نیما یوشیج همواره به عنوان اسطوره شعر ایران شناخته میشود. ما امروز در سبکنو بهترین اشعار این هنرمند را گردآوری کردهایم، امیدواریم از خواندن این اشعار نهایت لذت را ببرید.
نیما یوشیج که بود؟
علی اسفندیاری که با نام نیما یوشیج شناخته میشود، بنیانگذار شعر مدرن فارسی و ملقب به «پدر شعر نو» در ایران است.
نیما یوشیج در ۱۳۰۱ با منظومه «افسانه» که مانیفست شعر نو فارسی خوانده شدهاست، در آغاز انقلاب ادبی و روشنفکری شعر مدرن فارسی قرار میگیرد.
وی آگاهانه تمام بنیادها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. شعر نو عنوانی بود که خودِ نیما بر هنر خویش نهاده بود.
تمام جریانهای اصلی شعر معاصر فارسی وامدار این انقلاب و تحولی هستند که نیما نوآور آن بود. بسیاری از شاعران و منتقدان معاصر، اشعار نیما را نمادین میدانند و او را همپایه شاعران سمبولیست بنام جهان میدانند.
نیما همچنین اشعاری به زبان مازندرانی دارد که با نام «روجا» چاپ شدهاست.
اشعارِ نیما یوشیج
به من آهسته بگو :
عشق سلام ، چه خبر از غم دنیا؟
دل من خسته نباشی
نفست گرم و دلت شاد
مبادا که از این رنج برنجی
که جهان گشته پر از درد…
به من آهسته بگو :
نیست جهان جای قشنگی
بگذار هرچه بدی هست
در این خاک بماند…
من و تو رهگذر کوچه ی عشقیم
و همین بس که تو را دوست بدارم …
و این حس ،
سر آغاز قشنگی ست …
که آغاز شود ؛
بودن و بی عشق نماندن …
به من آهسته بگو :
هستی و هستم …
چرا مثل ابر منقلب نباشم؟! مثل ابر گریه نکنم؟! چرا مثل ابر متلاشی نشوم؟! اگر زندگانی برای باور کردن و دوست داشتن است، من مدت ها باور کرده ام و دوست داشته ام. مدت ها راست گفته ام و دروغ شنیده ام. حال بس است! آن چه بنویسم جز پریشانی چیزی از جبههی آن احساس نخواهی کرد. پس خاموش میشوم!
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من ؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر. گه پا
آی آدم ها
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدم ها که روی ساحل آرام، در کار تماشائید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید:
آی آدم ها…
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آب های دور ی و نزدیک
باز در گوش این نداها
آی آدم ها…
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن
سایهها رنگ سیاهی،
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم، تو را من چشم در راهم.
مطلب مشابه: اشعار فریدون مشیری؛ گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر
یاد بعضی نفرات…
یاد بعضی نفرات
روشنم میدارد:
اعتصام یوسف
حسن رشدیه.
قوتم میبخشد
ره میاندازد
و اجاق کهن سرد سرایم
گرم میآید از گرمیِ عالی دمشان.
نام بعضی نفرات
رزقِ روحم شده ست
وقتِ هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جرئتم میبخشد روشنم میدارد.
از کمانگاهِ دو چشم تو که تیر آید و بس
صید را کشته بدان تیر تو میباید و بس
چشمِ بدخواه که از بامِ جهان میپاید
تشنگان را به جگر سوخته میپاید و بس
روی ننْمودی و تا روی نمودی ما را
روی حسرت به سر کوی تو میساید و بس
چه کند گر نکند وصف تو با دل، «نیما»؟ گِلهی دوست، به دل گفتن میشاید و بسر
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ تَلاجَن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم.
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ تَلاجَن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
شباهنگام
در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه، من از یادت نمی کاهم تو را من چشم در راهم
غمگینترین داستان کوتاه
دیدمش
گفتم منم
نشناخت او
فکر را پَر بدهید
و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر
فکر باید بپرد
برسد تا سر کوه تردید
و ببیند که میان افق باورها
کفر و ایمان چه به هم نزدیکند
“فکر اگر پَر بکشد”
جای این توپ و تفنگ، اینهمه جنگ
سینهها دشت محبت گردد
دستها مزرع گلهای قشنگ
“فکر اگر پر بکشد”
هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست
همه پاکیم و رها…
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه.
گر چه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
بر
بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
مطلب مشابه: اشعار سهراب سپهری؛ مجموعه شعر عاشقانه کوتاه و بلند این شاعر
به دستی دست بده که دستت را نگاه بدارد. به جایی پا بگذار که زیر پای تو نلغزد. موجهای دریا، که در وقت طلوعِ ماه و خورشید این قدر قشنگ و برازنده است، کی توانسته است به آن اعتماد کند و روی آن بیفتد؟ ولی کوه محکم، اگر چه به ظاهر خشن است، تمام گلها روی آن قرار گرفتهاند.
بیا! بیا! روی قلب من قرار بگیر…
به دستی دست بده که دستت را نگاه بدارد، به جایی پا بگذار که زیر پای تو نلغزد …
که واقعا خودش یه اَصل در زندگیه!
آدمهای بلاتکلیف روح و روانتون رو به بازی میگیرن، نمیشه روشون حساب کرد، یهو زیر پاتون رو خالی می کنن …
شروع هر روز فرصتی دوباره است …
بهترین شعر های نثر ساده از یوشیج
ای دور نشاط بچگیها
برقی که به سرعتی سرآیی
ای طالع نحس من مگر تو
مرگی که به ناگهان درایی ایام گذشتهام کجایی ؟
فریاد میزنم
من چهرهام گرفته
مقصود من ز حرفم
معلوم بر شماست
یکدست بی صداست
من
دست من
کمک ز دست شما میکند طلب.
فکر را پَر بدهید
و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر
فکر باید بپرد
برسد تا سر کوه تردید
و ببیند که میان افق باورها
کفر و ایمان چه به هم نزدیکند
“فکر اگر پَر بکشد”
جای این توپ و تفنگ، اینهمه جنگ
سینهها دشت محبت گردد
دستها مزرع گلهای قشنگ
“فکر اگر پر بکشد”
هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست
همه پاکیم و رها…
ياد بعضی نفرات، روشنَم می دارد…!
قُوَّتم میبخشد،
رَه می اندازد!
و اجاقِ كُهَنِ سردِ سَرايم،
گرم میآيد از گرمیِ عالی دَمِشان!
نام بعضی نفرات،
رزقِ روحم شده است!
وقت هر دلتنگی،
سويشان دارم دست! جرئتم می بخشد، روشنم می دارد…!
کاش…
ﮐﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺸﮑﺴﺖ
ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ !
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻭﯼ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ
ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ !!!
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺁﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ﮐﯿﻨﻪ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﻝ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگی
ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﺎﺏ ﺑﻨﺪﮔﯽ
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻏﺼﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺭﺩ ﭘﺎﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮد..
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ . . .
ﻻﺍﻗﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ . . .
ﺳﺎﻋﺘﻢ ﺑﺮﻋﮑﺲ
ﻣﯿﭽﺮﺧﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ . . .
ﺑﺮﺗﻨﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﮔﺸﺎﺩ ﺍﯾﻦ
ﭘﯿﺮﻫﻦ . . .
ﺁﻥ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ، ﮐﻮﺩﮐﯽ ، ﺳﺮﻣﺸﻖ
ﺁﺏ . . .
ﭘﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺟﺎﯼ
ﺧﻮﺍﺏ . . .
ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
ﺍﺯ ﺩﻟﻮﺍﭘﺴﯽ . . .
ﺩﻝ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ . . .
ﻋﻤﺮ ﻫﺴﺘﯽ ، ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺪ
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ . . .
ﺣﯿﻒ ﻫﺮﮔﺰﻗﺎﺑﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ !
مطلب مشابه: بهتری اشعار ملک الشعرای بهار؛ مجموعه شعر کوتاه و عاشقانه این شاعر
همه وقت، همه جا، صدای حزن مجهولی قلب های بهانهجو را می آزارد…
آن جا که آب رودخانه کف میزند و مثل یک عاشق مینالد و در تاریکی انبوه درخت های خاردار میافتد، آنجا چهخبر است!
آنجا که فاجعه ای نیست.
چرا دردناک است؟
خطری نیست.
پس چرا میترساند؟
ای افسانه، فسانه، فسانه
ای خدنگ تو را من نشانه
ای علاج دل، ای داروی درد
همره گریه های شبانه
با من سوخته در چه کاری؟
آه، افسانه! در من بهشتی است
همچو ویرانه ای در بر من
آبش از چشمه ی چشم غمناک
خاکش، از مشت خاکستر من
تا نبینی به صورت خموشم
که تواند مرا دوست دارد؟
وندر آن بهره ی خود نجوید؟
هر کس از بهرِ خود در تکاپوست،
کس نچیند گلی که نبوید
عشق بی حظّ و حاصل، خیالی ست!
قوقولی قو
قوقولی قو! خروس میخواند
ازدرون نهفت خلوتِ ده،
از نشیب رهی که چون رگ خشک،
درتن مردگان دواند خون.
میتَند بر جدار سرد سحر
میتراود به هرسوي هامون.
با نوایش از او ره آمد پُر
مژده میآورد به گوش آزاد
مینماید رهش به آبادان
کاروان را در این خرابآباد.
نرم میآید
گرم میخواند
بال میکوبد
پر میافشاند.
گوش بر زنگ کاروان صداش
دل بر آوای نغز او بسته است.
قوقولی قو! بر این ره تاریک
کیست کو مانده؟ کیست کو خسته است؟
گرم شد از دمِ نواگر او
سردیآور شب زمستانی
کرد افشای رازهای مگو
روشنآرای صبح نورانی.
با تنِ خاک بوسه میشکند
صبح نازنده، صبح دیر سفر
تا وی این نغمه از جگر بگشود
وز ره سوز جان کشید به در.
قوقولی قو! زخطّهی پیدا
میگریزد سوی نهان شبکور،
چون پلیدی دروج کز درِ صبح
به نواهای روز گردد دور.
میشتابد به راه مرد سوار
گرچهاش در سیاهی اسب رمید
عطسهی صبح در دماغاش بست
نقشهی دلگشای روز سفید.
این زمانش به چشم
همچنانش که روز
ره بر او روشن
شادی آورده است
اسب میراند.
قوقولی قو! گشاده شد دل و هوش
صبح آمد. خروس میخواند.
همچو زندانی شب چون گور
مرغ از تنگی قفس جَسته است.
در بیابان و راهِ دور و دراز کیست کو مانده؟ کیست کو خسته است؟
شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیمزنده ز دور
همعنان گشته همزبان هستم.
جاده اما ز همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندانِ شبِ تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم.
تابناکِ من بشد دوش از بر من! آه! دیگر در جهان
میبرم آن رشتهها که بود بافیده ز پهنای امید مانده روشن.
دیگرم نرگس نخواهد -آنچنانکه بود خندهناک- خندد
روی مانندان گلشن
من به زیرِ این درختِ خشکِ انجیر،
که به شاخی عنکبوت منزوی را تار بسته
مینشینم آنقدر روزان شکسته
که بخشکد بر تن من پوست.
ای که در خلوتسرای دردبار شاعری سرگشته داری جا
کولهبار شعرهایم را بیاور تا به زیر سر نهاده
-روی زیر آسمان و پای دورم از دیاران-
از غم من گر بکاهد یا نکاهد
خواب سنگینم رباید آنچنان
که دلم خواهد.
مطلب مشابه: بهترین اشعار ابوسعید ابوالخیر؛ گزیده شعر زیبای بلند و عاشقانه این شاعر
یادداشت های نیما
سعي داشته باش در قلب كسي كه با او زندگي مي كني يادگارهايي بگذاري كه در ايام پيري، موقعي كه خواهي نخواهي شكسته و ناتوان مي شوي، آن يادگارها مانع از اين باشند كه آن آدم از تو دور بشود ظاهر آرايي براي خود مقامي دارد ولي همين كه از بين رفت به آن حبابهاي خالي شباهت خواهند داشت كه از سقوط قطرات باران روي آب توليد شده و انعكاسات رنگارنگي در سطح آن تصوير يافته باشد. چون باطن ندارند، بر مي خيزند. روي كار آمده، دوراني دارند پس از آن مثل خيالهاي گريزان، مثل درآمدهاي اول تو، زود از بين مي روند. عزيزم! محبت ظاهري فنا پذير هستند ولي همين كه باطن و حقيقتي داشت براي هميشه حكمفرماي قلب انسان واقع ميشوند. … من از تو يك چيز مي خواهم: «با من يكجور باشي» در اتاق تنها، سرت را به دو دست گرفته فكر كن.
به دستی دست بده که دستت را نگاه بدارد. به جایی پا بگذار که زیرِ پایِ تو نلغزد. موجهایِ دریا که در وقتِ طلوعِ ماه و خورشید اینقدر قشنگ و برازنده است، کی توانسته است به آن اعتماد کند و رویِ آن بیفتد؟ ولی کوه محکم، اگر چه به ظاهر خشن است، تمامِ گلها رویِ آن قرار گرفتهاند.
بیا! بیا! رویِ قلبِ من قرار بگیر.
عزیزم
قلب من رو به تو پرواز میکند
مرا ببخش! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایتها به مکافات آن رخ میدهد چشم بپوشان، اگر به تو «عزیزم» خطاب کردهام، تعجب نکن. خیلیها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند. عارضات زمان، آنها را نمیگذارد که از قلبشان اطاعت داشته باشند و هر ارادهی طبیعی را در خودشان خاموش میسازند.
اما من غیر از آنها و همهی مردم هستم. هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده، به قلبم بخشیدهام. و حالا میخواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدتها است که ذهن مرا تسخیر کردهاست.
میخواهم رنگ سرخی شده، روی گونههای تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده، روی زلف تو بنشینم.
من یک کوه نشین غیر اهلی، یک نویسندهی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارادهی من با خیال دهقانی تو، که بره و مرغ نگاهداری میکنید متناسب است بزرگتر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم، به تو خواهم گفت چه طور…
محبتِ من تو را جذب میکند. یقین بدار تمام قلبها مثل قلب شاعر آفریده نشده است. ضعف و شدت در تمام اشیاء مشاهده میشود. پس هیچکس مثل من، تو را دوست نخواهد داشت.
عالیه! میل داری امتحان کن. تاریخ و آثار شعرای بزرگ را بخوان. مسلّم خواهد شد که قلب مبدأ همهچیزهاست و هیچکس مثل آن شعرا نتوانسته است حساسیت به خرج داده باشد. بعد از آن نظرت را رو به جمعیت پرتاب کن:
غالب اشخاص خوشلباس و خوشهیکل را خواهی دید که بدجنس، بیمحبت و بیوفا هستند. پس به دستی دست بده که دستت را نگاه بدارد. به جایی پا بگذار که زیر پای تو نلغزد.
موجهای دریا که در وقت طلوع ماه و خورشید اینقدر قشنگ و برازنده است، کی توانسته است به آن اعتماد کند و روی آن بیفتد؟ ولی کوه محکم، اگرچه بهظاهر خشن است، تمام گلها روی آن قرار گرفتهاند.
– بیا! بیا! روی قلب من قرار بگیر!
سعي داشته باش در قلب كسي كه با او زندگي مي كني يادگارهايي بگذاري كه در ايام پيري، موقعي كه خواهي نخواهي شكسته و ناتوان مي شوي، آن يادگارها مانع از اين باشند كه آن آدم از تو دور بشود ظاهر آرايي براي خود مقامي دارد ولي همين كه از بين رفت به آن حبابهاي خالي شباهت خواهند داشت كه از سقوط قطرات باران روي آب توليد شده و انعكاسات رنگارنگي در سطح آن تصوير يافته باشد. چون باطن ندارند، بر مي خيزند. روي كار آمده، دوراني دارند پس از آن مثل خيالهاي گريزان، مثل درآمدهاي اول تو، زود از بين مي روند. عزيزم! محبت ظاهري فنا پذير هستند ولي همين كه باطن و حقيقتي داشت براي هميشه حكمفرماي قلب انسان واقع ميشوند. … من از تو يك چيز مي خواهم: «با من يكجور باشي» در اتاق تنها، سرت را به دو دست گرفته فكر كن.
مطلب مشابه: اشعار وحشی بافقی؛ زیباترین مجموعه شعر عاشقانه کوتاه این شاعر
ری را
ریرا …
صدا میآید امشب
از پشت «کاچ» که بندِ آب
برق سیاه تابش
تصویری از خراب
در چشم میکشاند.
گویا کسیست که میخواند…
اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوشربایی،
من
آوازهای آدمیان را شنیدهام
در گردش شبانی سنگین؛
ز اندوههای من
سنگینتر.
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
یکشب درون قایق
دلتنگ خواندند آنچنان؛
که من هنوز
هیبت دریا را
در خواب
میبینم.
ریرا… ریرا…
دارد هوای آن که بخواند
در این شب سیا.
او نیست با خودش،
او رفته با صدایش اما
خواندن نمیتواند
یاد بعضی نفرات
روشنم می دارد
اعتصام یوسف
حسن رشدیه
قوتم می بخشد
ره می اندازد
و اجاق کهن سرد سرایم
گرم می آید از گرمی عالی دمشان
نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است
وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جرئتم می بخشد
روشنم می دارد
در شب سرد زمستانی
“در شب سرد زمستانی”
و
“خانه ام ابریست”
با صدای زنده یاد محمد نوری
موسیقی: فریبرز لاچيني
دکلمه: احمدرضا احمدی
شعر: نیما یوشیج
آرامآرام تنهایی اسم میشود …
اسم زمان میشود …
اسم مکان میشود …
اسم روزگار در بند میشود …
اسم خیابان میشود …
اسم زمستان میشود …
همهی ما …
اندکاندک …
تنها میشویم …
من چراغم را
در آمدرَفتنِ همسایهام افروختم،
در یک شبِ تاریک؛
و شبِ سردِ زمستان بود،
باد میپیچید با کاج،
در میانِ کومهها خاموش
گم شد او از من جدا زین جادهی باریک؛
و هنوزم قصّه بر یاد است
وین سخن آویزهی لب :
« که میاَفروزد؟ که میسوزد؟
چه کسی این قصّه را در دل میاندوزد؟ »
در شبِ سردِ زمستانی،
کورهی خورشید هم، چون کورهی گرمِ چراغِ من، نمیسوزد.
مطلب مشابه: اشعار خیام؛ گزیده بهترین اشعار خیام نیشابوری و مجموعه شعر عاشقانه و فلسفی او
آنچه شنیدید زخود یا زغیر
وآنچه بکردند زشر و زخیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه بجا مانده بهای دل است کان همه افسانه بی حاصل است
معاشقه
به نهان از نظرِ مردم، دور
داشتم بر رخِ زیباش نظر
دل و چشم من و او از دو جهت
داشت پیوسته به یک سوی گذر
صحبتِ ما به نگاهی طی بود
گله ی ما به فراغی، مُظهَر
یاد از آن عشقِ به شک آلوده
آنچه بود این همه مبهم منظَر
مثل دو نغمه به هم جفت بُدیم
لیک هر یک به مقامِ دیگر
تا که ابری به میان حاجِب شد
حاجِبِ بینِ من و آن دلبر
چه عجب، نقشِ تَبَه بود حیات
قصه ی آن همه شور و مَحشَر
شد به چشمم چو ستاره پنهان
رفت از بر چو خیالی از سر
دلم یک باغ پر نارنج
دلم آرامش ترد و لطیفِ صبح شالیزار
دلم صبحی، سلامی، بوسهای،
عشقی، نسیمی
عطرِ لبخندی…
نوای دلکش تار و کمانچه
از مسیری دورتر حتی
دلم شعری سراسر دوستتدارم
دلم دشتی پر از آویشن و
گل پونه میخواهد… سلام صحبتان به زیبایی نسیم و عطر بوی شالیزار وبرکت آن
“فکر را پر بدهید”
و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر
“فکر باید بپرد”
برسد تا سر کوه تردید
و ببیند که میان افق باورها
کفر و ایمان چه به هم نزدیکاند
“فکر اگر پربکشد”
جای این توپ و تفنگ، اینهمه جنگ
سینه ها دشت محبت گردد
دستها مزرع گلهای قشنگ
“فکر اگر پر بکشد”
هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست
همه پاکیم و رها …
خشک آمد کشتگاه من در جوار کشت همسایه
گر چه میگویند: «میگریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومهی تاریک من که ذرهای با آن نشاطی نیست
و جدار دندههای نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش میترکد
چون دل یاران که در هجران یاران قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
فکر را پَر بدهید
و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر
فکر باید بپرد
برسد تا سر کوه تردید
و ببیند که میان افق باورها
کفر و ایمان چه به هم نزدیکند
“فکر اگر پَر بکشد”
جای این توپ و تفنگ، اینهمه جنگ
سینه ها دشت محبت گردد
دستها مزرع گلهای قشنگ
“فکر اگر پر بکشد”
هیچکس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست
همه پاکیم و رها…
نیما یوشیج
زندگانی ؛
برای باور کردن
و دوست داشتن است.
من مدت ها باور کرده ام
و دوست داشته ام.
مدت ها راست گفته ام
و دروغ شنیده ام.
پس خاموش میشوم…
قلعه سقریم
ماندهام از حکایتِ شبِ بیم
بارک الله احسن التقویم
چه به خوابی گران در افتادم
کاروان رفت و چشم بگشادم
از نگه دیدهام نجست سراغ
سحر آمد به یاوه سوخت چراغ
گرم بودم چو با نوای و سرود
رفت از من هر آنچه بود و نبود
دم صبحم ز دیده خواب چو برد
دل پشیمانی فراوان خورد
گفت: خفتی به راه و صبح دمید
گفتم: اینم نصیب بود و رسید
تا جهان نقشبندِ خانه ماست
کم کس آید به کاردانی راست…
ترا من چشم در راهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم
گل زودرس
گل زودرس
آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده که : حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که ز تو خاطری نیابد
سود
گل زیبای من ولی مشکن
کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
نه به بی موقع آمدم پی جود
کم شود از کسی که خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود
آن که نشناخت قدر وقت درست
زیرا این طاس لاجورد چه جست؟
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه
گر چه میگویند: « میگریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه تاریک من که ذرهای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش میترکد
ـ چون دل یاران که در هجران یاران ـ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
من به راه خود باید بروم
کس نه تیمار مرا خواهد داشت
در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار
گرچه گویند نه
اما
هرکس تنهاست
آن که میدارد تیمار مرا، کار من است
من نمیخواهم درمانم اسیر
صبح وقتی که هوا شد روشن
هرکسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا
که در این پهنهور آب،
به چه ره رفتم و از بهر چهام بود عذاب
تی تیک تی تیک
در این کران ساحل و به نیمه شب
نک میزند «سیولیشه» روی شیشه
به او هزار بار ز روی پند گفته ام
که در اطاق من ترا نه جا برای خوابگاست
من این اطاق را به دست هزار بار رفته ام
چراغ سوخته هزار بر لبم
سخن به مهر دوخته
ولیک بر مراد خود
به من نه اعتناش او
فتاده است در تلاش او
به فکر روشنی کز آن
فریب دیده است و باز
فریب میخورد همین زمان
به تنگنای نیمه شب که خفته روزگار پیر
چنان جهان که در تعب، کوبد سر، کوبد پا
تی تیک تی تیک
سوسک سیا
سیولیشه
نک میزند
روی شیشه
مطلب مشابه: اشعار پروین اعتصامی؛ گزیده اشعار عاشقانه، شعر بلند و کوتاه از این شاعر
میتراود مهتاب
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند
نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره این سفرم میشکند
نازکآرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند
دستها میسایم
تا دری بگشایم
به عبث میپایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریختهشان
بر سرم میشکند
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
مانده پایآبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کولهبارش بر دوش
دست او بر در، میگوید با خود:
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند
آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده که:
حیف که چنین یکه بر شکفتی زود
لب گشادی کنون بدین هنگام
که ز تو خاطری نیابد سود
گل زیبای من ولی مشکن
کور نشناسد از سفید کبود
نشود کم ز من بدو گل گفت
نه به بی موقع آمدم پی جود
کم شود از کسی که خفت و به راه
دیر جنبید و رخ به من ننمود
آن که نشناخت قدر وقت درست زیرا این طاس لاجورد چه جست ؟
صبح چو انوار سرافکنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره برافروخت چو اختر به دشت
وز در دل ها به فسون می گذشت
ز آنچه به هر جای به غمزه ربود
بار نخستین دل پروانه بود
راه سپارنده ی بالا و پست
بست پر و بال و به گل بر نشست
گاه مکیدیش لب سرخ رنگ
گاه کشیدیش به بر تنگ تنگ
نیز گهی بی خود و بی سر شدی
بال گشادی به هوا بر شدی
در دل این حادثه ناگه به دشت
سرزده زنبوری از آنجا گذشت
تیزپری ، تندروی ،زرد چهر
باخته با گلشن تابنده مهر
آمد و از ره بر گل جا کشید
کار دو خواهنده به دعوا کشید
زین به جدل خست پر و بال ها
زان همه بسترد خط و خال ها
تا که رسید از سر ره بلبلی
سوختهای ، خسته ی روی گلی
بر سر شاخی به ترنم نشست
قصه ی دل را به سر نغمه بست
لیک رهی از همه ناخوانده بیش
دید هیاهوی رقیبان خویش
یک دو نفس تیره و خاموش ماند
خیره نگه کرد و همه گوش ماند
خنده ی بیهوده ی گل چون بدید
از دل سوزنده صفیری کشید
جست ز شاخ و به هم آویختند
چند تنه بر سر گل ریختند
مدعیان کینه ور و گل پرست
چرخ بدادند بی پا و دست
تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت
و آن دگری را پر پر نقش ریخت
و آن گل عاشق کش همواره مست
بست لب از خنده و در هم شکست
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد
پس چو به تحقیق یکی بنگری
نیست جز این عاقبت دلبری
در خم این پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روی گل است
گل که سر رونق هر معرکه است
مایه ی خونین دلی و مهلکه است
کار گل این است و به ظاهر خوش است
لیک به باطن دم آدم کش است
گر به جهان صورت زیبا نبود
تلخی ایام ، مهیا نبود
جوانی
بودم به کارگاه جوانی
دوران روزهای جوانی مرا گذشت
در عشق های دلکش و شیرین
شیرین چو وعده ها
یا عشق های تلخ کز آنم نبود کام
فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام
آمد مرا گذار به پیری
اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده ام
فکری است باز در سرم از عشق های تلخ
لیک او نه نام داند از من نه من از او
فرق است در میانه که در غره یا به سلخ
سود گرت هست گرانی مکن
خیره سری با دل و جانی مکن
آن گل صحرا به غمزه شکفت
صورت خود در بن خاری نهفت
صبح همی باخت به مهرش نظر
ابر همی ریخت به پایش گهر
باد ندانسته همی با شتاب
ناله زدی تا که براید ز خواب
شیفته پروانه بر او می پرید
دوستیش ز دل و جان می خرید
بلبل آشفته پی روی وی
راهی همی جست ز هر سوی وی
وان گل خودخواه خود آراسته
با همه ی حسن به پیراسته
زان همه دل بسته ی خاطر پریش
هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش
شیفتگانش ز برون در فغان
او شده سرگرم خود اندر نهان
جای خود از ناز بفرسوده بود
لیک بسی بیره و بیهوده بود
فر و برازندگی گل تمام
بود به رخساره ی خوبش جرام
نقش به از آن رخ برتافته
سنگ به از گوهرنایافته
گل که چنین سنگدلی برگزید
عاقبت از کار ندانی چه دید
سودنکرده ز جوانی خویش
خسته ز سودای نهانی خویش
آن همه رونق به شبی در شکست
تلخی ایام به جایش نشست
از بن آن خار که بودش مقر
خوب چو پژمرد برآورد سر
دید بسی شیفته ی نغمه خوان
رقص کنان رهسپر و شادمان
از بر وی یکسره رفتند شاد
راست بماننده ی آن تندباد
خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
ز آن که یکی دیده بدو برندوخت
هر که چو گل جانب دل ها شکست
چون که بپژمرد به غم برنشست
دست بزد از سر حسرت به دست
کانچه به کف داشت ز کف داده است
چون گل خودبین ز سر بیهشی
دوست مدار این همه عاشق کشی
یک نفس از خویشتن آزاد باش
خاطری آور به کف و شاد باش
آی آدم ها
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امید کمک دارد
آی آدم ها که روی ساحل آرام ، در کار تماشائید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید :
آی آدم ها ..
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آب های دور ی و نزدیک
باز در گوش این نداها
آی آدم ها…
شهر بزرگ است تنم…
غم طرفی ، من طرفی…
بقول نیما یوشیج؛
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانه مهمانکش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است…
چند تن خوابآلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار…
در فضای پر ظلمت آدمیان رفته رفته بیش از حد بی تفاوت می شوند …
و این خواب زدگی را به سیاق توجیه
و تأویل بر نگره صبوری دلالت
می دهند…
جوع جماعت ، ذلت معیشت آدمیان
را در چنبر حقارت و ضلالت و زبونی
فرو افکنده است…
سویمندانه و آگاهانه و عامدا این معصیت ناخجسته بی تفاوتی را
صبوری و سکوت می انگارند،
و این مصیبت سهمناک رخوت و رکود، افول و غروب حافظه تاریخی با وصف زوال اندیشه
و انحطاط فرهنگی یک ملت است…
اقبال لاهوری بر این دقیقه اشارت دارد؛
آدم از بیبصری بندگی آدم کرد
گوهری داشت ولی
نذر قباد و جم کرد…
یعنی از خوی غلامی ز سگان خوارتر است
من ندیدم که سگی پیش سگی سر خم کرد…!
فریاد می زنم
من چهرهام گرفته …
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست …
یک دست بی صداست
من ، دست من کمک ز دست شما میکند طلب…
فریاد من شکسته اگر در گلو
وگر فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد میزنم
فریاد میزنم…!
دکتر نيستم…
اما برايت 10دقيقه راه رفتن،روى جدول کنار خيابان را تجويز ميکنم،
تا بفهمى عاقل بودن چيز خوبيست، اما ديوانگى قشنگ تر است..
برايت لبخند زدن به کودکان وسط خيابان را تجويز ميکنم،
تا بفهمى هنوز هم،ميشود بى منت محبت کرد..
به ﺗﻮ پيشنهاد ميکنم گاهى بلند بخندى،هرکجا که هستى،
يک نفر هميشه منتظر خنده هاى توست…
دکتر نيستم،اما به ﺗﻮ پيشنهاد ميکنم که شاد باشى!
خورشيد، هر روز صبح،
بخاطر زنده بودن من و تو طلوع ميکند!
هرگز، منتظر” فرداى خيالى” نباش. سهمت را از” شادى زندگى”، همين امروز بگير.
فراموش نکن “مقصد”، هميشه جايى در “انتهاى مسير” نيست!
“مقصد” لذت بردن از قدمهايیست، که برمى داريم!
چایت را بنوش!
نگران فردا مباش، از گندم زار من و تو بادها. مشتی کاه میماند برای…..
وقت ست….
وقت ست نعَره ئی به لب آخرزمان کشد
نیلی دراین صحیفه، براین دودمان کشد
سیلی که ریخت خانه ی مردم زهم چنین
اکنون سوی فرازگهی سرچنان کشد.
برکندَه دارد این بنیان سست را
بردارد اززمین هرنادرست را.
وقت ست زآب دیده، که دریا کند جهان
هولی دراین میانه ، مهیا کند جهان
بس دست های خسته، در آغوش هم شوند شورنشاط دیگربرپا کند جهان.
نوشته های ادبی
میپرسید: شعر دزدها چهگونهاند؟ سابقاً این را گفته بودم. چون از من سوآل کردهاید باز میگویم. به طور اختصار شعردزدها چند قسم هستند:
یک دسته میدزدند فکر را یا طرز تلفیق عبارت را و برای دیگران به اسم خودشان میخوانند. اینها دزدهای احتیاطکار و قابل رقت هستند.
دومیها میدزدند و در پیش روی آدم میخوانند. اینها دزدهای بیاحتیاط هستند و باید- اگر نمیرنجند- آنها را به این زبان نصیحت کرد که در خودتان غرق شوید… اینها بیشترشان خجول هستند وقتی که دزدی آنها را به رخ آنها میکشید.
سومیها میدزدند و در پیش روی آدم میخوانند و اگر به روی آنها بیاورید، اعترافی در کار نیست. اینها دزدهای بیانصاف هستند. وقت خود را برای نصیحت کردن آنها تلف نکنید. آنها شعر را ابزار قوی معیشت مادی قرار دادهاند.
اما دستهی دیگری هم هستند که از همین دسته ریشه گرفتهاند. به محض شنیدن مضمونی از دهان شما، با کمال بیشرمی لبخند آورده، سر تکان داده و چشمهای دریده را به هم گذارده، میگویند: مثل همان مضمون که من در فلان غزل یا قصیده به کار بردهام. این دسته دقت ندارند که چه مینویسند. راست یا دروغ چیزی را که در زندگی خود ندیده و نشناختهاند، مینویسند به رسم و آداب دیگران، به اشخاص داستان خود رسوم و آداب میدهند.
طرز کار هریک از اینها روزی اهل نظر را بیدار میکند. سعی کنید که خودتان باشید. دروغ نگویید آنچه را که داستان نیست و راجع به خودتان است. خودتان باشید در شعرتان، ولو بدترین مردم. چون خودتان هستید شعر شما با شما زنده شده است ولی در صورت دیگر، به عکس این است.
دزدهایی هستند که حتی این گونه حرفها را هم میدزدند…!
نظرات کاربران