در این بخش سایت سبکِنو برای دوستداران شاعر خوش آوازه ایرانی سعدی، 10 حکایت از بوستان سعدی را گردآوری کرده ایم و امیدواریم که این حکایت های آموزنده از سعدی مورد توجه شما قرار بگیرد.
اطلاعاتی در مورد بوستان سعدی
بوستان سعدی یا سعدینامه، نخستین اثر سعدی است که بهصورت نظم تألیف شدهاست. او این اثر را زمانی که در سفر بودهاست، سروده و هنگام بازگشت به شیراز، آن را به دوستانش عرضه کردهاست. این اثر در قالب مثنوی و در بحر متقارب (فعولن) سروده شده و از نظر قالب و وزن شعری «حماسی» است، هر چند که از نظر محتوا به اخلاق و تربیت و سیاست و اجتماعیات پرداختهاست. • این کتاب در سال ششصد و پنجاه و پنج سروده شده است:
به روز همایون و سال سعید | به تاریخ فرخ میان دو عید | |
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج | که پر در شد این نامبردار گنج |
بوستان ده باب دارد و هر باب به موضوعی ربط دارد.
این کتاب به انتخاب نشریه گاردین جزو ۱۰۰ کتاب برتر تاریخ بشریت برگزیده شدهاست.
حکایت های بوستان سعدی
۱. باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت شحنه مردم اذيت
گزیری به چاهی در افتاده بود
که از هول او شیر نر ماده بودبداندیش مردم بجز بد ندید
بیفتاد و عاجزتر از خود ندیدهمه ی شب ز فریاد و زاری نخفت
یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت:تو هرگز رسیدی به فریاد کس
که می خواهی امروز فریادرس؟همه ی تخم نامردمی کاشتی
ببین لاجرم بر که برداشتیکه بر جان ریشت نهد مرهمی
که دلها ز ریشت بنالد همی؟تو ما را همی چاه کندی به راه
بسر لاجرم در فتادی به چاهدو کس چه کنند از پی خاص و عام
یکی نیک محضر، دگر زشت نامیکی تشنه را تاکند تازه حلق
دگر تا بگردن درافتند خلقاگر بد کنی چشم نیکی مدار
که هرگز نیارد گز انگور بارنپندارم اي در خزان کشته جو
که گندم ستانی به وقت درودرخت زقوم ار به جان پروری
مپندار هرگز کز او برخوریرطب ناور چوب خر زهره بار
چو تخم افگنی، بر همان چشمدار
باب دوم در احسان
حکایت ممسک و فرزند ناخلف
یکی رفت و دینار از او صد هزار
خلف برد صاحبدلی هوشیارنه چون ممسکان دست بر زر گرفت
چو آزادگان دست از او بر گرفتز درویش خالی نبودی درش
مسافر به مهمان سرای اندرشدل خویش و بیگانه خرسند کرد
نه هم چون پدر سیم و زر بند کردملامت کنی گفتش اي باد دست
به یک ره پریشان مکن هرچه هستبه سالی توان خرمن اندوختن
به یک دم نه مردی بود سوختنچو در دست تنگی نداری شکیب
نگه دار وقت فراخی حسیببه دختر چه خوش گفت بانوی ده
که روز نوا برگ سختی بنههمه ی وقت بردار مشک و سبوی
که پیوسته در ده روان نیست جویبدنیا توان آخرت یافتن
به زر پنجه شیر بر تافتناگر تنگدستی مرو پیش یار
وگر سیم داری بیا و بیاراگر روی بر خاک پایش نهی
جوابت نگوید به دست تهیخداوند زر برکند چشم دیو
به دام آورد صخر جنی به ریوتهی دست در خوبرویان مپیچ
که بی هیچ مردم نیرزند هیچبه دست تهی بر نیاد امید
به زر برکنی چشم دیو سپیدبه یکبار بر دوستان زر مپاش
وز آسیب دشمن به اندیشه باشاگر هرچه یابی به کف برنهی
کفت وقت حاجت بماند تهیگدایان به سعی تو هرگز قوی
نگردند، ترسم تو لاغر شویچو مناع خیر این حکایت بگفت
ز غیرت جوانمرد را رگ نخفتپراگنده دل گشت ازآن عیب جوی
بر آشفت و گفت اي پراگنده گویمرا دستگاهی که پیرامن است
پدر گفت میراث جد من استنه ایشان به خست نگه داشتند
بحسرت بمردند و بگذاشتند؟به دستم نیفتاد مال پدر
که بعد از من افتد به دست پسر؟همان به که امروز مردم خورند
که فردا پس از من به یغما برندخور و پوش و بخشای و آسان رسان
نگه می چه داری ز بهر کسان؟برند از جهان با خود اصحاب رای
فرو مایه ماند به حسرت به جایزر و نعمت اکنون بده کان تست
که بعد از تو بیرون ز فرمان تستبدنیا توانی که عقبی خری
بخر، جان من، ورنه حسرت بری
مطلب مشابه: حکایت های کلیله و دمنه؛ 6 قصه و داستان جالب از کتاب کلیله و دمنه
باب سوم در عشق و مستی و شور
حکایت در معنی غلبه وجد و سلطنت عشق
یکی شاهدی در سمرقند داشت
که گفتی به جای سمر قند داشتجمالی گرو برده از آفتاب
ز شوخیش بنیاد تقوی خرابتعالی الله از حسن تا غایتی
که پنداری از رحمتست آیتیهمی رفتی و دیدهها در پیش
دل دوستان کرده جان بر خیشنظر کردی این دوست در وی نهفت
نگه کرد باری بتندی و گفتکه اي خیره سر چند پویی پیم
ندانی که من مرغ دامت نیم؟گرت بار دیگر ببینم به تیغ
چو دشمن ببرم سرت بی دریغکسی گفتش اکنون سر خویش گیر
از این سهل تر مطلبی پیش گیرنپندارم این کام حاصل کنی
مبادا که جان در سر دل کنیچو مفتون صادق ملامت شنید
بدرد از درون نالهاي برکشیدکه بگذار تا زخم تیغ هلاک
بغلطاندم لاشه در خون و خاکمگر پیش دشمن بگویند و دوست
که این کشته دست و شمشیر اوستنمی بینم از خاک کویش گریز
به بیداد گو آبرویم بریزمرا توبه فرمایی اي خودپرست
تو را توبه زین گفت اولی ترستببخشای بر من که هرچ او کند
وگر قصد خون است نیکو کندبسوزاندم هر شبی آتشش
سحر زنده گردم به بوی خوششاگر میرم امروز در کوی دوست
قیامت زنم خیمه پهلوی دوستمده تا توانی دراین جنگ پشت
که زندهست سعدی که عشقش بکشت
باب چهارم در تواضع
حکایت لقمان حکیم
شنیدم که لقمان سیهفام بود
نه تنپرور و نازک اندام بودیکی بندهٔ خویش پنداشتش
زبون دید ودر کار گل داشتشجفا دید و با جور و قهرش بساخت
به سالی سرایی ز بهرش بساختچو پیش آمدش بنده رفته باز
ز لقمانش آمد نهیبی فرازبه پایش در افتاد و پوزش نمود
بخندید لقمان که پوزش چه سود؟به سالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل بدر چون کنم؟ولی هم ببخشایم اي نیکمرد
که سود تو ما را زیانی نکردتو آباد کردی شبستان خویش
مرا حکمت و معرفت گشت بیشغلامی است در خیلم اي نیکبخت
که فرمایمش وقتها کار سختدگر ره نیازارمش سخت، دل
چو یاد آیدم سختی کار گلهر آن کس که جور بزرگان نبرد
نسوزد دلش بر ضعیفان خردگر از حاکمان سختت آید سخن
تو بر زیردستان درشتی مکن
مطلب مشابه: حکایت های آموزنده؛ 10 حکایت قشنگ زیبای قدیمی با قصه های پندآموز
باب پنجم در رضا
حکایت مرد درویش و همسایه توانگر
بلند اختری نام او بختیار
قوی دستگه بودو سرمایهداربه کوی گدایان درش خانه بود
زرش همچو گندم به پیمانه بودچو درویش بیند توانگر بناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاززنی جنگ پیوست با شوی خویش
شبانگه چو رفتش تهیدست، پیشکه کس چون تو بدبخت، درویش نیست
چو زنبور سرخت جز این نیش نیستبیاموز مردی ز همسایگان
که آخر نیم قحبه رایگانکسان را زر و سیم و ملک است و رخت
چرا همچو ایشان نه اي نیکبخت؟برآورد صافی دل صوف پوش
چو طبل از تهیگاه خالی خروشکه من دست قدرت ندارم به هیچ
به سرپنجه دست قضا بر مپیچنکردند در دست من اختیار
که من خویشتن را کنم بختیار
باب ششم در قناعت
حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فرو برده بودکه من نان و برگ از کجا آرمش؟
مروت نباشد که بگذارمشچو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت
نگر تا زن وی را چه مردانه گفت:مخور هول ابلیس تا جان دهد
همان کس که دندان دهد نان دهدتواناست آخر خداوند روز
که روزی رساند، تو چندین مسوزنگارنده کودک اندر شکم
نویسنده عمر و روزی است همخداوندگاری که عبدی خرید
بدارد، فکیف آن که عبد آفریدتو را نیست این تکیه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگارشنیدی که در روزگار قدیم
شدي سنگ در دست ابدال سیمنپنداری این قول معقول نیست
چو راضی شدي سیم و سنگت یکی استچو طفل اندرون دارد از حرص پاک
چه مشتی زرش پیش همت چه خاکخبر ده به درویش پادشاه پرست
که پادشاه ز درویش مسکین ترستگدا را کند یک درم سیم سیر
فریدون به ملک عجم نیم سیرنگهبانی ملک و دولت بلاست
گدا پادشاه است و نامش گداستگدایی که بر خاطرش بند نیست
به از پادشاهی که خرسند نیستبخسبند خوش روستایی و جفت
به ذوقی که پادشاه در ایوان نخفتاگر پادشاه است و گر پینهدوز
چو خفتند گردد شب هردو روزچو سیلاب خواب آمد و مرد برد
چه بر تخت پادشاه، چه بر دشت کردچو بینی توانگر سر از کبر مست
برو شکر یزدان کن اي تنگدستنداری بحمدالله آن معرض
که برخیزد از دستت اذيت کس
مطلب مشابه: حکایت های ملانصرالدین؛ داستان های شیرین و خواندنی آموزنده ملانصرالدین
باب هفتم در عالم تربیت
گفتار اندر فضیلت خاموشی
اگر پای در دامن آری چو کوه
سرت ز آسمان بگذرد در شکوهزبان درکش اي مرد بسیار دان
که فردا قلم نیست بر بی زبانصدف وار گوهرشناسان راز
دهان جز به لؤلؤ نکردند بازفروان سخن باشد آگنده گوش
نصیحت نگیرد مگر در خموشچو خواهی که گویی نفس بر نفس
نخواهی شنیدن مگر گفت کس؟نباید سخن گفت ناساخته
نشاید بریدن نینداختهتأمل کنان در خطا و صواب
به از ژاژخایان حاضر جوابکمال است در نفس انسان سخن
تو خود رابه گفتار ناقص مکنکم آواز هرگز نبینی خجل
جوی مشک بهتر که یک توده گلحذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گویصد انداختی تیر و هر صد خطاست
اگر هوشمندی یک انداز و راستچرا گوید آن چیز در خفیه مرد
که گر فاش گردد شود روی زرد؟مکن پیش دیوار غیبت بسی
بود کز پسش گوش دارد کسیدرون دلت شهر بندست راز
نگر تا نبیند در شهر بازازان مرد دانا دهان دوختهست
که بیند که شمع از زبان سوختهست
باب هشتم در شکر بر عافیت
حکایت اندر معنی شکر منعم
ملک زادهاي ز اسب ادهم فتاد
به گردن درش مهره برهم فتادچو پیلش فرو رفت گردن به تن
نگشتی سرش تا نگشتی بدنپزشکان بماندند حیران دراین
مگر فیلسوفی ز یونان زمینسرش باز پیچید و رگ راست شد
وگر وی نبودی ز من خواست شددگر نوبت آمد به نزدیک شاه
به عین عنایت نکردش نگاهخردمند را سر فرو شد به شرم
شنیدم که میرفت و میگفت نرماگر دی نپیچیدمی گردنش
نپیچیدی امروز روی از منشفرستاد تخمی به دست رهی
که باید که بر عود سوزش نهیملک را یکی عطسه آمد ز دود
سر و گردنش همان گونه شد که بودبه پوزش از پی مرد بشتافتند
بجستند بسیار و کم یافتندمکن، گردن از شکر منعم مپیچ
که روز پسین سر بر آری به هیچشنیدم که پیری پسر رابه خشم
ملامت همی کرد کای شوخ چشمتو را تیشه دادم که هیزم شکن
نگفتم که دیوار مسجد بکنزبان آمد از بهر شکر و سپاس
به غیبت نگرداندش حق شناسگذرگاه قرآن و پندست گوش
به بهتان و باطل شنیدن مکوشدو چشم از پی صنع باری نکوست
ز عیب برادر فرو گیر و دوست
مطلب مشابه: حکایت های بهلول دانا؛ مجموعه 18 حکایت آموزنده و خواندنی از بهلول
باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت پیرمرد و تحسر او بر روزگار جوانی
شبی در جوانی و طیب نعم
جوانان نشستیم چندی بهمچو بلبل، سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی در افگنده غلغل به کویجهاندیده پیری ز ما بر کنار
ز دور فلک لیل مویش نهارچو فندق دهان از سخن بسته بود
نه چون ما لب از خنده چون پسته بودجوانی فرا رفت کای پیرمرد
چه در کنج حسرت نشینی به درد؟یکی سر برآر از گریبان غم
به آرام دل با جوانان بچمبرآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفتچو باد صبا بر گلستان وزد
چمیدن درخت جوان را سزدچمد تا جوان است و سر سبز خوید
شکسته شود چون به زردی رسیدبهاران که بید آرود بید مشک
بریزد درخت گشن برگ خشکنزیبد مرا با جوانان چمید
که بر عارضم صبح پیری دمیدبه قید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربودشما راست نوبت بر این خوان نشست
که ما از تنعم بشستیم دستچو بر سر نشست از بزرگی غبار
دگر چشم عیش جوانی مدارمرا برف باریده بر پر زاغ
نشاید چو بلبل تماشای باغکند جلوه طاووس صاحب جمال
چه می خواهی از باز برکنده بال؟مرا غله تنگ اندر آمد درو
شما را کنون میدمد سبزه نوگلستان ما را طراوت گذشت
که گل دسته بندد چو پژمرده گشت؟مرا تکیه جان پدر بر عصاست
دگر تکیه بر زندگانی خطاستمسلم جوان راست بر پای جست
که پیران برند استعانت به دستگل سرخ رویم نگر زر ناب
فرو رفت، چون زرد شد آفتابهوس پختن از کودک ناتمام
چنان زشت نبود که از پیر خاممرا میبباید چو طفلان گریست
ز شرم گناهان، نه طفلانه زیستنکو گفت لقمان که نازیستن
به از سال ها بر خطا زیستنهم از بامدادان در کلبه بست
به از سود و سرمایه دادن ز دستجوان تا رساند سیاهی به نور
برد پیر مسکین سپیدی به گور
باب دهم در مناجات و ختم کتاب
حکایت بت پرست نیازمند
مغی در به روی از جهان بسته بود
بتی رابه خدمت میان بسته بودپس از چند سال آن نکوهیده کیش
قضا حالتی صعبش آورد پیشبه پای بت اندر به امید خیر
بغلطید بیچاره بر خاک دیرکه عاجزام دست گیر اي صنم
به جان آمدم رحم کن بر تنمبزارید در خدمتش بارها
که هیچش به سامان نشد کارهابتی چون برآرد مهمات کس
که نتواند از خود براندن مگس؟برآشفت کای پای بند ضلال
به باطل پرستیدمت چند سالمهمی که در پیش دارم برآر
وگرنه بخواهم ز پروردگارهنوز از بت آلوده رویش به خاک
که کامش برآورد یزدان پاکحقایق شناسی دراین خیره شد
سر وقت صافی بر او تیره شدکه سرگشتهاي دون یزدان پرست
هنوزش سر از خمر بتخانه مستدل از کفر و دست از خیانت نشست
خدایش برآورد کامی که جستفرو رفته خاطر دراین مشکلش
که پیغامی آمد به گوش دلشکه پیش صنم پیر ناقص عقول
بسی گفت و قولش نیامد قبولگر از درگه ما شود نیز رد
پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟دل اندر صمد باید اي دوست بست
که عاجزترند از صنم هر که هستمحال است اگر سر بر این در نهی
که باز آیدت دست حاجت تهیخدایا مقصر بکار آمدیم
تهیدست و امیدوار آمدیم
مطلب مشابه: حکایت های عبید زاکانی؛ 10 داستان و قصه آموزنده قشنگ
نظرات کاربران