خواندن قصه ها، حکایت ها و داستان های انگیزشی می تواند تاثیر شگرفی بر روحیه شما داشته باشد و به همین جهت در ادامه 10 داستان انگیزشی کوتاه زیبا که بسیار انگیزه دهنده را ارائه کرده ایم.
تفکر خارج از چارچوب (تفکر خلاقانه)
صدها سال پیش در یک شهر ایتالیایی کوچک، بازرگانی مبلغ زیادی به یک نزولخوار بدهکار بود. نزولخوار پیرمرد زشترویی بود که ازقضا خیال دختر بازرگان را در سرمیپروراند. سرانجام تصمیم گرفت پیشنهادی به بازرگان بدهد تا حسابشان به کل صاف شود.
پیشنهاد پیرمرد ازدواج با دختر او بود. نیازی به گفتن نیست که پیشنهادش با نگاه نفرتآمیز بازرگان مواجه شد. نزولخوار پیر پیشنهاد داد دو سنگریزه را داخل کیسه بیاندازد، یکی سفید و دیگری سیاه، دختر بیاید و یک سنگریزه را از داخل کیسه بیرون بیاورد. اگر سیاه از آب درآمد بدهی آنها با شرط ازدواج صاف میشود. اگر سفید از آب درآمد، بدهی آنها بدون شرط ازدواج صاف میشود.
آنها روی مسیری پوشیده از سنگریزه در باغ بازرگان ایستاده بودند. پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دراینبِین دختر دید که پیرمرد دو سنگریزهی سیاه را داخل کیسه انداخت. پیرمرد که گمان نمیکرد دختر بویی برده از او خواست به سمت کیسه بیاید و یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دختر سه انتخاب پیشروی خود داشت:
نپذیرد که سنگریزهای از داخل کیسه بردارد.
هر دو سنگریزه را بیرون بیاورد و حقهبازی پیرمرد را فاش کند.
یک سنگریزه را از کیسه بیرون بیاورد و با دانستن این که سیاه است خودش را فدای بدهی پدرش کند.او سنگریزهای را از داخل کیسه بیرون آورد و قبل از اینکه چشم بقیه به آن بیفتد، طوری وانمود کرد که «تصادفاً» از دستش به روی زمین پوشیده از سنگریزه افتاده و رو کرد به نزولخوار و گفت:
«وای چقدر من بیدستوپام! مهم نیست. سنگریزهای که داخل کیسه جامانده نشان میدهد سنگریزهی افتاده کدام بوده؟»
روشن است که سنگریزه جامانده هم سیاه است و نزولخوار ازآنجاکه نمیخواست حقهاش برملا شود چارهای نداشت جزاینکه وانمود کند سنگریزهای که به زمین افتاده سفید است و بدهی بازرگان را بدون شرط ازدواج با دخترش صاف کند.
پند اخلاقی داستان: «همیشه میتوانید با تفکر خلاقانه بر موقعیتهای دشوار غلبه کنید. تسلیم گزینههایی که فقط دیگران پیش روی شما میگذارند نشوید.»
مانع در مسیر راه (فرصت)
در زمانهای قدیم، پادشاهی دستور داد تختهسنگی را وسط راه قرار دهند. سپس خودش در گوشهای پنهان شد تا ببیند آیا کسی تختسنگ را از سر راه برمیدارد. برخی از ثروتمندترین بازرگانان و درباریانِ پادشاه به آن نقطه رسیدند و بدون برداشتن تختهسنگ از کنار آن عبور کردند. بسیاری از مردم با صدای بلند پادشاه را بهخاطر بستن راه سرزنش کردند، اما هیچکدام برای برداشتن تختهسنگ کاری نکردند.
سپس یک روستایی که بار سبزیجات حمل میکرد از راه رسید. روستایی با نزدیک شدن به تختهسنگ بارش را روی زمین گذاشت و تلاش کرد با هل دادن تختهسنگ را از وسط جاده به کناری بکشد. بالاخره پس از تلاش و تقلای زیاد موفق شد. اما تا خواست بارش را از روی زمین بردارد درست در جایی که تختهسنگ قرار داشت چشمش به کیسهای افتاد.
داخل کیسه پر از سکههای طلا و یادداشتی از طرف پادشاه بود که در آن نوشته بود این سکههای طلا متعلق به کسی است که تختهسنگ را از وسط جاده بردارد.
پند اخلاقی داستان: «هر مانعی که در زندگی با آن روبهرو میشویم فرصتی برای بهبود شرایط ماست.»
کنترل خشم (عصبانیت)
پسر کوچکی خلقوخوی بسیار بدی داشت. پدرش تصمیم گرفت یک کیسه میخ به او بدهد و از او بخواهد بهازای هر بار که عصبانی میشود یک میخ در حصار بکوبد.
روز نخست، پسر ۳۷ میخ به حصار کوبید، اما در طول چند هفته بهتدریج تلاش کرد خشمش را کنترل کند. شمار میخهای کوبیده به حصار رفتهرفته کم شد. او دریافته بود که کنترل خشمش آسانتر از کوبیدن میخها به حصار است.
بالاخره روزی رسید که پسر اصلاً عصبانی نشد. این خبر را به پدر داد و پدرش پیشنهاد داد حالا بهازای هر روز که خشمت را کنترل میکنی و عصبانی نمیشوی یک میخ از کیسه بیرون بیاور.
روزها سپری شد و بالاخره پسر توانست این خبر را به پدرش بدهد که بهواسطهی کنترل خشم، تمام میخها را از کیسه بیرون آورده است. پدر دست پسرش را گرفت و به طرف حصار برد.
«کارتو خوب انجام دادی پسرم، اما به سوراخهای روی حصار نگاه کن. بدنهی این حصار دیگه مثل قبل نمیشه. وقتی حرفایی رو با عصبانیت به زبون میاری، حرفات درست مثل جای میخها زخم بهجا میذارن. میتونی یک چاقو رو فرو کنی تو بدن یه مرد و درش بیاری. هرقدرم بگی متاسفم هیچ فرقی به حال اون مرد نداره، چون زخمش سرجاشه.»
پند اخلاقی داستان: «خشمتان را کنترل کنید و در اوج عصبانیت طوری با دیگران صحبت نکنید که بعداً پشیمان شوید.»
مطلب مشابه: متن رسیدن به هدف؛ جملات فوق العاده انگیزشی رسیدن به اهداف
طناب فیل (باور)
مردی درحال عبور از کنار قرارگاه فیلها بود که متوجه شد فیلها داخل قفس نگهداری نمیشوند و زنجیری به پایشان وصل نیست. تنها چیزی که جلوی فرار آنها از قرارگاه را گرفته بود یک تکه طناب کوچک بود که به یکی از پاهایشان وصل بود. مرد به فیلها خیره نگاه میکرد و بسیار در تعجب بود که چرا فیلها از قدرتشان برای پاره کردن آن طناب نحیف و فرار استفاده نمیکنند. پاره کردن آن طناب برای آنها کار آسانی بود، اما اثری از چنین تلاشی در آنها دیده نمیشد.
مرد کنجکاو که در پی یافتن دلیل بود از یک مربی در همان نزدیکی دلیل فرار نکردن فیلها را جویا شد. مربی در جواب گفت:
«وقتی فیلها خیلی جوان و کوچک هستند طنابی درست به همین اندازه به پای آنها میبندیم که برای نگهداشتن آنها در آن سن کافیست. به مرور که بزرگ میشوند به این باور عادت میکنند که توان فرار کردن ندارند. باورشان اینست که طناب هنوز میتواند آنها را نگه دارد، به همین دلیل هرگز برای پاره کردن آن تلاش نمیکنند.»
تنها دلیلی که نمیگذاشت فیلها برای پاره کردن طناب و رهایی تلاش کنند این بود که به مرور زمان به این باور عادت کرده بودند که فرار غیرممکن است.
پند اخلاقی داستان: «مهم نیست در زندگی تا چه اندازه با موانع روبهرو میشوید، همیشه با این باور مقابل آنها بایستید که غیرممکن وجود ندارد تا به چیزی که میخواهید برسید. مهمترین گام رسیدن به هدف اینست که به موفقیت ایمان داشته باشید.»
جعبهای پر از بوسه (عشق)
مردی دختر سه سالهاش را بهخاطر هدر دادن یک رول کاغذ بستهبندی طلایی تنبیه کرد. درآمد مرد کم بود و ازاینکه دخترک اصرار داشت جعبه را برای گذاشتن زیر درخت کریسمس تزیین کند عصبانی شده بود. باوجوداین، دخترک صبح روز بعد آن جعبهی هدیه را به پدرش تقدیم کرد و گفت: «بابا این مال توئه!»
مرد از واکنشی که روز قبل نشان داده بود شرمنده شد، اما وقتی جعبه را خالی یافت باز هم عصبانی شد. با فریاد گفت: «نمیدونی وقتی یه جعبهی هدیه به کسی میدی باید توش یه چیزی بذاری؟!»
دخترک درحالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: «بابا این جعبه اصلا خالی نیست. من یه عالمه بوس فرستادم تو جعبه. همهی اون بوسهها مال توئه بابا!»
پدر از شدت شرمندگی دخترش را در آغوش گرفت و از او طلب بخشش کرد. مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که دخترک در یک تصادف جان باخت. پدر جعبهی طلا را سالها کنار تختش نگه داشت و هرزمان که دلسرد و ناامید میشد بهیاد او در جعبه را باز میکرد تا یکی از بوسههای خیالی دخترش را بردارد و عشق پاک او را بهیاد بیاورد.
پند اخلاقی داستان: «عشق باارزشترین هدیهی دنیاست.»
تولهسگهای فروشی (درک)
مغازهداری تابلویی با این نوشته را بالای درب مغازهاش نصب کرد: «تولهسگهای فروشی» تابلوهایی با این مضمون معمولاً کودکان را جذب خود میکند.
تعجبی ندارد که پسرکی با دیدن این تابلو به مغازهدار نزدیک شد و پرسید: «تولهسگاتونو چند میفروشین؟» مغازهدار جواب داد: «از ۳۰ دلار تا ۵۰ دلار» پسرک مقداری پول خرد از جیبش درآورد و گفت: «من ۲.۳۷ دارم میتونم یه نگاه بهشون بندازم؟» مغازهدار خندید و سوت زد.
سروکلهی لیدی که پنج تولهسگ کوچک به دنبالش میدویدند پیدا شد. یک تولهسگ از بقیه جا مانده بود. پسرک فوراً از میان همهی تولهسگها او را انتخاب کرد و گفت: «مشکل اون تولهسگ فسقلی چیه؟» مغازهدار توضیح داد که دامپزشک تولهسگ را معاینه کرده و متوجه شده یک سوکت لگن ندارد و به همین دلیل همیشه لنگ میزند.
پسرک هیچانزده گفت: «این همون تولهسگیه که من میخوام بخرم.» مغازهدار گفت: «اگر واقعاً اون یکیو میخوای من همینجوری میدمش بهت.» پسرک خیلی ناراحت شد. مستقیم در چشمان مغازه دار نگاه کرد، با انگشتانش اشاره کرد و گفت: «نمیخوام همینجوری بدیش به من. اون تولهسگ هم به اندازهی بقیه ارزش داره و من برای داشتنش پول کامل میدم. الان ۲.۳۷ دلار میدم و از این به بعد ماهی ۵۰ سنت تا حسابمون صاف بشه.»
مغازهدار جواب داد: «واقعاً میخوای بخریش؟ اون هیچوقت نمیتونه مثل تولهسگای دیگه بدوبدو کنه و باهات بازی کنهها!»
در کمال تعجب مغازهدار، پسرک پاچهی شلوار چپش را بالا کشید تا پای معیوب خودش را که با کمک یک آتل فلزی صاف شده بود نشان دهد. پسرک به مغازهدار نگاه کرد و به آرامی گفت: «خب من خودمم نمیتونم بدوبدو کنم و این تولهسگ هم به کسی نیاز داره که درکش کنه!»
یک پوند کره (صداقت)
کشاورزی یک پوند کره به نانوایی فروخت. روزی نانوا تصمیم گرفت کره را وزن کند تا از صحّت آن خاطرش جمع شود که اینطور نشد. از شدت عصبانیت کشاورز را به دادگاه کشاند. قاضی از کشاورز پرسید برای وزن کردن کره از چه وسیلهای استفاده کرده است.
کشاورز پاسخ داد: «عالیجناب، من یه آدم قدیمیام. فقط ترازو دارم.» قاضی پرسید: «کره رو چه جوری وزن کردی؟» کشاورز گفت: «عالیجناب، خیلی وقت پیش نونوا شروع کرد به خریدن کره از من. منم ازش به اندازهی یک پوند نون میخرم. هر روز وقتی نونوا به اندازهی یک پوند برام نون میاره میذارمش رو ترازو و به همون اندازه بهش کره میدم. اگه کسی مقصر باشه، نونواست.»
پند اخلاقی داستان: «از هر دست بدهی از همان دست میگیری.»
مطلب مشابه: جملات انگیزشی انرژی بخش و مثبت همراه با عکس نوشته
پروانه (کشمکشها)
مردی پیلهی پروانهای یافت. روزی روزنهی کوچکی روی پیله باز شد. مرد نشست و ساعتها شاهد تقلای پروانهای شد که میخواست با زور بدنش را از آن روزنهی کوچک بیرون بکشد. ناگهان پروانه بیحرکت شد طوری که انگار در آن روزنه گیر افتاده است. مرد تصمیم گرفت به او کمک کند. پس با کمک قیچی روزنهی روی پیله را شکافت. پروانه به آسانی از پیله جدا شد گرچه بدنش متورم و بالهایش کوچک و چروکیده بود.
مرد هیچ فکری در اینباره نکرد و فقط به انتظار نشست تا بالهای پروانه بزرگ شوند، اما این اتفاق نیفتاد. پروانه دیگر قادر به پرواز نبود و با همان بالهای کوچک و بدن متورم روی زمین میخزید.
مرد باوجود قلب مهربانی که داشت نمیدانست پیله با وجود محدودیتهایی که برای پروانه ایجاد میکند و او را وامیدارد برای بیرون آمدن از یک روزنهی کوچک تلاش کند درواقع حکمت خداست تا مایع درون بدن پروانه از طریق تقلا و فشار او به بالهایش منتقل شده و آنها را برای پرواز آماده کند.
پند اخلاقی داستان: «تلاشهای ما در زندگی سبب افزایش قدرت و توانایی ما خواهند شد. رشد و قوی ترشدن در گروی تلاش کردن است؛ بنابراین رویارویی با چالشها به تنهایی و بدون کمک جستن از دیگران مهم است.»
دختر نابینا (تغییر)
دختر نابینایی بود که بهخاطر نابینا بودن از خودش متنفر بود. تنها کسی که از او نفرت نداشت دوست مهربانش بود، چون او را همیشه در کنار خود داشت.
دختر گفته بود اگر میتوانستم با چشمانم دنیا را ببینم با تو ازدواج میکردم. روزی از طرف کسی یک جفت چشم به او اهداء شد. حالا دختر میتوانست همه چیز را ببینید، ازجمله دوست وفادارش که تاب نیاورد و از او پرسید: «حالا که میتونی دنیا رو ببینی، با من ازدواج میکنی؟»
دختر که از دیدن نابینایی پسر شوکه شده بود تقاضای ازدواج او را رد کرد. پسر با چشمان گریان از او دور شد و بعدتر نامهای با این مضمون برای دختر نوشت:
«فقط مراقب چشمهای من باش!»
پند اخلاقی داستان: «وقتی شرایط ما تغییر میکند، ذهنیت ما هم دستخوش تغییر میشود. برخی از ما شرایط پیش از تغییر یا پیشرفت خود را فراموش میکنیم و قدردان آنها نیستیم.»
گروه قورباغهها (تشویق)
گروهی از قورباغهها در حال عبور از جنگل بودند که دوتای آنها در گودال عمیقی افتادند. وقتی قورباغهها متوجه عمق گودال شدند به آن دو گفتند هیچ امیدی برای نجات نداشته باشند. بااینحال، آن دو قورباغه حرف دیگران را نادیده گرفتند و تلاش کردند از گودال بیرون بیایند.
بهرغم تلاش آنها، قورباغههای بیرون گودال همچنان اصرار داشتند که تلاش آن دو بیهوده است و باید تسلیم شوند. سرانجام یکی از دو قورباغه به حرف دیگران گوش کرد. تسلیم شد و از دیوارهی گودال به پایین پرت شد و مُرد. قورباغهی دیگر تاجاییکه قدرت داشت به پریدن ادامه داد.
قورباغهها فریاد میزدند که دست از تقلا بردار و بمیر. او خلاف حرف آنها عمل کرد و تلاشش را بیشتر کرد و درنهایت موفق شد از گودال بیرون بپرد. وقتی از گودال بیرون پرید قورباغههای دیگر به او گفتند: «صدای ما رو نشنیدی؟» قورباغه به آنها فهماند که ناشنواست و تصورش این بوده که قورباغهها در حال تشویق او برای بیرون آمدن از گودال بودند.
پند اخلاقی داستان: «سخنان شما میتواند تاثیر زیادی روی زندگی دیگران بگذارد. قبل از سخن گفتن بیاندیشید. تفاوت آن مانند مرگ و زندگیست.»
نظرات کاربران