ناصر خسرو شاعر بزرگ ایررانی بود که دیدههایش از سرتاسر جهان را به قلم شعر درآورد و توانست پیشرو سبک سفرنامه در ادبیات ایرانی باشد. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری سبکنو قصد داریم اشعار ناصر خسرو را برای شما دوستان قرار دهیم. با ما باشید.
بیوگرافی کوتاه ناصر خسرو
ابومُعین ناصر بن خُسرو بن حارث قُبادیانی بَلخی، معروف به ناصرخسرو (۳۹۴–۴۸۱ ه.ق) از شاعران بزرگ فارسیزبان، فیلسوف، حکیم و جهانگرد ایرانی و از مبلغان مذهب اسماعیلی بود. وی در قبادیان از توابع بلخ متولد شد و در یمگان از توابع بدخشان درگذشت.
وی بر اغلب علوم عقلی و نقلی زمان خود از قبیل فلسفه و حساب و طب و موسیقی و نجوم و کلام تبحر داشت و در اشعار خویش به کرات از احاطه داشتن خود بر این علوم تأکید کرده است. ناصر خسرو به همراه حافظ و رودکی جزء سه شاعر بنامی است که کل قرآن را از بر داشته است. وی در آثار خویش، از آیات قرآن برای اثبات عقاید خودش استفاده کرده است.
اشعار قصیده ناصر خسرو
ای قبهٔ گردندهٔ بیروزن خضرا
با قامت فرتوتی و با قوت برنا
فرزند توایم ای فلک، ای مادر بدمهر
ای مادر ما چونکه همی کین کشی از ما؟
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است
پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا
تن خانهٔ این گوهر والای شریف است
تو مادر این خانهٔ این گوهر والا
چون کار خود امروز در این خانه بسازم
مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا
زندان تو آمد پسرا این تن و، زندان
زیبا نشود گرچه بپوشیش به دیبا
دیبای سخن پوش به جان بر، که تو را جان
هرگز نشود ای پسر از دیبا زیبا
این بند نبینی که خداوند نهادهاست
بر ما؟ که نبیندش مگر خاطر بینا
در بند مدارا کن و دربند میان را
در بند مکن خیره طلب ملکت دارا
گر تو به مدارا کنی آهنگ بیابی
بهتر بسی از ملکت دارا به مدارا
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا
ورت آرزوی لذت حسی بشتابد
پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا
آزار مگیر از کس و بر خیره میازار
کس را مگر از روی مکافات مساوا
پر کینه مباش از همگان دایم چون خار
نه نیز به یکباره زبون باش چو خرما
جانت به سخن پاک شود زانکه خردمند
از راه سخن بر شود از چاه به جوزا
فخرت به سخن باید ازیرا که بدو کرد
فخر آنکه نماند از پس او ناقهٔ عضبا
زنده به سخن باید گشتنت ازیراک
مرده به سخن زنده همی کرد مسیحا
پیدا به سخن باید ماندن که نماندهاست
در عالم کس بیسخن پیدا، پیدا
آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک
ناگفته سخن بهْ بود از گفتهٔ رسوا
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش
بیهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا
نیکو به سخن شو نه بدین صورت ازیراک
والا به سخن گردد مردم نه به بالا
بادام به از بید و سپیدار به بار است
هرچند فزون کرد سپیدار درازا
بیدار چو شیداست به دیدار، ولیکن
پیدا به سخن گردد بیدار ز شیدا
دریای سخنها سخن خوب خدای است
پر گوهر با قیمت و پر لؤلؤ لالا
شور است چو دریا به مثل صورت تنزیل
تاویل چو لؤلؤست سوی مردم دانا
اندر بن دریاست همه گوهر و لؤلؤ
غواص طلب کن، چه دوی بر لب دریا؟
اندر بن شوراب ز بهر چه نهادهست
چندین گهر و لؤلؤ، دارندهٔ دنیا؟
از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت:
«تاویل به دانا ده و تنزیل به غوغا»
غواص تو را جز گل و شورابه ندادهست
زیرا که ندیده است ز تو جز که معادا
معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم
خرسند مشو همچو خر از قول به آوا
قندیل فروزی به شب قدر به مسجد
مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا
قندیل میفروز بیاموز که قندیل
بیرون نبرد از دل پر جهل تو ظلما
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه سعدی + مجموعه اشعار عاشقانه و بسیار احساسی از سعدی بزرگ
نیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانْش کار مرا
دیدمش و دید مر مرا و بسی
خوردم خرماش و خست خار مرا
چون خورم اندوه او چو میبخورد
گردش این چرخ مردخوار مرا؟
چون نکنم بیش ازینْش خوار که او
بر کند از پیش خویش خوار مرا؟
هر که ز من دردسر نخواهد و غم
گو به غم و دردسر مدار مرا
هر که پیاده به کار نیستمش
نیست به کار او همان سوار مرا
چند بگشت این زمانه بر سر من
گرد جهان کرد خنگسار مرا
یار من و غمگسار بود و، کنون
غم بفزوده است غمگسار مرا
مکر تو ای روزگار پیدا شد
نیز دگر مکر پیش مار مرا
نیز نخواهد گزید اگر بِهُشم
زین سپس از آستینت مار مرا
من نسپندم تو را به پود کنون
چون نپسندی همی تو تار مرا
سر تو دیگر بُد، آشکار دگر
سرّ یکی بود و آشکار مرا
یار من امروز علم و طاعت، بس
شاید اگر نیستی تو یار مرا
بار نخواهم سوی کسی که کند
منت او پست زیر بار مرا
شاید اگر نیست بر در ملکی
جز به در کردگار بار مرا
چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا
چون نپسندم ستم ستم نکنم
پند چنین داد هوشیار مرا
ننگرم از بن به سوی حرمت کس
کآید از این زشت کار، عار مرا
زمزم اگر ز آبها چه پاکتر است
پاکتر از زمزم است ازار مرا
خواندن فرقان و زهد و علم و عمل
مونس جانند هر چهار مرا
چشم و دل و گوش هر یکی همه شب
پند دهد با تن نزار مرا
گوش همی گوید از محال و دروغ
راه بکن سخت و استوار مرا
چشم همی گوید از حرام و حرم
بسته همی دار زینهار مرا
دل چه کند؟ گویدم همی ز هوا
سخت نگه دار مَردوار مرا
عقل همی گویدم «موکل کرد
بر تن و بر جانْت کردگار مرا
نیست ز بهر تو با سپاه هوا
کار مگر حرب و کارزار مرا»
سر ز کمند خرد چگونه کشم؟
فضل، خرد داد بر حمار مرا
دیو همی بست بر قطار، سرم
عقل برون کرد از آن قطار مرا
گرنه خرد بستدی مهارم ازو
دیو کشان کرده بد مهار مرا
غار جهان گرچه تنگ و تار شدهاست
عقل بسنده است یار غار مرا
هیچ مکن ای پسر ز دهر گله
زانکه ز وی شکر هست هزار مرا
هست بدو گشتم و، زبان و سخن
هر دو بدو گشت پیشکار مرا
دهر همی گویدت که «بر سفرم
تنگ مکش سخت در کنار مرا»
دهر چه چیز است؟ عمر سوی خرد
کرد به جز عمر نامدار مرا؟
عمر شد، آن مایه بود و، دانش دین
ماند ازو سود یادگار مرا
راهبری بود سوی عمر ابد
این عدوی عمرِ مستعار مرا
این عدوی عمر بود رهبر تا
سوی خرد داد رهگذار مرا
سنگ سیه بودم از قیاس و خرد
کرد چنین دُرِّ شاهوار مرا
خار خلان بودم از مثال و، خرد
سرو سهی کرد و بختیار مرا
دل ز خرد گشت پر ز نور مرا
سر ز خرد گشت بیخمار مرا
پیشرُوم عقل بود تا به جهان
کرد به حکمت چنین مُشار مرا
بر سر من تاج دین نهاد خرد
دین هنری کرد و بردبار مرا
از خطرِ آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا
دین چو دلم پاک دید گفت «هلا
هین به دل پاک بر نگار مرا
پیش دل اندر بکن نشستگهم
وز عمل و علم کن نثار مرا»
کردم در جانش جای و نیست دریغ
این دل و جان زین بزرگوار مرا
چون نکنم جان فدای آنکه به حشر
آسان گردد بدو شمار مرا؟
لاجرم اکنون جهان شکار من است
گرچه همی دارد او شکار مرا
گرچه همی خلق را فگار کند
کرد نیارد جهان فگار مرا
جان من از روزگار برتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرار
رباعیات
کیوان چو قران به برج خاکی افگند
زاحداث، زمانه را به پاکی افگند
اجلال تو را ضوء سِماکی افگند
اعدای تو را سوی مغاکی افگند
تا ذات نهاده در صفاتیم همه
عین خرد و سفرهٔ ذاتیم همه
تا در صفتیم در مماتیم همه
چون رفت صفت عین حیاتیم همه
ارکان گهر است و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همه
کیوان گُرد است و ما شکاریم همه
واندر کف آز دلفگاریم همه
با گشت زمان نیست مرا تنگ دلی
کایزد به کسی داد جهان سخت ملی
بیرون برد از سر بدان مفتعلی
شمشیر خداوند معدبن علی
مطلب مشابه: اشعار بیدل دهلوی؛ مجموعه اشعار بلند و کوتاه از بیدل دهلوی
سفرنامه
ای گنبد زنگارگون ای پرجنون پرفنون
هم تو شریف و هم تو دون هم گمره و هم رهنمون
دریای سبز سرنگون پر گوهر بی منتها
انوار و ظلمت را مکان بر جای و دائم تازیان
ای مادر نامهربان هم سالخورده هم جوان
گویا ولیکن بی زبان جویا ولیکن بیوفا
گه خاک چون دیبا کنی گه شاخ پر جوزا کنی
گه خوی بد زیبا کنی از بادیه دریا کنی
گه سنگ چون مینا کنی وز نار بستانی ضیا
فرمانبر و فرماندهی قانون شادی واندهی
هم پادشاهی هم رهی، بحری بلی، لیکن تهی
تازَندهای بر گمرهی سازندهای با ناسزا
چشم تو خورشید و قمر گنج تو پر در و گهر
جود تو هنگام سحر هم بر خضر هم بر شجر
بارد به مینا بر درر و آرد پدید از نم نما
بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود
صحرا ز بیم اصفر شود چون چرخ در چادر شود
چون پردگی دختر شود خورشید رخشان بر سما
گلبن نوان اندر چمن عریان چو پیش بت شمن
نه یاسمین و نه سمن نه سوسن و نه نسترن
همچون غریب ممتحن پژمرده باغ بی نوا
اکنون صبای مشک شم آرد برون خیل و حشم
لؤلؤ برافرازد علم چون ابر در آرد ز نم
چون بر سمن ننهی قدم در باغ چون بجهد صبا؟
بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندر کشد
چون برق خنجر بر کشد گلبنوشی در بر کشد
بلبل ز گلبن برکشد در کلهٔ دیبا نوا
گیتی بهشت آئین کند پر لؤلؤ نسرین کند
گلشن پر از پروین کند چون ابر مرکب زین کند
آهو سمن بالین کند وز نسترن جوید چرا
گلبن چو تخت خسروان لاله چو روی نیکوان
بلبل ز ناز گل نوان وز چوب خشک بی روان
گشته روان در وی روان پوشیده از وشی قبا
ای روزگار بیوفا ای گنده پیر پر دها
احسانت هم با ما بلا زار آنکه بر تو مبتلا
ظاهر رفیق و آشنا باطن روانخوار اژدها
ای مادر فرزندخوار ای بیقرار بیمدار
احسان تو ناپایدار ای سر بسر عیب و عوار
اقوال خوب و پرنگار افعال سرتاسر جفا
ای زهر خورده قند تو ببریده از پیوند تو
من نیستم فرزند تو سیرم ز مکر و پند تو
بگسست از من بند تو حب گزین اوصیا
خیرالوری بعد النبی نورالهدی فی المنصب
شمس الندی فیالمغرب بدرالدجی فی الموکب
ان لم تصدق ناصبی وانظر الی افق السما
آن شیر یزدان روز جنگ آتش به روز نام و ننگ
آفاق ازو بر کفر تنگ از حلمش آمخته درنگ
آسوده خاک تیرهرنگ المرتجی والمرتضی
همچون قمر سلطان شب عصیان درو عصیان رب
علمش رهایش را سبب بندهش عجم همچون عرب
اندر خلاف او ندب وندر رضای او بقا
عالی حسامش سر درو خورشید دین را نور و ضو
بدخواه او مملوک شو سر حقایق زو شنو
آن اوصیا را پیشرو قاضی دیوان انبیا
ای ناصر انصار دین از اولین وز آخرین
هرگز نبیند دوربین چون تو امیرالمؤمنین
چون روز روشن شد مبین آثار تو بر اولیا
ایشان زمین تو آسمان ایشان مکین و تو مکان
بر خلق چون تو مهربان کرده خلایق را ضمان
روز بزرگ تو امان ای ابتدا و انتها
ای در کمال اقصای حد همچون هزار اندر عدد
وز نسل تو مانده ولد فضل خدائی تا ابد
دین امام حق معد بر فضل تو مانی گوا
بنیاد عز و سروری آن سید انس و پری
قصرش ز روی برتری برتر ز چرخ چنبری
وانگشتریش از مشتری عالیتر از روی علا
گردون دلیل گاه او خورشید بندهٔ جاه او
تاج زمین درگاه او چرخ و نجوم و ماه او
هستند نیکوخواه او دارند ازو خوف و رجا
ای کدخدای آدمی فر خدائی بر زمی
معنی چشمهٔ زمزمی بل عیسیبن مریمی
لابل امام فاطمی نجل نبی و اهل عبا
مر عقل را دعوی تویی مر نفس را معنی تویی
امروز را تقوی تویی فردوس را معنی تویی
دنیا تویی عقبا تویی ای یادگار مصطفی
دین پرور و اعدا شکن روزی ده و دشمن فگن
چون شیر ایزد بوالحسن در روزِ گَرد انگیختن
چون جد خود شمشیر زن ابر بلا اندر وغا
افلاک زیر همتت مریخ دور از صولتت
برجیس بندهٔ طلعتت ناصر نگفتی مدحتت
گر نیستی در قوتت از بهر خواجه انتها
خواجه موید کز خرد نفسش همی معنی برد
چون بحر او موج آورد جان پرورد دین گسترد
باقی است آنکو پرورد باداش جاویدان بقا
ای چرخ امت را قمر بحر زبانت را گهر
تیغ جهالت را سپر ابری کزو بر جان مطر
گر عاقلی در وی نگر تا گرددت پیدا جفا
بر سر یزدان معتمد در باش مروارید مد
وانگه که بگشاید عقد اندامها اندر جسد
از گوش باید تا جسد تا او کند حکمت ادا
آثار او یابند امام اندر بیان او تمام
از نظم او فاخر کلام از فر او دین و نظام
آن مؤمنان را اعتصام آنجا که پرسند از جزا
تا ساکن و جنبان بود تا زهره و کیوان بود
تا تیره و رخشان بود تا عالم و نادان بود
تا غمگن و شادان بود زان ترسکار و پارسا
ملک امام آباد باد اعداش در بیداد باد
از دین و دنیا شاد باد آثار خواجه داد باد
اقوال دشمن باد باد او شاد و دشمن در وبا
نظرات کاربران