اشعار عاشقانه سعدی + مجموعه اشعار عاشقانه و بسیار احساسی از سعدی بزرگ

سعدی را می‌شناسید. شاعر بزرگ و نامدار ایرانی که آوازه شعرهای او به گوش جهانیان نیز رسیده است. البته بیشتر قدرت و اُبهت سعدی موعطوف به حکایت‌ها و در کنار آن‌ها، معطوف به غزلیات و اشعار بسیار عاشقانه خاص است. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری سبکنو قصد داریم این اشعار زیبا عاشقانه را برای شما دوستان قرار دهیم. در ادامه همراه ما باشید.

بیوگرافی کوتاه سعدی

بومحمّد مُشرف‌الدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف (بین ۵۸۵ تا ۶۱۵ – بین ۶۹۰ تا ۶۹۵ هجری قمری) متخلص به سعدی، شاعر و نویسنده پارسی‌گوی ایرانی است. اهل ادب به او لقب «استادِ سخن»، «پادشاهِ سخن»، «شیخِ اجلّ» و حتی به‌طور مطلق، «استاد» داده‌اند. او در نظامیه بغداد، که مهم‌ترین مرکز علم و دانش جهان اسلام در آن زمان به حساب می‌آمد، تحصیل و پس از آن به‌عنوان خطیب به مناطق مختلفی از جمله شام و حجاز سفر کرد.

سعدی سپس به زادگاه خود شیراز، برگشت و تا پایان عمر در آن‌جا اقامت گزید. آرامگاه وی در شیراز واقع شده‌است که به سعدیه معروف است.

بیشتر عمر او مصادف با حکومت اتابکان فارس در شیراز و هم‌زمان با حمله مغول به ایران و سقوط بسیاری از حکومت‌های وقت نظیر خوارزمشاهیان و عباسیان بود. البته سرزمین فارس، به‌واسطه تدابیر ابوبکر بن سعد، ششمین و معروف‌ترین اتابکان سَلغُری شیراز، از حمله مغول در امان ماند. همچنین قرن ششم و هفتم هجری مصادف با اوج‌گیری تصوف در ایران بود و تأثیر این جریان فکری و فرهنگی در آثار سعدی قابل‌ملاحظه است. نظر اغلب سعدی‌پژوهان بر این است که سعدی تحت تأثیر آموزه‌های مذهب شافعی و اشعری و بنابراین تقدیرگرا است.

سعدی بیش از آن که تابع اخلاق به‌صورت مطلق و فلسفی آن باشد، مصلحت‌اندیش است و ازین‌رو اصولاً نمی‌تواند طرفدار ثابت و بی‌چون‌وچرای قاعده‌ای باشد که احیاناً در جای دیگری آن را بیان کرده‌است. برخی از نوگرایان معاصر ایران آثار او را غیراخلاقی، بی‌ارزش، متناقض و ناهماهنگ قلمداد کرده‌اند.

اشعار عاشقانه سعدی

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق

که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد

گفتی نظر خطاست تو دل می‌ بری رواست

خود کرده جرم و خلق گنه کار می‌ کنی

چنان به موی تو آشفته‌ ام به بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد

عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

اشعار عاشقانه سعدی

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌ نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

    دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

    ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

    ای بوی آشنایی دانستم از کجایی

    پیغام وصل جانان پیوند روح دارد

    سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد

    فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد

    باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را

    ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد

    هم عارفان عاشق دانند حال مسکین

    گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

    زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین

    بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد

    پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی

    گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد

    مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق

    در روز تیرباران باید که سر نخارد

    بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی

    الا دمی که یاری با همدمی برآرد

    دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت

    کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد

    وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من

    تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

    ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان

    بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من

    نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو

    دست نمای خلق شد قامت چون هلال من

    پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی

    می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من

    خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند

    هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من

    برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد

    فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من

    چرخ شنید ناله‌ام گفت منال سعدیا

    کآه تو تیره می‌کند آینه جمال من

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس

پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی

دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

مطلب مشابه: اشعار شفیعی کدکنی ؛ مجموعه اشعار عاشقانه و احساسی از این شاعر

اشعار عاشقانه سعدی

روزگاریست که سودازده روی توام

خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام

به دو چشم تو که شوریده‌تر از بخت من است

که به روی تو من آشفته‌تر از موی توام

نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود

کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام

همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت

محرمی نیست که آرد خبری سوی توام

چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی  

لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام

زین سبب خلق جهانند مرید سخنم

که ریاضت کش محراب دو ابروی توام

دست موتم نکند میخ سراپرده عمر

گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام

تو مپندار کز این در به ملامت بروم

که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام

سعدی از پرده عشاق چه خوش می‌گوید

ترک من پرده برانداز که هندوی توام

    پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

    الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

    قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

    سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

    گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

    دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

    گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

    تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

    خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

    دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

    باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

    تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

    از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

    به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

    سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان

    چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

    آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت

    که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

    چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان

    خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

    همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن

    خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

    مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

    به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

    هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را

    قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری

مطلب مشابه: اشعار سعدی؛ گلچین زیباترین اشعار تک بیتی، رباعیات و غزلیات سعدی شیرازی

اشعار عاشقانه سعدی

    سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

    رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

    گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

    بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم

    هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر

     که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم

    گر چنان است که روی من مسکین گدا را

    به در غیر ببینی ز در خویش برانم

    من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

    نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

    گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

    که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

    نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

    دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

    تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

    سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

    نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

    تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

    شربتی تلختر از زهر فراقت باید

    تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

    هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

    روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

    بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

    به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

    سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید   

  بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

    چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

    مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

    گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

    ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم

    دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

    چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

    تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

    از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

    من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

    کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

    بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

    مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

    او را خود التفات نبودش به صید من

    من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

    گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

    اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

اشتراک گذاری

نظرات کاربران