا دوست بدار
به سان گذر از یک سمت خیابان
به سمتی دیگر…
اول به من نگاه کن
بعد به من نگاه کن
و بعد،
باز هم مرا نگاه کن
استانبول
در میان انبوهی روز
هنوز پر از هیاهوست
کبوتران
سکوتی از خورشید را
گرد هم جمع می کنند
من هم به تو می اندیشم
درست مثل
همان روزهای اول مان

میان من و تنهایی ام
میان من و تنهایی ام
ابتدا
دستان تو بود
سپس درب ها تا به آخر
گشوده شدند
سپس صورت ات
چشم ها و لب هایت
و بعد تمام تو
پشت سر هم آمدند
میان من و تو
حصاری از جسارت تنیده شد
تو
شرمساری ت را از تن ات
بیرون آورده و
به دیوار آویختی
من هم تمام قانون ها را
روی میز گذاشتم
آری
همه چیز ابتدا این گونه آغاز شد
جمال ثریا
می دانی در صدایت چیست
وسط یک باغچه
گُل یخ با حریر آبی
برای سیگار کشیدن
به طبقه یِ بالا می روی
می دانی در صدایت چیست
زبانِ ترکیِ بی خواب
از کارت راضی نیستی
این شهر را دوست نداری
مردی روزنامه اش را تا می کند
می دانی در صدایت چیست
بوسه هایِ قدیمی
شیشه یِ یخ بسته یِ حمام
چند روزی ناپدید شدی
ترانه یِ دورانِ مدرسه هست
می دانی در صدایت چیست
خانه ای آشفته
هر بار دستت را بر موهایت می کشی
تنهاییِ پریشان در باد را
مرتب می کنی
می دانی در صدایت چیست
کلمه هایی ناگفته
شاید چیزهایی کوچک
اما در این ساعتِ روز
مثلِ بناهایِ یادبود می ایستند
می دانی در صدایت چیست
کلمه هایی ناگفته
جمال ثریا.
فقط جمله جمال ثریا درباره عشق :
اگر دیداری هم نباشد
حتی اگر لمسی هم نباشد
بیدلیل برای بعضیها همیشه جایی در دلهایمان هست…
دوست دارم
از دور..
بی آنکه عطر تو را حس کنم
بی آنکه در آغوشت بگیرم
بی آنکه صورتت را لمس کنم تنها
دوست ات دارم
همین که فراموشش می کنم
و تمام می شود
آهنگی بخش می شود، آهنگ محبوب او
یا کسی می خندد، شبیه خنده او
یا کسی عطرش را می فشارد
و پخش می شود در هوا عطر او
بدین سان به یاد می رود
کل فراموش کردن هایم
دنبال مقصر میگردی راه دوری نرو
غیر از خودت کسی تقصیری نداشت
او فقط به تو کمی امید داد
تو در مقابل همه چیزت را
مطلب مشابه: اشعار محمود درویش + اشعار بسیار مفهومی از این شاعر فلسطینی و تبعیدی

دیدم که از دستت عصبانی نیستم؛
دلشکسته نیستم،
قهر نیستم،
هربار که هوای رفتن به سرم می زند
می روم در گوشه ای تنها می نشینم
تا این سودا از خیالم بگذرد
می دانم اگر بروم هرگز به اینجا بازنخواهم گشت
با تو “هیچ چیز” نیستم..!
جمال ثریا در شعری تبعید سال ۳۸ را اینگونه بیان میکند:
ما را در کامیونی ریختند
با دو سرباز مسلح بالای سرمان
سپس آن دو سرباز را در واگن سوارکردند
پس از روزها مسافرت در روستایی رهایمان کردند.
سگ ها به درازای تاریخ پاس میکردند.
نظرات کاربران