خدا را باید در قلبها فهمید؛ درون کارهای خوب باید خدا را دید. خدا یک حس است، یک آگاهی. برای پیدا کردن خدا نیاز نیست دنیا را بهم بزنید. کافی است تنها به اطراف نگاه کنید؛ اینبار کمی عمیقتر. در ادامه با سبکنو همراه شوید تا نگاهای بر چند داستان پروردگار و حکایت پندآموز درباره خدا داشته باشیم.
حکایت های مفهومی درباره خدا
روزی پادشاه از هریک از سه وزیرش خواست تا کیسهای برداشته و به باغ قصر برود و کیسهها را برای پادشاه با میوهها و محصولات تازه پر کنند همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچکس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند. وزرا از دستور شاه تعجب کرده و هرکدام کیسهای برداشته و بهسوی باغ به راه افتادند…
وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوهها و باکیفیتترین محصولات را جمعآوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب میکرد تا اینکه کیسهاش پر شد.
اما وزیر دوم با خود فکر میکرد که شاه این میوهها را برای خود نمیخواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمیکند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمیکرد تا اینکه کیسه را با میوهها پر نمود. و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلاً اهمیتی نمیدهد کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود…
روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسههایی که پرکردهاند بیاورند…
وقتی وزیران نزد شاه آمدند، به سربازانش دستور داد، سه وزیر را گرفته و هرکدام را جداگانه با کیسهاش به مدت سه ماه زندانی کنند. در زنداني دور که هیچکس دستش به آنجا نرسد و هيچ آب و غذايي هم به آنها نرسانند. وزير اول پيوسته از میوههای خوبي که جمعآوری کرده بود میخورد تا اينکه سه ماه به پايان رسيد. اما وزير دوم، اين سه ماه را با سختي و گرسنگي و مقدار میوههای تازهای که جمعآوری کرده بود سپري کرد. و وزير سوم قبل از اينکه ماه اول به پايان برسد از گرسنگي مرد.
پندها: حال از خود اين سؤال را بپرسيم، ما از کدام گروه هستيم؟ زيرا ما الآن در باغ دنيا بوده و آزاديم تا اعمال خوب يا اعمال بد و فاسد را جمعآوری کنيم، اما فردا زماني که ملکالموت امر میشود تا ما را در قبرمان زنداني کند در آن زندان تنگ و تاريک و در تنهايي، نظرت چيست؟ آنجاست که اعمال خوب و پاکیزهای که در زندگي دنيا جمع کردهایم به ما سود میرسانند. الله تعالي میفرماید: (وَتَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَى وَاتَّقُونِ يَا أُوْلِي الأَلْبَابِ) (بقره 197) و توشه برگيريد که بهترين توشه پرهيزگاري است و اي خردمندان! از (خشم و کيفر) من بپرهيزيد.
پس کمي بايستيم و با خود بیندیشیم… فردا در زندانمان چه خواهيم کرد! انتخاب با توست؛ کیسهات را با چه چيزي پر میکنی؟
مطلب مشابه: جملات با معنی درباره خدا؛ زیباترین متن های با موضوع پروردگار

خدا در همین گوشه هاست
مردي براي اصلاح سروصورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفتوگوی جالبي بين آنها درگرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردند وقتی به موضوع خدا رسيد
آرايشگر گفت: من باور نمیکنم که خدا وجود دارد.
مشتري پرسيد: چرا باور نمیکنی؟
آرايشگر جواب داد: کافی ست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اینهمه مريض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پيدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟
نمیتوانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اینهمه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتري لحظهای فکر کرد اما جوابي نداد چون نمیخواست جروبحث کند.
آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت بهمحض اينکه از مغازه بيرون آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف و بههمریخته بود.
مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت: ميدوني چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.
آرايشگر گفت: چرا چنين حرفي میزنی؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم. همینالان موهاي تو را کوتاه کردم.
مشتري با اعتراض گفت: نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردي که بيرون است با موهاي بلند و کثیف و ريش اصلاح نکرده پيدا نمیشد.
آرايشگر گفت: نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتري تأکید کرد: دقیقاً نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند.
براي همين است که این همه درد و رنج در دنيا وجود دارد!
فرار به سوی خدا
میگویند پسری در خانه خیلی شلوغکاری کرده بود. همهی اوضاع را بههمریخته بود. وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد. پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت. پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است، همهی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد! خودش را به سینهی پدر چسباند. شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بیریخت است بهسوی خدا فرار کنید.
«وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله» امام علی(ع)
اهالی روستا و نماز باران
اهالي روستايي به دليل بيآبي تصميم گرفتند براي نزول باران، نماز استسقا بخوانند. نزد روحاني روستا رفتند و از او خواستند تا زماني براي نماز باران مشخص نمايد. روحاني به آنها گفت: روزي با پاي برهنه همه بيرون از آبادي همه حاضر شويد تا نماز باران بخوانيم. روزي كه تمام اهالي براي دعا و نماز در محل مقرر جمع شدند، روحاني به جمعيت نگاهي كرد و توجه او به يك پسربچه جلب شد كه با چتر آمده بود. روحاني جمعيت را رها كرده و بهطرف خانه بازگشت. مردم متعجب دور او حلقه زدند كه پس چرا نماز باران نمیخوانی؟ او به مردم گفت: چون در ميان شما فقط اين پسربچه اعتقاد واقعي به خدا دارد و با توكل به او، به اينجا آمده و اشارهاي به پسربچهاي كه با چتر آمده بود، نمود.
منبع: کتاب داستانها و حکایتها/ص ۱۲۰.
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: میگویند فردا شما مرا به زمین میفرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفتهام، او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک هنوز اطمینان نداشت که میخواهد برود یا نه گفت: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هرروز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود کودک ادامه داد: من چگونه میتوانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمیدانم؟ …
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو، زیباترین و شیرینترین واژههایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت: وقتی میخواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟ اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: فرشتهات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد میدهد که چگونه دعا کنی. کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیدهام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی میکنند، چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ فرشتهات از تو مواظبت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمیتوانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود. خداوند لبخند زد و گفت: فرشتهات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده میشد. کودک فهمید که بهزودی باید سفرش را آغاز کند.
او بهآرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: خدایا! اگر من باید همین حالا بروم پس لطفاً نام فرشتهام را به من بگویید… خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشتهات اهمیتی ندارد، میتوانی او را «مـادر» صدا کنی.
مطلب مشابه: انشا خدا؛ 10 انشا زیبا درباره خالق و پروردگار بزرگ برای پایه های مختلف

کوهنوردی با خدا
یه روز یه کوهنوردی تصمیم به فتح یه قله میگیره. بعدازاینکه بار سفر میبنده واسه اینکه این افتخار تنها نصیب خودش بشه، تنها راه می افته. باتجربه ای که داشته و چون عجلهام داشته سر شب به نزدیکی قله میرسه؛ و چون میخواسته بین مردم بیشتر محبوب بشه که یه شبه قله رو فتح کرده و قهرمان دلیر مردمش بشه، شب رو هم به راه خودش ادامه میده. شب بود، فقط سفیدی کمرنگ برف رو میشد دید و صدای زوزهی باد و سوزش سرما بود و دگر هیچ! مرد به خودش دلداری میداد که دیگه چیزی نمونده، الانا دیگه میرسم که یکدفعه پاش سر خورد و از اون بالا پرت شد پایین. وسط آسمون و زمین بود که دونه دونه خاطراتش اومد جلو چشمش که خداحافظ ای زندگی ناگهان بیاختیار چشماش رو بست و فریاد زد خدایا کمکم کن، یکدفعه احساس کرد که کسی دستش رو دور کمرش حلقه کرد و اون رو بین آسمون و زمین نگهداشت. دوباره فریاد زد خدایا کمکم کن، تو همین لحظه از آسمون یه صدایی اومد که آیا تو ایمان داری که من کمکت خواهم کرد؟ مرد گفت … آری ایمان دارم که آن صدا دوباره گفت پس طنابی که از آن آویزانی را پاره کن، ولی مرد خیال کرد که خیالاتی شده و طناب رو پاره نکرد.
فرداش تو همه روزنامهها نوشته شد که امروز جسد یخزده مردی که به یک طناب آویزان بود و فقط یک متر با زمین فاصله داشت، در قسمت پایینی کوه پیدا شد
خانه خدا
«مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یکبار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید. ازاینرو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بهطور فراوان تشکر میکند و هر دو راهشان را بهطرف مسجد ادامه میدهند. همینکه به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ به دست درخواست میکند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری میکند. مرد اول درخواستش را دو بار دیگر تکرار میکند و مجدداً همان جواب را میشنود. مرد اول سؤال میکند که چرا او نمیخواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: من شیطان هستم. مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح میدهد: من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم. وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آنهم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانوادهات را بخشید. من ترسیدم که اگر یکبار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکدهتان را خواهد بخشید؛ بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم»
نتیجه اخلاقی داستان: کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیندازید؛ زیرا هرگز نمیدانید چقدر اجر و پاداش ممکن است از مواجه با سختیهای در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما میتواند خانواده و قومتان را بهطورکلی نجات بخشد. این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.
نظرات کاربران