پابلو نرودا یکی از برترین و معروفترین شاعران جهان است که همواره اشعار زیبای این شاعر بزرگ مورد توجه ادبیات دوستان جهان قرار میگیرد. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری سبکنو قصد داریم اشعار این پابلو نرودا را برای شما عزیزان قرار دهیم. این شعرها شامل مجموعه اشعار زیبا و احساسی هستند؛ با ما باشید.
پابلو نرودا
ریکاردو الیسر نفتالی ریس باسوآلتو ( Ricardo Eliecer Neftalí Reyes Basoalto) با نام مستعار پابلو نرودا زاده ۱۲ ژوئیه ۱۹۰۴ – درگذشته ۲۳ سپتامبر ۱۹۷۳) دیپلمات، سناتور و شاعر نوگرای شیلیایی و برنده جایزه ادبیات نوبل میباشد. وی نام مستعار خود را از یان نرودا شاعر اهل چک انتخاب کرده بود. سرودههای وی در غالب سونت از اهمیت بالایی برخوردار است و بیشتر آثار او را تشکیل میدهند.
شعرهای احساسی از این شاعر اهل شیلی
وقتی از سفرهای زیادی بازگشتم،
سبز و معلق ماندم
میان خورشید و جغرافیا –
من دیدم که بال ها چگونه کار میکنند،
و عطرهای چگونه پراکنده میشوند
توسط تلگراف پرها ،
من از بالا مسیر را دیدم،
چشمه و کاشی سقف ها را،
ماهیگیران در تجارتشان ،
تمبان های حبابی;
من همه اینان را از آسمان سبزم دیدم.
الفبای بیشتری نداشتم
نسبت به پرستوها در مسیرشان ،
آب ناچیز و درخشان
از پرنده ای نحیف در آتش
که از گرده میرقصد
بگو آیا گل سرخ، عریان است؟
یا همین یک لباس را دارد؟
راست است که امیدها را باید
با شبنم آبیاری کرد؟
چرا درختان
شوکت ریشههایشان را پنهان میکنند؟
چه چیزی در جهان
از قطارِ ایستاده در باران غمانگیزتر است؟
چرا برگها وقتی احساس زردی میکنند
خودکشی میکنند؟
به خاطر تو،
در باغهایی مملو از گلهای شکفته شده
من از شمیم خوش بهاران زجر میکشم!
چهرهات را به یاد ندارم،
زمان زیادیست که دیگر دستانت در خاطرم نیست؛
چگونه لبانت مرا نوازش میکردند؟!
به خاطر تو،
تندیسهای سپید خوابیده در پارکها را دوست دارم،
تندیسهای سپیدی که نه صدایشان به گوش میرسد و نه چیزی را به نگاه میکشند.
صدایت را از یاد بردهام
صدای پر از شادیات را؛
چشمانت را به خاطر ندارم.
همانگونه که گلی با عطرش همآغوش میشود
با خاطرات مبهمی از تو در آمیختهام.
با دردهای زخمگونهای زیست میکنم؛
اگر مرا لمس کنی
آسیبی به من خواهی زد که ترمیم نخواهد شد!
نوازشهایت مرا احاطه میکند
مانند پیچکهایی که از دیوار افسردگی بالا میروند!
عشقت را از یاد بردهام
با اینحال از ورای هر پنجرهای مانند تصویری گنگ میبینمت.
به خاطر تو،
رایحهی سنگین تابستان آزارم میدهد!
به خاطر تو،
یکبار دیگر به جستجوی آرزوهای مدفونم بر میخیزم:
ستارههای دنبالهدار،
شهابها…
اگر به ناگهان تو نباشی
اگر به ناگهان تو زنده نباشی
من زندگی را ادامه خواهم داد
جرات نمیکنم
جرأت نمیکنم بنویسم
اگر تو بمیری
من زندگی را ادامه خواهم داد
زیرا
جایی که انسان صدایی ندارد
صدای من آنجاست
وقتی سیاهپوستان را میزنند
نمیتوانم مرده باشم
وقتی برادرانام را میزنند
باید با آنها بروم
وقتی پیروزی
نه پیروزی من
بلکه پیروزی بزرگ
میآید
هرچند گنگ
باید حرف بزنم
باید آمدناش را ببینم
اگر کورم
نه
مرا ببخش
اگر تو زنده نباشی
اگر تو، عزیز
عشق من
اگر تو
مرده باشی
تمام برگها در سینهام فرود میآید
و روحام شب و روز
بارانی خواهد بود
و برف قلبام را خواهد سوزاند
من باید
باسرما و آتش
با مرگ و برف
راه بروم
و پاهایام میخواهند قدم بزنند
به جایی که تو خفتهای
اما
من زندگی را ادامه خواهم داد
زیرا تو خواستی
بیش از هرچیز
من رام نشدنی باشم
عشق ام
زیرا تو میدانی
من فقط یک مرد نیستم
بلکه همهی مَردانام.
برای دل من بس است سینهی تو،
برای آزادی تو، بالهای من.
به آسمان میرسد از دهان من
آنچه بر روح تو خفته بود.
در توست وهم هر روزه.
چون ژاله به گلبرگ میرسی.
با غیبت خود زیر افق نقب میزنی.
جاودانه در گریز، همچو موج.
گفتهام که میان باد میخواندی
همچو کاجها و همچو دکلها.
همانگونه درازی و کمگویی،
و یکباره پُراندوه میشوی، همچو یک سفر.
چون شاعری کهن، به خود میخوانی.
لبریز طنینها و صداهایی دلتنگی.
بیدار میشدم، وگاهگاه میکوچید و میگریخت
هر پرنده که بر روح تو خفته بود.
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج (سایه)؛ 40 شعر کوتاه و بلند احساسی سایه
منو فراموش نکن
میخوام یه چیز را بدانی
میدانی چگونه است،
اگر به ماه بلوری نگاه کنم
یا به شاخه ی قرمز پاییز اهسته در دم پنجره ام ،
اگر نزدیک اتش ،خاکستر ناملموس را لمس کنم یا تن کنده چروکیده را ،
هر چیزی مرا به سوی تو میکشاند
انگاره هر چیزی که وجود دارد
،رایحه ،نور ،فلزات، قایقکوچکی بودن در حرکت بسمت جزیرهایت در انتظارمن ،
خوب ،حالا،
اگر ارام ارام دست از دوست داشتن من بکشید
منم آرام آرام دست از عاشق بودن تو میکشم
اگر به ناگهان منو فراموش کنید
دنبال من نگرد،
چونکه خیلی وقت پیش تو را فراموش کردهام
دوستات دارم
و
شادمانی من
میگزد لبانِ نرم تو را.
گرانه و سنگین بود
این
به من عادت کردنات.
عادت به روح منزوی و وحشی من
و نامم
که از آن گریزاناند همه.
مدیدی هست
ای مروارید تک
تو را عاشقام
و
تو را چون بانوی کهکشان باور دارم.
گلهای شادی را از کوهپایه میچینم
فندقهای سیاه تو را
و سبدهایی از حصیر جنگل
پر از بوسهها
با تو چنان میکنم
که بهار
با درختان گیلاس.
در میان همهی آن دیگران،
در میان این رودخانهی تندِ مواج
که هزاران زن از آن در گذرند،
در جستجوی نشانی از توام؛
با گیسوان تافته و چشمانِ پرآزرم ِ گودافتادهات،
با گامهای سبکی که آهسته آهسته در دریا سفر میکنند.
به ناگهان
میاندیشم که میتوانم ناخنهایت را دقیقتر به یاد آورم؛
ناخنهایی کشیده و ظریف؛ که انگار خواهرزادهی گیلاساند.
سپس
گیسوانات از خاطرم میگذرند؛
و میاندیشم که تصویرت را دیدهام،
به سانِ آتشی عظیم که در دریا شعلهور است.
من بسیار گشتم،
اما هیچکس طنین صدای تو را نداشت،
یا ملایمات تو را
[همچون] یک روز سایهسار و خنک که از جنگل آوردی.
هیچکس گوشهای کوچک تو را ندارد.
تو خالص و کامل هستی؛
و همه چیزت تک است؛
و من با تو ادامه میدهم؛
و عاشقانه با تو شناور میشوم،
در رودی به پهنای میسیسیپی
به سوی دریای زنانگی.
موهایات،
صدایات،
و لبانات را آرزومندم
گرسنه و در سکوت
از کوچهها عبور میکنم
بیتوسل به نانی،
ازسپیدهی صبح، ازخود بِدَر
روز را در پی ترنّم صدای آب گامهایات میپیمایم
من طالب آبشارِ خندههای توأم
و آن دستان به رنگ زیر شیروانیهایِ بر افروخته و ملتهب
آری، میخواهم کام بجویام
از آن سنگِ رنگ باختهی انگشتانات
میخواهم نوش کنم تنات را همچون بادامی بِکر
و آن فروغِ ناپدید شده با اخگر زیباییات
میخواهم کام گیرم از آن بینیِ سر بالا
آن اربابِ مغرورِ سیمایات
میخواهم نوش کنم آن سایهی گریزناک مژگانات را
گرسنهام، میروم، میآیم، شفق را بو میکشم
و تو را میجویم، و قلب سوزندهی تو را میطلبم
همچون یوزپلنگی در کویرِ کوئیتراتو
مطلب مشابه: اشعار فروغ فرخزاد؛ گلچین زیباترین غزلیات، تک بیتی و شعرنو فروغ پ
این شفق را هم از دست دادهایم.
هیچکسی ما را
دست در دست هم نمیدید این عصر
وقتی شب نیلگون بر دنیا میافتاد.
من از پنجرهام
جشن غروب را دیدهام سرِ تپههای دور.
گاه مثل یک سکه
یک تکه آفتاب میان دستهای من میسوخت.
تو را از ته دل به یاد میآوردم،
دلی فشرده به غم، غمی که آشنای توست.
پس تو کجا بودی؟
پس که بود آنجا؟
گویای چه حرف؟
چرا تمامی ِ عشق یکباره بر سرم خواهد تاخت
وقتی حس میکنم که غمگینام و حس میکنم که تو دوری؟
میافتاد کتابی که همیشه در شفق، زنگاریست.
و چون سگی زخمی
شنلام روی پای من میغلتید.
همیشه، همیشه عصرها دور میشوی.
روبه آنجا که شفق میشتابد و از پس او
پیکرهها محو میشوند.
آنها تفنگهای پر از باروت را آوردند
آنان دستور این کشتار وحشیانه را صادر کردند
آنها اینجا با خلقی مواجه شدند
گردآمده به حکم عشق و وظیفه
که سرودی میخواندند.
دخترک با پرچمش فرو افتاد
و پسر، خندان، زخمی، در کنارش
مردم وحشتزده، با درد و خشم
دیدند آنان را که بر خاک میافتادند
و همانجا که کشتگان افتاده بودند
مردم پرچمهایشان را در خون زدند
تا آن را رو به دژخیمان دوباره بر پا دارند.
به خاطر این مردگان، به خاطر مردگانمان
مجازات میخواهم!
برای آنها که بر خاک میهن خون ریختند
مجازات میخواهم!
برای جلادی که حکم این کشتار را داد
مجازات میخواهم!
برای خیانتکاری که به قیمت خون دیگران بالا رفت
مجازات میخواهم!
برای آنکه فرمان مرگ داد
مجازات میخواهم!
برای آنان که از این جنایت دفاع کردند
مجازات میخواهم!
نمیخواهم دست خونآلودهشان را به سمتم دراز کنند
من مجازات میخواهم!
نمیخواهم سفیر من باشند،
نمیخواهم حتی در خانهشان راحت بنشینند
مجازات میخواهم!
میخواهم در همین مکان، همین میدان، محاکمه شوند
من مجازات میخواهم!
من مجازات میخواهم!
صبح
سرشار از طوفان است.
در قلب تابستان.
ابرها
چون دستمالهای سپید وداع
عبور میکنند.
و باد، در دستهای روندهی خود
تکان میدهدشان.
قلب باد
بر فراز سکوت عاشقانهی ما
بیشمار میکوبد.
باد
نغمهخوان و آسمانی
چنان چون زبانی سرشار از نبردها و آوازها
میان درختان زمزمه میکند
با هجوم بیامان
برگهای مرده را
می برد با خود
و دور میکند از راه
پیکانهای تپندهی پرندگان را.
که باد درختان را در موجی بیکف
و مادهای بیوزن و آتشهای خمیده
واژگون میسازد.
انبوه بوسههایش
از تاختوتاز باد تابستان
میشکند و غرق میشود در آب.
میان کاخها با سنگ های خسته،
کوچههای پراگ با زیباییهایش،
میان خندهها و جلادان سیبری،
میان کاپری و آتش روی دریا،
میان عطر تلخ اکلیل کوهی،
عشق، عشق نهایی و اصلی
در آرامشی سخاوتمند
به زندگیام بسته شد
در حالی که
بین دو دست دوست
و در سنگِ روحم
سوراخ سیاهی کنده میشد
و آنجا در دوردست، میهنم میسوخت
صدایم میزد، انتظارم را میکشید
وامیداشت تا زنده باشم
حفظ کنم خودم را و رنج بکشم.
تبعید گرد است
دایرهای است، حلقهای،
پاهایت دور تا دور میگردند،
زمین را میپیمایی
اما این زمین، زمینِ تو نیست،
روز بیدارت میکند و این روزِ تو نیست،
شب فرا میرسد، اما ستارگانت پیدا نیست،
برادرانی مییابی، اما خون تو را ندارند.
همچون شبحی هستی که سرخ میشود
چرا که نمیتوانی دوست بداری
آنانی را که صمیمانه دوستت دارند،
از این رو شگفتآور نیست
اگر نیازمند خار دشمنان میهنت باشی
و درماندگی اندوهبار مردمت،
و اندوههایی در انتظارت باشند
و درست در آستانهی دَر دندانهایشان را نشانت بدهند.
با این حال، با قلبی درمانناپذیر
هر نشانهی اضافی را تداعی میکردم
چونان که تنها یک عسل دلپذیر
در درخت زمین من لانه کرده باشد،
و من از هر پرنده میشنیدم
دور دستترین آواها را،
ترانهای را که مرا از زمان کودکیام از خواب بیدار میکرد
زیر نور مرطوب باران.
من، زمین فقیر میهن
دهانهی آتشفشانها
ماسهها و چهرهی کانی پوش صحراها را
ترجیح میدادم
بر این جام نوری که عطایم میشد.
خود را تنها در باغی یافتم، گمگشته،
خصم خشن مجسمهای شدم
دشمنِ آن چیزی که طی قرنها تصمیم میگرفت
میان زنبورهای نقره و تقارن.
تبعید!
فاصله پهنتر میشود،
با زخمی بر گرده نفس میکشیم،
زیستن حکمی ناگزیر است،
روحِ ریشهکن شده بیداد را تجربه میکند،
نمیپذیرد زیبایی عطا شده را،
سرزمین تیرهبخت خود را میجوید
و بر روی آن، شهادت یا آرامش را.
شاید این دردِ عشق پنهان بود، شاید شک بود یا رنجِ به شک آلوده،
شاید ترس از زخمی بود که میتوانست در پوست تو راه یابد همچنان که در پوست من،
و نیز گذاردن قطره سرشک گزندهای بود روی پلکهای آن کسی که دوستم میداشت،
به یقین، ما نه آسمانی با خود داشتیم، نه سایهای و نه شاخهی آلویی سرخ با میوهها و شبنمهایش،
تنها خشم کوچههای بی در و بیپیکر در روحم وارد میشد و بیرون میرفت
بدون این که بداند به کجا میرود یا از کجا میآید، بیکشتن یا مردنی حتا.
نظرات کاربران