شاید اولین داستان جهان، داستان عاشقانه بوده باشد. چرا که عشق همین است. چه در داستانها و چه در واقعیت زیباست. ادبیات دوستان نیز از همان ابتدا به این داستانهای عاشقانه علاقه داشته و دارند. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری سبکنو قصد داریم چند داستان عاشقانه کوتاه را برای شما دوستان قرار دهیم.
داستان کوتاه همان شب
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده مخصوص صبحانه را برای شام شب تهیه کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام سادهای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویتهای بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.
یادم میآید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است؟ در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟ خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت مربا روی آن بیسکویتهای سوخته میمالید و لقمه لقمه آنها را میخورد.
یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویتها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم.
همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمیکشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسانهایی است که پر از کم و کاستی هستند. در طول این سالها فهمیدهام که یکی از مهمترین راهحلها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیبهای همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمتهای خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسانها رابطهای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.
مطلب مشابه: انشا با موضوع عشق + چندین انشا درباره عشق و عاشقی برای پایه های مختلف
از 15 سالگی تا 80 سالگی دوستت دارم و خواهم داشت
وقتی ۱۵ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ صورتت از شرم قرمز شد و سرت را به زیر انداختی و لبخند زدی.
وقتی ۲۰ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ سرت را روی شانههایم گذاشتی و دستم را در دستانت گرفتی. انگار از اینکه مرا از دست بدهی، وحشت داشتی.
وقتی ۲۵ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ صبحانه مرا آماده کردی و برایم آوردی، پیشانیام را بوسیدی و گفت: «بهتره عجله کنی. داره دیرت میشه.»
وقتی ۳۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ به من گفتی: «اگه راستی راستی دوستم داری، بعد از کارت زود بیا خونه!»
وقتی ۴۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ تو داشتی میز شام را تمیز میکردی و گفتی: «باشه عزیزم، ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچهمون کمک کنی.»
وقتی ۵۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ تو همانطور که بافتنی میبافتی، به من نگاه کردی و خندیدی.
وقتی ۶۰ ساله شدی و من به تو گفتم که چقدر دوستت دارم؛ تو فنجان دمنوش را دستم دادی و به من لبخند زدی.
وقتی ۷۰ ساله شدی و من به تو گفتم دوستت دارم؛ در حالیکه روی صندلی راحتیمان نشسته بودیم، من نامههای عاشقانهات را که ۵۰ سال پیش برای من نوشته بودی، میخوندم و دستانمان در دست یکدیگر بود.
وقتی ۸۰ ساله شدی؛ این تو بودی که گفتی که مرا دوست داری. نتوانستم چیزی بگویم؛ فقط اشک در چشمانم جمع شد. آن روز بهترین روز زندگی من بود. چون تو هم گفتی که مرا دوست داری. وحشتناک دوستت دارم.
عشق در روستاهای مازندران
در یکی از روستاهای مازندران جوانی فقیر زندگی میکرد که چوپان قراری و روزمزد گوسفندان اهالی محل بود. این جوان عموی ثروتمندی داشت که بیشتر گوسفندان نزد او برای عمویش بود. عمو برای اینکه هم برادرزاده فقیر را کمک کرده باشد و هم چوپان گلهاش در نزدیکی او باشد؛ کلبهای کوچکی در نزدیک خود به جوان داده بود تا در آنجا زندگی کند.
به تدریج جوان دلداده دختر عموی خویش، و دختر عمو هم عاشق او میشود. پدر دختر به دلیل فقر جوان با ازدواج آنها مخالفت میکرد و لذا بین این دو یار فاصله حکمفرما بود.
جوان در طول روز و یا همچنین هر غروب که از چرای گوسفندان به خانه برمی گشت با نوای لَلِه وای خود با دختر عمویش به دلدادگی میپرداخت؛ و بدین طریق دختر عمو کاملاً با نوای لَلِه وا پسر عمویش آشنا بود.
این رمز و راز بین آنها ادامه داشت، تا از قضا روزی دزدان به گله حملهور شده و گله از وحشت پراکنده میشود، دزدان از چوپان میخواهند تا گله را یک جا گرد آورد، چوپان نی را به دست گرفته بر بلندی میرود تا در ظاهر گوسفندان را به آرامش فرا خواند، ولی در واقع با نی خود شعر زیر را دمید. که به دختر عمویش این پیغام را برساند و به او تفهیم کند که مورد حمله دزدان قرار گرفته است:
عامی دتر جان عامی دتر جان!های های
گله ره بردن – رَمه ره بردن
کاوی، بُور سریری، بَخته ره بردن
رمه ره بردن، همه ره بردن
عامی دتر جان!
گله ره بردن، همه ره بردن
عامی دتر جان عامی دتر جان! های های
چادر به سرکن
مله خور کن
سر و همسرون
عامی پسرون
همه خور کن
همه خور کن
ترجمه شعر:
های آهای دختر عمو جان/ گله را بردند، رمه را بردند / گوسفند جوان بور و گوسفند پرواری را بردند/ رمه را بردند، همه را بردند/ دختر عمو جان گله را بردند / همه را بردند/ آهای، آهای دختر عمو جان / چادر بر سر کن (آماده شو) /مردم محل را با خبر کن / هم سن و سالهایت / پسر عمو ها / همگی را باخبر کن
دختر عمو نیز با دریافت پیام به وسیله این نغمه، اهالی را خبر کرده و با آمدن آنها دزدان فراری میشوند، پدر دختر از این رمز و راز و دلدادگی، و ابتکار دو جوان در جهت نجات گله خود و اهالی متوجه میشود، با ازدواج آنها موافقت میکند و جشن عروسی مفصلی به راه میافتد.
عشق یعنی حماقت
پسر عاشق دختری بود که او را اذیت میکرد و همواره به او زخم زبان میزد.
یک روز دختر به پسر گفت: دیگر نمیخواهم ببینمت. تو از چشمم افتادی.
پسر ناراحت شد. به دختر التماس کرد و گفت که عاشق اوست. اما دختر به حرفهای پسر توجهی ننمود و با بیاعتنایی او را ترک کرد.
چند ماه بعد دختر تغییری در قلبش احساس کرد. دور بودن از پسر باعث شده بود که او به چیزهایی بیندیشد که تا آن روز متوجه آنها نبود. دختر تشخیص داد که از صمیم قلبش پسر را دوست دارد و بدون او نمیتواند زندگی کند.
پس یک دسته گل زیبا خرید، به دیدن پسر رفت و به او گفت: فقط یک شانس دیگر به من بده. من تو را دوست دارم و به عشق تو نیازمندم. قول میدهم که از این به بعد هرگز قلب تو را نشکنم.
اما پسر فقط خندید و خندید…
و بعد از چند دقیقه گفت: فقط یک احمق میتواند به رابطه با کسی برگردد که آن همه آزارش داده و قلبش را شکسته است.
دختر که احساس ناامیدی شدیدی میکرد، شروع کرد به گریه کردن.
اما پسر بازوهایش را دور او حلقه کرد، او را محکم نگه داشت و گفت:
و من یکی از آن احمقها هستم!
داستان کوتاه از یک عشق افسانهای
حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزادهای تصمیم به ازدواج گرفت. با مردی خردمند مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا از میان آنها دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید، به شدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دخترش گفت: من هم به آن مهمانی خواهم رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد: میدانم هرگز مرا انتخاب نمیکند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانهای میدهم. کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین میشود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بینتیجه بود، گلی نرویید.
روز ملاقات فرا رسید، همه دختران در تالار قصر جمع شده بودند. دختر با گلدان خالیاش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده وارد شد و هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.
همه اعتراض کردند که چطور چنین چیزی ممکن است؟ شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور میکند: گل صداقت! همه دانههایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!
مطلب مشابه: شعر روز عشق (مجموعه اشعار بلند و کوتاه برای تبریک روز سپندارمذگان )
گل سرخی برای محبوبم
جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشیاش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش میگرفتند مشغول شد.
او به دنبال دختری میگشت که چهره او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را میشناخت دختری با یک گل سرخ.
از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. جان در صفحه اول توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
«دوشیزه هالیس مینل»
با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامهای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامهنگاری با او بپردازد.
روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یکسال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامهنگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
هر نامه همچون دانهای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو میافتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت میس هالیس روبه رو شد. به نظرهالیس اگر جان قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهریاش نمیتوانست برای او چندان با اهمیت باشد.
سرانجام روز بازگشت جان فرارسید. آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.
هالیس نوشته بود: تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت؛ بنابراین رأس ساعت ۷ جان به دنبال دختری میگشت که قلبش را سخت دوست میداشت، اما چهرهاش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
زن جوانی داشت به سمت من میآمد. بلند قامت و خوش اندام، موهای طلاییاش در حلقههای زیبا کنار گوشهای ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گلها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری میمانست که جان گرفته باشد.
من بی اراده به سمت او قدم برداشتم. کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لبهایش با لبخندی پرشور از هم گشوده شد، اما به آهستگی گفت: «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟»
بیاختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم. تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدوداً ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفشهای بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبزپوش از من دور میشد. احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفتهام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبزپوش فرا میخواند و از سویی علاقهای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم میکرد.
او آنجا ایستاده بود؛ با صورت رنگ پریده و چروکیدهاش که بسیار آرام و موقر به نظر میرسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی میدرخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم.
کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب میآمد. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که میتوانستم همیشه به آن افتخار کنم.
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم: «من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه مینل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟»
چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم من اصلاً متوجه نمیشوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت: اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان بود!»
تحسین هوش و ذکاوت میس مینل زیاد سخت نیست!
طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص میشود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد
نظرات کاربران