مرگ رفیق کمتر از مرگ برادر نیست. مرگی است شخصی که جان آدمی را میسوزاند. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری سبکنو قصد داریم شعر مرگ رفیق و دوست صمیمی را برای شما عزیزان قرار دهیم.
شعر مرگ برای رفیق
من نمیخواهم که بعد از مرگ من افغان کنند
دوستان گریان شوند و دیگران نالان کنند
من نمیخواهم که فرزندان و نزدیکان من
ای پدر جان! ای عمو جان! ای برادر جان کنند
رسول مرگ به ناگه به من رسید فراز
که کوس کوچ فروکوفتند کار بساز
کمان پشت دوتا چون به زه درآوردی
ز خویش ناوک دلدوز حرص دور انداز
کمالالدین اسماعیل
به خدایی که بیشناس مقیم
در دل و دیده آتشم باشد
مرگ هر چند خوش نباشد لیک
بی رخ دوستان خوشم باشد
انوری
خدایا به من زیستنی عطا کن
که در لحظه ی مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن قبل هست
حسرت نخورم
و مردنی عطا کن
که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم
این کار دولتست نداند کسی یقین
سعدی یقین به جنت و خلدت چه سان شود
مرگ اگر مرد است آید پیش من
تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ
نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام
در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود
خرم دلی که در حرمآباد امن و عیش
حق را به خوان لطف و کرم میهمان شود
مطلب مشابه: متن فوت رفیق و دوست صمیمی (جملات و اشعار بسیار سوزناک و غمگین درباره از دست دادن رفیق)
مرگ ما هست عروسی ابد
سر آن چیست هو الله احد
مولوی
آرند نعش تا به لب گور و هر که هست
بعد از نماز باز سر خانمان شود
میراث گیر کم خرد آید به جست و جوی
پس گفت و گوی بر سر باغ و دکان شود
باورم نیست که دیگر نشـنوم آوای تو
یــا نبـینم روی مـاه و قامت رعـنـای تو
سالها سنگ صبورم بودی و هم صحبتم
بی تو رنگ یأس دارد منزل و مأوای تو
آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد
وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود
تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود
ز فراق هجر رویت غم سینه سوز دارم
پدرم قسم به مهرت، نه شب، نه روز دارم
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صدهزار حسرت از اینجا روان شود
امشب این خانه عجب حال و هوایی دارد
گپ زدن با در و دیوار صفایی دارد
همه رفتند از این خانه بجز غم
باز این یار قدیمی چه وفایی دارد
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
وانها که کردهایم یکایک عیان شود
یارب به فضل خویش ببخشای بنده را
آن دم که عازم سفر آن جهان شود
در سوگ توام ناله ز عیوق گذر کرد
داغ تو، دل سوخته را سوخته تر کرد
آهی که به یادت ز دل زار برآمد
از کوه گذر کرد و بر افلاک اثر کرد
بردار این طبق را زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان گر آذر است مردن
سفر کرده به معراج
ای سفر کرده به معراج به یادت هستیم
ای گل پرپرما، چشم به راهت هستیم
تو سفر کردی و آسوده شدی از دوران
ما همه ماتم زده هر لحظه به یادت هستیم
چون جان تو میستانی چون شکر است مردن
با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن
گل من
شد فصل بهار و شدم از غصه هلاک
دارم جگری کباب و چشمی نمناک
گل ها همه سر ز خاک بیرون کردند
الا گل من که سر فرو برده به خاک
زدم فریاد خدایا این چه رسمی است
رفیقان را جدا کردن هنر نیست
رفیقان قلب انسانند خدایا
بدون قلب چگونه می توان زیست ؟
صدای بلند ترمز ماشین
جسمی بی جان بر زمین
تمامی احساسم درد کشنده
پایانی از زندگیم بود همین
وحشت زده ای در حال فرار
به پرواز در آمد روحی بیقرار
جسمی بدون دردی آرمیده
روحی برروشنی ابرها سوار
قطرات اشک در چشمانم یخ زده
ودهانی از آخرین فریاد باز مانده
نگاه وحشت دیگران از ترس
زمزمه هایی می گویند: او مرده
من فریاد می شوم که زنده ام
در سکوت بی جان جسم
در ماشینی که بسرعت می رود
خاموش می شود بلندترین فریادم
جیغ…جیغ در فضای مرگ من
اشک…اشک در هوای سوگ من
روزهایی پیاپی می گذرند
یک
دو
سه
.
.
تاکی در یادها خواهم ماند؟
مطلب مشابه: سخن بزرگان درباره دوست؛ جملات زیبا از بزرگان درباره رفیق
زندگی کن!
حتی اگر بهترینهایت را از دست دادی.
چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر برایت میسازد.
تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم آهسته ز دوری تو فریاد کنم
وقت است که دست از این دهان بردارم از دست غمت هزار بیداد کنم
من آن شمعم که شبها در شبستان تو میسوزم
به ظاهر شاد و در باطن ز هجران تو میسوزم.
کجا رفتی عزیز من
زمین معرفت خیز محبت جوش
عزیزم جان من همدرد گرم آغوش
همیشه خاطرم جاریست
محبت از تو در دل یادگاریست
درودت باد ای فرزند من بدرود
وجود تو سرود زندگانی بود
امشب این خانه عجب حال و هوایی دارد
گپ زدن با در و دیوار صفایی دارد
همه رفتند از این خانه بجز غم
باز این یار قدیمی چه وفایی دارد.
شقایق بودی و دیری نماندی
سرود زندگی را نیمه خواندی
زدی برقی و خاکستر شدی تو
عزیزان را به سوگ خود نشاندی
شب است و آسمان را غم گرفته
سکوتم با نگاهش دم گرفته
شب است و کهکشانی در کنارم
ولی از دوریت من بیقرارم
حافظا دیدی که کنعان دلم بی ماه شد
عاقبت با اشک غم کوه امیدم کاه شد
گفته بودی یوسف گمگشته باز آید ولی
یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد
امروز اومده بود دیدنم ، با یه نگاه مهربون ،
همون نگاهی که سالها آرزوشو داشتمو ازم دریغ میکرد.
گریه کرد و گفت دلش واسم تنگ شده.
وقتی رفت ، سنگ قبرم از اشکاش خیس شده بود.
شاعران در وصف جوان بس سخنها گفتهاند
من زبانم ولیکن از توصیف این رنج گران
مهربانیهای تو آتش به جان ما فکند
وه چه جان سوز است داغ فرزند جوان
این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن
زان سر کسی نمیرد نی زین سر است مردن
بعد پرپر شدنت ای گل زیبا چه کنم
من به داغ تو جوان رفته ز دنیا چه کنم
بهر هر درد دوایی ست به جز داغ جوان
من به دردی که بر او نیست مداوا چه کنم
گفتم که چرا رفتی و تدبیر تو این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر همین بود
گفتم که نه وقت سفرت بود چنین زود
گفتا که نگو مصلحت دوست در این بود
ارزش بودنت را
همیشه از اندیشه یک لحظه نبودنت میتوان فهمید!
سرگذشت غم هجران تو با شمع گفتم
آنقدر سوخت که از گفته پشیمان کرد
امروز را برای بیان احساس به عزیزت غنیمت شمار ،
شاید فردا احساسی باشد اما عزیزی نباشد.
همین بس تارو پودم پاره کردی
همین بس عبوری سرد، غمناک
بیابان پیش رو نگاه می کنم
گردی بلند از غروب
چاپار می آید، نامه ای در دست
نامه ای دگرم نیست
آنکه رفت دگر بازگشتی برش نیست
بر مزارش کدام نامه جواب
کدام زندگی جاری
همین بس دسته ای گل
همین بس خانه ای تاریک
شدم گریان، دور است
عبورش رسیده راهی بی برگشت
دل شکسته، نالان
یه لحظه دلم خواست صدایت بکنم ،
گردش به حریم با صفایت بکنم ،
آشوب دلم به من چنین فرمان داد
در سجده بیفتم و دعایت بکنم.
باشد که ما دست از دنیا برداشتیم
ولی خوشحال به دوستانی که داشتیم
همه را سپاس گوییم و اکران
هر چه داشتیم در این دنیا گذاشتیم
در رفاقت اخم به ابرو نیاوردیم
دوستی را به مانند مادر داشتیم
لقمه خوردیم نمک ها داشتیم
حرمت همدگر به جای می کاشتیم
در غم و اندوه و هجران
بر همدگر نامه ها می داشتیم
خنده ما بود خنده بر نیک و بد
هرگز به همدگر خنده نداشتیم
کیسه و زر و اندوخته را
با همدگر به جیب می داشتیم
روزگار ما بود همچو دو یار
این رفاقت را نیک می داشتیم
دست در دست دو دوست
گرمی دل را ما می داشتیم
گذشت، دور دوران ما
لعنت به دنیا که همدیگر را دور داشتیم
یکی رفت و آن یکی ماند
روزگاری به تلخی می داشتیم
سلطه غم بر دیگری آمد پدید
چشم از دنیا بست آنگاه که نمی داشتیم
بست و رفت بازم نگشت
قطره های اشک تا کنون چگونه ما داشتیم؟
بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن
رفتی و ز رفتنت زمان غمگین است
پرپر زدن پرندگان غمگین است
در گوشه باغ ما که بلبل می خواند،
بیچاره ز گل های خزان غمگین است
داغی که به روی زرد مهتاب زده ست،
از مرگ جوانان جهان غمگین است
و این لاله که داغ سینه اش می بینی،
از قسمت تلخ عاشقان غمگین است.
ابری که به روز ماتمش می بارید،
بر حال غریب قهرمان غمگین است.
بی غم نبود دلی اگر گل نبود،
غم نیز ز مرگ ناگهان غمگین است.
شبی از سوز دل گفتم قلم را ،
بیا بنویس غم های دلم را ،
گفتا برو بیمار عاشق ،
ندارم طاقت این همه غم را
یارب آنها که پی قتل تو فتوا دادند
زندگانی ترا خانه به یغما دادند
یارب آنها که ز خمخانهی بیدار ترا
رطل خون درعوض ساغر صهبا دادند
یارب آنها که رماندند ز تو طایر روح
جای آن مرغ به سر منزل عقبا دادند
یارب آنها که نهادند به بالین تو پای
تن بیمار تو بر بستر خون جا دادند
یارب آنها که ز محرومیت ای گوهر پاک
ابر مژگان مرا مایه دریا دادند
زنده باشند و به زندان بلایی دربند
کز خدا مرگ شب و روز به زاری طلبند
نظرات کاربران