قصه خواب کودک؛ 10 داستان و قصه زیبای کودکانه برای خواب شبانه

در این بخش مجموعه قصه خواب کودک را با بیش از 10 قصه و داستان کوتاه آموزنده کودکانه ارائه کرده ایم. این قصه های کودکانه مخصوص خواب شبانه کودک هستند و بهتر است قبل از خوابیدن برای کودک خود بخوانید.

قصه خواب کودک؛ 10 داستان و قصه زیبای کودکانه برای خواب شبانه

قصه ی مرغ پر قرمزی

روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زنگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا می کردند. روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب از دهانش به راه افتاد. سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت. وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود. پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه. دوست پرقرمزی که یک کبوتر بود، همه ی داستان را تماشا می کرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید. کبوتر رفت و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی می خورد. گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب می رفت. پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد. کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست. روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت. وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.

قصه بادکنک حسود

بچه ها دو تا بادکنک خریدند. یکی سفید و یکی صورتی. هر دو تا بادکنک را باد کردند و با کمک بابا از سقف اتاق آویزان کردند. اما بادکنک سفید از بادکنک صورتی چاق تر و بزرگ تر بود. به خاطر همین بادکنک صورتی عصبانی بود.
بادکنک صورتی شروع کرد به غر زدن و گفت: بچه ها عمدا من و کم باد کردند و تو رو بیشتر. اصلا بچه ها بین ما فرق می گذارند. من خیلی هم از تو بزرگ ترم اگر من را حسابی باد می کردند دو برابر تو می شدم.
بادکنک سفید گفت ای بابا هر دوتا مون رو تا اونجایی که لازم بود باد کردند. اونا هر دوتا مون رو دوست دارند. ندیدی چقدر به خاطر ما خوشحالی کردند؟
بادکنک صورتی اخماشو کرد تو هم و گفت دیگه با من حرف نزن. من خودم یه راهی پیدا می کنم و باد خودم رو بیشتر می کنم و به همه نشون می دم که من از تو بزرگ ترم.
شب شد و بچه ها به خواب رفتند. باد کنک صورتی همین طور که به اطراف نگاه می کرد چشمش به تلمبه روی کمد افتاد. بادکنک از تلمبه خواست تا بادش رو بیشتر کنه. تلمبه اول با مهربونی قبول کرد. ولی وقتی بادکنک رو از نزدیک دید گفت اگه بیشتر از این باد بشی ممکنه بترکی.
بادکنک صورتی با شنیدن این حرف ها خیلی عصبانی شد و گفت تو هم مثل بادکنک سفید خودخواهی.
تلمبه از حرف های بادکنک صورتی ناراحت شد. بادکنک با همه قهر کرد و اخم کرد. وقتی اخم کرد متوجه شد موقع اخم کردن و قهر کردن بادش بیشتر می شه. بادکنک صورتی از این قضیه خوشحال شد. انقدر اخم کرد و قهر کرد و ادامه داد تا هی بادش بیشتر و بیشتر شد. آنقدر باد کرد و باد کرد و باد کرد تا بالاخره شَتَرَق…… ترکید و هر تکه اش پرت شد یه طرف اتاق.
بیچاره دیگه زنده نبود تا بفهمه هر کسی باید اندازه ی خودش رو بفهمه. ای کاش قهر نکرده بود و هنوز توی اتاق آویزان بود و تکان می خورد و بچه ها را خوشحال می کرد.

مطلب مشابه: داستان کودکانه کوتاه؛ 16 قصه جالب کوتاه و زیبا برای کودک

قصه کوتاه میمون بی ادب

یکی بود یکی نبود دریک جنگل بزرگ چند تا میمون وسط درختها زندگی میکردند در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوه ای که خیلی بی ادب بود همیشه روی شاخه ای می نشست و به یک نفر اشاره میکرد و باخنده میگفت: اینو ببین چه دم درازی داره اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه میخندید.

هر چه مادرش او را نصیحت میکرد فایده ای نداشت. تا اینکه یک روز در حال مسخره کردن بود که شاخه شکست و قهوه ای روی زمین افتاد.
مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون پیر برد.
دکتر او را معاینه کرد و گفت دستت آسیب دیده  و تو باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شوی.
چند دقیقه بعد قهوه ای بقیه میمونها را دید که برایش شیر نارگیل آورده بودند او خیلی خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که ظاهر و قیافه اصلا مهم نیست بلکه این قلب مهربونه که اهمیت داره، برای همین ازآن ها معذرت خواهی کرد و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.
امیدواریم این قصه کوتاه برای کودکان آموزنده باشد و بیاموزند که هرگز کسی را مسخره نکنند و از روی ظاهر بقیه درباره شخصیت آن ها قضاوت نکنند.

قصه کوتاه همستر

همستر کوچولو دنبال غذا می گشت. یک شاخه ی گندم پیدا کرد. خوش حال شد و دانه های گندم را گاز گاز کرد. چونکه غذای همستر ها دانه های گندم است. همستر کوچولو ناگهان صدای پایی شنید. خوب گوش کرد و بو کشید. بوی راسو بود. همستر کوچولو ترسید و فرار کرد. چونکه همسترها غذای راسوها هستند. همستر کوچولو با دانه هایی که توی دو تا کیسه قایم کرده بود، دوید و رفت توی لانه ی زیرزمینی. چونکه همسترها دو تا کیسه ی کِشی توی لپ هایشان دارند. همستر کوچولو توی لانه اش، با خیال راحت نشست. دانه های گندم را از توی کیسه های لپ هایش ریخت بیرون تا برای زمستانش نگه دارد. چونکه همستر ها در سرمای زمستان از خانه بیرون نمی آیند.

قصه پسته های اخمو

پسته های اخمو یک قصه کودکانه کوتاه برای خوش اخلاق بودن بچه ها است:

همه پسته های تو ظرف آجیل، خندان بودن. برای همین خیلی راحت باز می شدن و یکی پس از دیگری خورده می شدند. اما یکی از پسته ها اخمو بود. هیچ کس دوست نداشت پسته اخمو رو برداره . برای همین پسته اخمو تنها توی ظرف باقی مونده بود. پسر شکمو بلاخره دلش آب شد و پسته اخمو رو برداشت و بهش خندید تا شاید اونم بخنده و باز شه. هر چی قلقلکش داد و براش لطیفه تعریف کرد تا خندان بشه فایده ای نداشت. پسته اخمو سفت و محکم بود و دهنشو بسته بود.

پسر شکمو قصه ما یه نگاهی به اطراف کرد، بعد یواشکی پسته اخمو رو گذاشت توی دهنش. با دندونای عقبیش یک گاز محکم از پسته اخمو گرفت. یه دفعه ناگهان پسته اخمو صدا کرد و دندون پسر شکمو هم شکست.

حالا دیگه به جای پسته اخمو، پسر شکمو قصه اخمو شده بود. آخه کی با دندون شکسته می تونه بخنده!

مطلب مشابه: داستان خنده دار برای کودکان؛ 8 قصه و داستان جالب و بامزه برای کودک

قصه گربه های شلخته

اگر کودک شما شلخته است و می خواهید نظم و انضباط رادر قالب داستان به آها بیاموزید داستان کوتاه گربه های شلخته یک داستان آموزنده در رابطه با نظم برای بچه ها است:

توی خونه گربه ها همه چی نا مرتبه، مثلا اگه قرار باشه خوراکی پیدا بشه معلوم نیست اونو باید تو جعبه داروها پیدا کرد یا تو کمد لباس.
مثلا همین امروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم وصل شده بودند. اگه مامان گربه ها می خواست کلاهشو برداره صندلی هم باهاش بلند می شد. میز هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون داشت با کلاف نخ بازی می کرد. انقدر این نخ ها رو باز کرده و تو همه جای خونه پخش کرده بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.

همین ظهری دُم بابا گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نتونست دُم خودش رو از نخ ها باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه.
به خاطر همین بی نظمی تو خونه ی گربه ها همه اش اعصاب همه خورده. مامان گربه از صبح تا شب هی جیغ می زنه . بچه گربه ها هم هی با هم دعوا می کنن. بابا گربه هم اعصابش خورد می شه از خونه می ره بیرون. آخه این که نمی شه خونه.

باید همه با هم نظم و انضباط داشته باشن. بچه گربه ها باید تو اتاق خودشون بازی کنن. وقتی می خوان با یه اسباب بازی بازی کنن اول باید اسباب بازی های قبلی رو سر جاش بذارن. تازه باید تو تمیز کردن خونه  هم به مامان گربه کمک کنن.
مامان گربه هم باید برای همه چیز یه جای مشخص درست کنه.
بابا گربه هم باید برای تمیز کردن خونه کمک کنه.

بالاخره به خاطر اعصاب خوردی همه، بچه گربه ها تصمیم گرفتند نخ ها رو جمع کنند. بابا گربه که از بیرون به خونه رسید، دید که اتاق ها تمیز شدند. مامان گربه هم داشت از تمیزی خونه لذت می برد و با خودش فکر کرد که از این به بعد هر چیزی رو سر جای خودش بذاره و به بابا گربه و بچه گربه ها گفت چقدر خوب میشه اگه از این به بعد همه علاوه بر مرتب نگه داشتن اتاق خودشون، تو تمیز کردن خونه به هم کمک کنن. به این ترتیب گربه های شلخته قصه ما از بی نظمی و نامرتبی نجات پیدا کردند و پس از اون زندگی خوب و بدون اعصاب خوردی رو کنار هم داشتند.

مطلب مشابه: حکایت های کلیله و دمنه؛ 6 قصه و داستان جالب از کتاب کلیله و دمنه

داستان زیبای گرگ و الاغ

یکی از داستان های کوتاه برای خواب بچه ها قصه گرگ و الاغ است که به بچه ها هشیار بودن و گول نخوردن را می آموزد:

روزی الاغ هنگام علف خوردن ،‌کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید. الاغ خیلی ترسید.

ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه، برای همین لنگانلنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید .

الاغ ناله کنان گفت: ای گرگ در پای من تیغ رفته است، از تو خواهش می کنم که قبل ازخوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری.

گرگه با تعجب پرسید: برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم .

الاغ گفت: چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند. اگر مرا بخوری درگلویت گیر می کند و تو را خفه می کند.

گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت: تیغ کجاست؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه .در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد و تمام دندانهای گرگ شکست .

الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است.

داستان کوتاه درباره شجاعت برای کودکان

در تعطیلات آخر هفته رضا کوچولو همراه خواهرش زهرا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.

مادربزرگ رضا یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.

رضا کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.

رضا کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.

وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش زهرا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به رضا نگفت و رفت.

فردا ظهر مادربزرگ از زهرا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، زهرا نگاهی به رضا کرد و گفت مادربزرگ رضا به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به رضا گفت: جریان اردک رو یادته.

رضا کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.

عصر همون روز پدربزرگ به رضا و زهرا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک زهرا حساب کرده است.

زهرا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون زهرا قراره بمونه و بهت کمک کنه.

رضا کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای زهرا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.

اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:

رضای عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.

نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.

باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.

اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

مطلب مشابه: حکایت های آموزنده؛ 10 حکایت قشنگ زیبای قدیمی با قصه های پندآموز

اشتراک گذاری

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *