در اینجا تعدادی از حکایت های ملانصرالدین را با داستان های شیرین، خواندنی و آموزنده تهیه کرده ایم با ما همراه باشید.
داستان ما و گرانیها!
ملانصرالدین هر روز از علف خرش کم میکرد تا به نخوردن عادت کند! پرسیدند: نتیجه چه شد؟
ملا گفت: نزدیک بود عادت کند که مُــرد…!
شمردن الاغ
گويند روزي ملا نصرالدين ده تا خر داشت. روزي بر يكي از آن ها سوار شد و بقيه خر ها را شمرد چون خري را كه خود سوار بر آن بود نمي شمرد ديد تعداد آن ها نه تا است سپس پياده شد و شمارش كرد ديد ده تا درست است . چندين بار سواره و پياده آن ها را شمرد همان نتيجه اول به دست مي آمد كاملا” گيج شده بود و علت را نمي فهميد. عاقبت پياده شده و گفت: اين خرسواري به گم شدن يك خر نمي ارزد!!
دل درد زن ملا
زن ملا دل درد شديدي گرفت و ملا براي آوردن طبيب بيرون رفت. چون به كوچه رسيد زنش از پنجره گفت : دلم آرام گرفت، طبيب لازم نيست. ملا به حرف او گوش نداد و به خانه طبيب رفت و او را از اندرون بيرون كشيد و گفت: زن من دل درد شديدي گرفته بود ومن براي آوردن شما مي آمدم كه از پنجره صدا كرد دلم آرام گرفته و به طبيب احتياجي نيست. من هم آمدم كه به شما اطلاع دهم كه به آمدن شما نيازي نيست.
مطلب مشابه: حکایت های بهلول دانا؛ مجموعه 18 حکایت آموزنده و خواندنی از بهلول
حکایت ملانصرالدین و خرش!
روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد؛ بعداز مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمیآمد! ملا نمیدانست که الاغ بالا میرود ولی پایین نمیآید!
پس از مدتی تلاش ملا خسته شد و پایین آمد ولی الاغ روی پشت بام به شدت جفتک میانداخت وبالا و پایین میپرید. تا اینکه سقف فرو ریخت و الاغ جان باخت. ملا که به فکر فرو رفته بود باخود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک میکند!
الاغ گمشده
ملا الاغش را گم كرده بود و در كوچه و بازار دنبال آن مي گشت و خدا را شكر مي كرد . وقتي علت شكر را از او پرسيدن ، جواب داد : براي اين كه اگر من هم سوار آن بودم حالا بايد ديگري دنبال من و الاغ مي گشت.
حکایت رشوه و ملا!
ملانصرالدین پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمهی روز بعد به نفع او رأی صادر کند!
روز بعد، قاضی خلاف وعده عمل کرد و به نفع طرف دعوی رأی داد. ملا برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت: «مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!»
قاضی گفت: «چرا… ولیکن پس از تو، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم سوگند داد!»
سركه ي هفت ساله
شخصي نزد ملا آمد و پرسيد : مي گويند شما سركه هفت ساله داريد آيا راست است؟ملا جواب داد بله ، آن شخص گفت: خواهش مي كنم يك كاسه به من بدهيد.ملا گفت: عجب ، اگر مي خواستم آن را به هر كس بدهم كه يك ماه هم نمي ماند و هفت ساله نمي شد.!
هیچ کار خدا بی حکمت نیست
روزی ملانصرالدین به دهکدهای میرفت. در بین راه زیر درخت گردویی به استراحت نشست و در نزدیکیاش بوته کدوئی را دید؛ ملا به فکر فرو رفت که چگونه کدوی به این بزرگی از بوتهی کوچکی بوجود میآید و گردوی به این کوچکی از درختی به آن بزرگی؟
سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا! آیا بهتر نبود که کدو را از درخت گردو خلق میکردی و گردو را از بوته کدو؟
در این حال، گردوئی از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهایش پرید و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت:
پروردگارا! توبه کردم که بعد از این در کار الهی دخالت کنم؛ زیر ا هر چه را خلق کردهای، حکمتی دارد و اگر جای گردو با کدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!
حکایت قرباني
ملا پيراهنش را روي طناب بالاي بام آويخته بود. اتفاقا” باد سختي وزيد و پيراهن را به ميان حياط انداخت. ملا به زنش گفت: بايستي گوسفندي قرباني كنيم. وقتي زنش علت اين كار را پرسيد ملا گفت : براي اين كه من ميان پيراهن نبودم و گرنه چيزي از من باقي نمي ماند.
حکایت مزد حمالي
روزي ملا باري به دوش حمالي گذاشت كه همراهش به منزل بياورد. دربين راه حمال گم شد و هر چه گشت او را نيافت تا ده روز كارش جستجوي او بود بالاخره روز دهم با جمعي از دوستانش از كوچه مي گذشتند كه چشمش به آن حمال افتاد كه بار ديگري به دوش دارد به دوستانش گفت: اين همان حمال است كه من در تعقيبش هستم . ولي بدون اين كه به حمال حرفي بزند، از آن جا دور شد . دوستانش پرسيدند: چرا از حمال باز خواست نكردي و بارت را مطالبه ننمودي ؟ گفت: فكر كردم اگر اجرت اين ده روز حمالي را از من بخواهد چه كنم؟
حکایت كلاغ و صابون
روزي زن ملا رخت مي شست كه ناگهان كلاغي صابون را برداشت و بالاي درختي برد. ملا را صدا زد و گفت:بيا كلاغ صابون را برد. ملا با بي اعتنايي گفت: مي بيني كه لباس بچه كلاغ از ما سياه تر است، پس احتياج او به صابون بيشتر است.
مطلب مشابه: حکایت های عبید زاکانی؛ 10 داستان و قصه آموزنده قشنگ
لباس نو
روزي ملا به ضيافتي رفت و چون لباس هاي كهنه و معمولي خود را پوشيده بود كسي به او اعتنايي نكرد و محل مناسبي به او نشان نداد.ملا ملتفت اين امر شده. آهسته از آن جا بيرون آمد و به خانه خويش رفت لباس فاخري پوشيد و مراجعت نمود. اين بار صاحب خانه با احترام تمام از او پذيرايي نمود و او را در صدر مجلس نشاند.چون هنگام نهار شد و مهمانان بر سر سفره حاضر شدند ملا آستين لباسش را به غذا نزديك كرد و گفت:( آستين نو بخور پلو .) حاضرين تعجب كردند و سبب را جويا شدند.ملا گفت: چون در اين جا به لباس من احترام گذاشتند ، نه به خود من، پس بنابراين لباس من بايد غذا بخورد نه من!!
نقل مكان
شبي ملا در خانه خود خفته بود كه دزدي كم روزي وارد شد ، مختصر اثاثيه او را جمع كرد و به دوش كشيد و بيرون رفت. ملا نيز بر خاست و رختخواب را بر داشت و دنبال دزد به راه افتاد تا هر دو وارد منزل دزد شدند. دزد او را ديد و با تشدد گفت : اين جا چه مي كني ؟ ملا گفت: هيچ، بنده تغيير منزل داده ام ، اجرت حمالي شما نيز حاضر است.
شكر خدا
شبي ملا به حياط رفت، ديد دزدي در گوشه حياط ايستاده. زنش را صدا زد و تير و كمانش را خواست . زن آن را آورد و ملا تيري به جانب دزد رها كرد و گفت:ديگر تا صبح كاري ندارم.چون صبح شد ملا به سراغ دزد آمد، ديد دزد همان قباي خودش است كه به ميخ آويزان بوده و تير هم به قبا خورده و آن را سوراخ كرده است.پس به زنش گفت: شكر خدا كن كه خودم در ميان قبا نبودم و گر نه من هم به جاي دزد مرده بودم.
حکایت قضاوت ملا
دو نفر به شراكت شتري خريدند. يكي دو ثلث قيمت و ديگري ثلث قيمت آن را پرداخته و قرار گذاشتند كه منفعت را هم به تناسب سرمايه قسمت كنند.اتفاقا” شتر با بار در صحرا گرفتار سيل شد و از بين رفت. در نتيجه بين شركا نزاع در گرفت و صاحب دو ثلث كه مرد ثروتمندي بود از شريكش دست بردار نبود و از وي خسارت مي طلبيد. عاقبت كارشان به محضر قاضي كشيده شد و هر دو نفر نزد ملا كه بر مسند قضاوت نشسته بود رفتند.ملا پس از شنيدن ادعاي طرفين چون وضعيت را حس كرد چنين راي داد : چون دو سهم صاحب دو ثلث سنگيني كرده و باعث غرق شتر در سيل گشته است، او بايستي سهم طرف ديگر را به پردازد!
ملا و گدا
روزي ملا در بالاخانه بود كه صداي در خانه بلند شد.ملا از بالا پرسيد:كيست؟كسي كه در مي زد، گفت بي زحمت بياييد پايين در را باز كنيد.ملا پايين آمد و در را باز كرد . چشمش به گدايي افتاد كه گفت: محض رضاي خدا يك لقمه نان به من بده. ملا گفت: با من بيا بالا. مرد فقير به دنبال ملا از پله ها بالا رفت، چون به بالاخانه رسيدند ملا گفت: خدا بدهد، چيزي ندارم. گدا گفت: خوب مرد حسابي تو كه نمي خواستي چيزي به من بدهي چرا همان پايين به من نگفتي و از اين همه پله مرا بالا آوردي!؟ ملا گفت: تو كه چيزي مي خواستي ، چرا از همان پايين نگفتي و مرا تا دم در كشاندي؟!
گمشدن خورجين ملا
روزي ملا از دهي عبور مي كرد خورجينش را از روي الاغش ربودند. ملا هم اهل آن آبادي را جمع كرد و گفت : يا خورجين مرا پيدا مي كنيد يا كاري را كه نبايد بكنم خواهم كرد. دهاتي هاي ساده دل با هزار زحمت خورجين ملا را پيدا كردند و به او دادند. وقتي ملا مي خواست برود كدخدا از او پرسيد: ملا جان، اگر خورجينت پيدا نمي شد چه مي كردي؟ ملا جواب داد: هيچ، گليمي را كه در خانه دارم پاره مي كردم و خورجين ديگري براي الاغم مي دوختم!
حکایت گردن بند
ملا هميشه از دست اذيت هاي دو زن خود در عذاب و ناراحتي به سر مي برد . روزي براي جلب محبت و آسودگي از دست و زبان آن ها دو عدد گردن بند خريد و هر كدام را به يكي از آن ها داد و سفارش كرد ديگري نفهمد، ولي پس از چند روز باز زن ها تصميم گرفتند او را وادار سازند كه اقرار كند به كدام يك بيشتر محبت دارد. ملا كه مي دانست آن ها قضيه گردن بند را به همديگر نگفته اند ، فكري به خاطرش رسيد و گفت: من به آن كسي كه گردن بند داده ام بيشتر علاقمندم. با اين جواب هر دو راضي و خوش حال شدند. زيرا هر يك خيال مي كرد كه تنها خودش گردن بند را از ملا گرفته است.
داستان لحاف ملا
شبي از شب هاي سرد زمستان ملا خوابيده بود كه ناگاه سر و صداي زيادي از كوچه به گوشش رسيد. ملا براي اين كه ببيند چه خبر است لحافش را به دور خود پيچيد و به كوچه رفت . اتفاقا” رندي دست انداخت و لحاف ملا را از دوش او بر داشت و فرار كرد و در همين بين غائله دعوا نيز خوابيد. ملا كه چنين ديد، بدون لحاف به خانه برگشت. زنش پرسيد: اين سر و صدا براي چه بود و مردم چرا دعوا مي كردند؟ ملا گفت : چيزي نبود تمام دعوا بر سر لحاف من بود!
مطلب مشابه: گلچین بهترین حکایت های گلستان سعدی؛ 10 داستان قشنگ و زیبا
دم الاغ ملا
روزي ملا الاغ خود را به بازار برد تا بفروشد. در بين راه الاغ در لجن زاري افتاد و دمش كثيف شد. ملا با خود گفت: اگر الاغ را با اين دم كثيف به بازار ببرم ممكن است خوب نخرند. و با اين خيال دم الاغ زبان بسته را بريد و در خورجين نهاد. چون به ميدان مال فروشان رسيد شخصي مشتري الاغ شد وقتي با دقت اعضاي حيوان را نگاه كرد متوجه دم بريده آن شد و گفت: اين الاغ هيچ عيبي ندارد الا اين كه دمش را بريده اند و من الاغ بي دم نمي پسندم. ملا با عجله گفت: شما اول معامله را تمام كنيد و از بابت دم نگراني نداشته باشيد من آن را از خورجين در آورده به شما تقديم مي كنم.
حکایت زیبای معما
روزي شخصي تخم مرغي در دست خود پنهان كرد و از ملا پرسيد: اگر گفتي در دست من چيست آن را به خودت مي دهم تا با آن خاگينه درست كني و بخوري. ملا گفت: قدري راهنمايي كن. آن شخص گفت: از مشخصات آن اين است كه اطرافش سفيد و داخل آن سفيدي ، زرد رنگ است. ملا پس از كمي فكر كردن گفت: فهميدم، شلغمي است كه درون آن را خالي كرده و در آن هويج كار گذاشته اند.
تجارت ملا
روزي ملا از بازار عبور مي كرد، از او پرسيدند كه امروز سوم ماه است يا چهارم؟ گفت: نمي دانم، چون مدتي است كه تجارت ماه نكرده ام!
شما چرا
روزي ملا كنار نهر آبي نشسته بود كه ده نفر نابينا به او رسيدند و گفتند: در مقابل دريافت نفري يك دينار ما را از نهر بگذران.ملا 9 نفر را رد كرد و هنگامي كه داشت نفر آخري را از آب مي گذراند ناگهان نابيناي بيچاره داخل آب افتاد. با سر و صداي او بقيه متوجه غرق شدن او گرديدند و بانگ بر آوردند كه چرا مواظب نبودي و موجب غرق شدن برادر ما گرديدي؟ ملا در جواب گفت: من يك دينار ضرر كرده ام شما چرا ناراحتيد و داد و فرياد راه انداخته ايد؟!!
ماه كهنه
شخصي از ملا سئوال كرد : اين ماهي كه هر ماه نو مي شود، كهنه ي آن را چه مي كنند؟ملا در جواب گفت:اي احمق، هنوز اين مطلب را نفهميده اي؟ماه هاي كهنه را خرد مي كنند و با آن اين ستاره ها را مي سازند كه در آسمان است.
بسيار بد
روزي ملا بر سر سفره امير حاضر بود پس از صرف غذا امير از ملا پرسيد:چگونه غذايي بود؟ ملا گفت: بسيار بد. امير فرمان داد تا او را بزنند. ملا به فرياد در آمد كه براي يك بار بد بود. ولي اگر بار ديگر بخورم بسيار غذاي لذيذي است. امير او را بخشيد و مقرر كرد تا شام هم به او بدهند.
حاضر جوابي ملا
روزي ملا به ميدان مال فروشان رفته بود تا خر بخرد .جمع زيادي از دهاتي ها آن جا بودند و بازار خر فروشي رواج داشت. در اين بين مردي كه ادعاي نكته سنجي مي كرد با خري كه بار ميوه داشت از آن جا مي گذشت خواست كمي سر به سر ملا بگذارد پس گفت: در اين ميدان به جز دهاتي و خر چيز ديگري پيدا نمي شود. ملا پرسيد: شما دهاتي هستيد؟ مرد گفت: خير . ملا گفت: پس معلوم شد كه چه هستيد!
با انصافي ملا
ملا مقداري چغندر و هويج و شلغم و ترب و سبزيجات مختلف ديگر خريد و در خورجيني ريخته و آن را به دوش انداخت. بعد سوار خر شد و به طرف خانه روان شد. يكي از دوستانش كه آن حال را ديد پرسيد: ملا جان چرا خورجين را به ترك خر نمي اندازي؟ ملا جواب داد : دوست عزيز آخر من مرد منصفي هستم و خدا را خوش نمي آيد كه هم خودم سوار خر باشم و هم خورجين را روي حيوان بيندازم!
ادعاي عالم بودن
شخصي كه ادعاي معلومات بسيار داشت روزي در مجلسي كه ملا هم آن جا بود داد سخن مي داد و اظهار وجود مي كرد و خود را برتر از همه مي پنداشت. ملا كه از دست لاف و گزاف او به تنگ آمده بود پرسيد: اين معلومات را از كجا فرا گرفته اي؟ آن مرد گفت: از كتاب هاي بسياري كه مطالعه كرده ام. ملا گفت: مثلا” چند كتاب خوانده اي ؟ آن شخص گفت:به قدر موهاي سرم.ملا كه مي دانست آن شخص كچل است و حتي يك تار مو هم به سر ندارد ، ذربيني از جيب در آورد و بعد از برداشتن كلاه او ذربين را روي كله بي موي او گرفت و پس از دقت بسيار گفت: معلومات آقا هم معلوم شد چقدر است!!
زن زشت
همسايه هاي ملا او گول زده و زن زشتي را به او تحميل نمودن. پس از عروسي وقتي ملا خواست از خانه بيرون رود آن زن گفت: خوب بود به من مي گفتي كه هر يك از نزديكان و دوستانت را چه قسم احترام به گزارم و دوست داشته باشم. ملا گفت: سعي كن از من يكي بدت بيايد، باقي را خود داني هر كه را مي خواهي دوست داشته باشي مهم نيست!
مردن ملا
روزي ملا از زنش پرسيد: از كجا معلوم مي شود كه يك نفر مرده است؟ زنش جواب داد: اولين علامت اين است كه دست و پاي او سرد مي شود. چند روز بعد كه ملا براي آوردن هيزم به جنگل رفته بود هوا خيلي سرد بود، دست و پايش يخ كرد.ناگهان به ياد گفته زنش افتاد و با خود گفت: نكند كه من مرده باشم و خودم خبر ندارم.براثر اين فكر خودش را به زمين انداخت و مانند مردگان دراز به دراز خوابيد. اتفاقا” يك دسته گرگ گرسنه از راه رسيدند و اول به سراغ خر رفته و آن حيوان زبان بسته را از هم دريده و مشغول خوردن شدند. ملا آهسته سر خود را بلند كرد و گفت: حيف كه مرده ام و گر نه به شما حالي مي كردم كه خوردن خر مردم اين قدر ها هم بي حساب نيست!
خر بد ادا
روزي ملا خر خود را به بازار برد تا بفروشد، ولي هر مشتري كه داوطلب خريدن آن درازگوش مي شد. اگر از جلو مي آمد خر مي خواست او را گاز بگيرد و اگر از عقب مي رفت به آن لگد مي زد. شخصي به ملا گفت : با اين بد ادايي هايي كه اين حيوان از خود در مي آورد هيچ كس خريدارش نمي شود. ملا گفت: من هم براي همين اين حيوان را به بازار آورده ام تا مردم بدانند كه من از دست اين حيون چه مي كشم!
وزن گربه
روزي ملا سه كيلو گوشت خريد و به خانه برد كه زنش غذايي درست كند. زن ملا گوشت را كباب كرد و با زن همسايه با فراغت خوردند . چون ملا به خانه آمد و غذا خواست زنش گفت: مرا ببخش كه غافل شدم و گربه تمام گوشت ها را خورد. ملا گربه را گرفت و در ترازو گذاشت و ديد سه كيلو بيشتر نيست پس خطاب به زنش گفت: اي بد جنس اين وزن سه كيلو گوشت ، پس وزن گربه كجاست؟!
پشيماني
شبي ملا در خواب ديد كه كسي 9 دينار به او مي دهد. ملا به او گفت: كه الاكرام بالاتمام ، ده دينارش كن . در اين اثنا از خواب بيدار شد و چيزي در دست خود نديد. از گفته خود پشيمان شد. فورا” چشم بر هم نهاد و دستش را دراز كرد و گفت: همان 9 دينار را بده قبول دارم.
مريض شدن ملا
وقتي ملا مريض شد جمعي از اقوامش به ديدن او آمدند، نشستند و خيال رفتن نداشتند. ملا كه به تنگ آمده بود برخاست و گفت: خداوند مريض شما را شفا داد، برخيزيد و به خانه برويد.
نظرات کاربران