یکی از موضوعات محبوب اشعار چه برای شاعران، چه ترانه سرایان و یا خوانندگان، موضوعات عاشقانه است. خواندن اشعار عاشقانه چه تک بیتی، چه شعر معاصر، چه اشعار کهن قدیمی، شعر نو، شعر بلند و … همگی تاثیر خوبی بر روح و روان فرد دارند. به همین جهت نیز در ادامه مجموعه ای از زیباترین شعر عاشقانه از شاعران معروف ایرانی را به صورت دسته بندی شده ارائه کرده ایم.
فهرست مطالب
تک بیتی های عاشقانه زیبا
زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی“مولانا”
عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت
ناز مهمان را ز صاحب خانه میباید کشید“صائب تبریزی”
اصلا مرا برای همین آفریده است
تا عاشق تو باشم و دیوانگی کنم
آرامش آغوش تو از چشم من انداخت
امنیتی که بیمههای معتبر دارند“امید صباغ نو”
عشق سلطانیست کو را حاجت دستور نیست
طائران عشق را پرواز گه جز طور نیست“خواجوی کرمانی”
بگذار سر به سینه من تا كه بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را” شعر عاشقانه فریدون مشیری“
دل خراب من دگر خرابتر نمیشود
که خنجر غمت ازین خرابتر نمیزند“هوشنگ ابتهاج”
بگذار راز دلم را بدانی: تو را دوست دارم
ای با من از رازهایم صمیمیتر و بی ریاتر“حسین منزوی”
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست“هوشنگ ابتهاج”
گر نباشد هر دو عالم گو مباش
تو تمامی با توام تنها خوش است“عطار”
عشق سلطانیست کو را حاجت دستور نیست
طائران عشق را پرواز گه جز طور نیست“خواجوی کرمانی”
گفته بودی با قطار این بار خواهم رفت و من
ماندهام باید چطور این چرخ را پنچر کنم“احسان پرسا”
خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران
صحرای آب و آتش پنهان چگونه باشد“خاقانی”
خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی“عراقی”
چه پریشانم از این فکر پریشان شب و روز
که شب و روز کجایی و کجایِ تو کجاست“هوشنگ ابتهاج”
از جمع دوری میکنم تا با تو باشم
در خلوتم هستی و تنها نیستم من“زهرا کوشک احمدی”
چون خیالت دم بدم در اضطراب آرد مرا
پس وصالت تا چه خواهد کرد با روز و شبم“فیض کاشانی”
جهان زیباست اما مثل مردابی که با مهتاب
جهان رنگ تماشا از تماشای تو میگیرد“فاضل نظری”
ای عشق بیا آدمی از نو بتراشیم
خوشبختتر و خوبتر و شادتر از من“غلامرضا طریقی”
رشته جان من سوخته بگسیخته باد
گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب“خواجوی کرمانی”
مثل خاراندن یک زخم پس از خوب شدن
یاد یک عشق عذابیست که لذت دارد“مقداد ایثاری”
با مرور دوستیهایم به من اثبات شد
هر که جز تو دوستم شد،دوستدار کوچکیست“کاظم بهمنی”
بیا سر به سرم بگذار مهتابیترین بانو
میان گیسوانت دستهایم گم شدن دارد“سیدمرتضی سجادی”
به خدا هیچ کسی در نظرم غیر تو نیست
لا شریک لک لبیک… خیالت راحت“محمدمهدی درویشزاده”
من از چشمان خیست در شبی تاریک فهمیدم
که باران نیمههای شب تماشاییتر از روز است“معصومه ناصری”
دلم، دریا به دریا، از تماشای تو میگیرد
دلم دریاست اما از تماشای تو میگیرد“فاضل نظری”
دستت به گیسوان رهایش نمیرسد
از دوردستها به نگاهی بسنده کن“سجاد سامانی”
تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد
چشم انتظار باش در این ماجرا تو هم“فاضل نظری”
کاش میشد عشق را تفسیر کرد
دست و پای عشق را زنجیر کرد“مهدی ابوالقاسمی”
برون نمی رود از دل خیال خام وصالت
اگر چه رفته وصالت ولی خوشم به خیالت“محمد علی رستمی ( وصال )”
خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی“عراقی”
تو در کنار خودت نیستی نمیدانی
که در کنار تو بودن چه عالمی دارد“فرامرز عرب عامری”
ماه من ! امشب نیا بالای آبادی ما
خوش ندارم چشم هر نامحرمی روشن شود“عاطفه پژمان”
من چون ز دام عشق رهائی طلب کنم
کانکس که خسته است بتیغ تو رسته است“خواجوی کرمانی”
صائب شکایت از ستم یار چون کند؟
هر جا که عشق هست، جفا و وفا یکی است“صائب”
این خاصیت عشق است باید بلدت باشم
سخت است ولی باید در جذر و مدت باشم“از مجموعه اشعار علیرضا آذر“
مطلب مشابه: متن دوستت دارم عاشقانه از ته دل خاص با جملات عشقی از ته قلب
نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است“صائب تبریزی”
نه به خانه دل قرار و نه به کوی یار گیرد
به کجا روم، ندانم که دلم قرار گیرد“عاشق اصفهانی”
دل بیمار را در عشق آن بت
شفا از نعرههای عاشقانه است“عطار”
ما را ز درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار“سعدی”
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست“حافظ”
آشکارا نهان کنم تا چند؟
دوست میدارمت به بانگ بلند…“عراقی”
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم“سعدی”
هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد
میّسرش نشود بعد از آن شکیبایی“سعدی”
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را“حافظ”
غافلی از حال دل ترسم که این ویرانه را
دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند“صائب تبریزی”
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را“حافظ”
مطلب مشابه: جملات عاشقانه؛ مجموعه متن رمانتیک، دلنوشته و اشعار احساسی برای عشق
اشعار عاشقانه کوتاه
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگودوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگوگفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو“مولانا”
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنیدل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی“سعدی”
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیمگر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم“مولانا”
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کردآن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد“حافظ”
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشدوگر بیکار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد“مولانا”
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس
زانسان شدهام بی سر و سامان که مپرسای مرغ خیال سوی او کن گذری
وانگه ز منش بپرس چندان که مپرس“مولانا”
عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک بادای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد“مولانا”
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ماهرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما“حافظ”
مطلب مشابه: جملات عاشقانه فلسفی با برگزیده از جملات معنی دار درباره عشق
اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر استوالله که به عشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهاری دگر استهر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده استاو چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است“خاقانی”
هر شب به تو با عشق و طرب میگذرد
بر من زغمت به تاب و تب میگذردتو خفته به استراحت و بی تو مرا
تا صبح ندانی که چه شب میگذرد“هاتف اصفهانی”
عشق تو عالم دل جمله به یکبار گرفت
بختیار اوست برما که تو را یار گرفتمن اسیر خود واز عشق جهانی بیخود
من درین ظلمت و عالم همه انوار گرفت“سیف فرغانی”
در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بیچون کارهاعقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها“مولانا”
تو آن بتی که پرستیدنت خطایی نیست
و گر خطاست مرا از خطا ابایی نیستدرون خاک، دلم میتپد هنوز اینجا
به جز صدای قدمهای تو صدایی نیست“فاضل نظری”
بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دلاین غم، که مراست کوه قافست، نه غم
این دل، که توراست، سنگ خاراست، نه دل“رودکی”
فکر کن
به ماجرای مردی
که تمام ساعتهای دنیا را دزدیده
تا معشوقهاش پیر نشود…“مهدی اشرفی”
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارممیگریزی ز من و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم“فروغ فرخزاد”
عشق
اتفاقی است که میافتد!
گاهی پر شتاب
مثل گلولهای ناغافل
گاهی آرام
مثل نشت گاز در شبی زمستانی!
در هر حال عشق
اتفاق کشندهای است…“رضا کاظمی”
مطلب مشابه: جملات ناب عاشقانه برای همسر + عکس نوشته فوق احساسی جدید
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با صد غم و درد مبتلای تو شدملیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم“وحشی بافقی“
بیرون ز تو نیست
آنچه میخواستهام
فهرست تمام آرزوهای منی…“شفیعی کدکنی”
عزیزم
دوستت دارم،
ولی با ترس و پنهانی
که پنهان کردن یک عشق
یعنی
اوج ویرانی…“سها حیدری”
تقویمها
هیچ کارهاند…
کافیست تو
دستت را
در دستانم بگذاری
فصلها
عوض میشوند“بهنام محبیفر”
حق نداری
به کسی دل بدهی
الا من
پیش روی تو دو راه است
فقط من یا من!
با ترس و لرز، حرف دلم را زدم به تو
من دال و واو و سین و ت دارم تو را
بفهم!“سید مهدی وزیری”
تقویمها
هیچ کارهاند…
کافیست تو
دستت را
در دستانم بگذاری
فصلها
عوض میشوند“بهنام محبیفر”
با تو
همه چیز خوب است
حتی از گودی زیر چشمهایم هم
دیگر خبری نیست!
تو
جای همه چیز را
برایم پر کردهای…“محسن حسینخانی”
برای ستایش تو
همین کلمات روزانه کافیست
همین که کجا میروی؟ دلتنگم…
برای ستایش تو
همین گل و سنگریزه کافیست
تا از تو بتی بسازم…“شمس لنگرودی”
با من
رفت و آمد نکن
رفتن
فعل قشنگی نیست
با من
فقط راه بیا…“شهناز اسحاقی”
صبح است
صبح خیلی زود
و بیدار شدم
تا دوست داشتنت را
زودتر از روزهای قبل
شروع کنم“لیلا کردبچه”
کارم
تمام است
مثل
نقشه لو رفته یک گنج!
دوستش دارم
و میداند!“رضا یار احمدی”
برایم بلوز بافتی
برایت…
روسریات را باز کن
مردها فقط
“گیسو” بافتن بلدند…“احسان پرسا”
بعضی شعرها
باید کوتاه بمانند…
مثلا
چشمهایت…“آبا عابدین”
مطلب مشابه: متن های رمانتیک و عاشقانه جدید با عکس نوشته های بی نظیر احساسی
باز بوتههای علف مست کردهاند
سرشان را به هم میکوبند
هروقت بوی تو نزدیک میشود
ماجرای ما همین است…“شمس لنگرودی”
تو را دوست میدارم
و با تو دگرم به بیداری این گستره خاموش
و آدمیانش نیاز نیست
چرا که تو
چهار فصل سرزمین منی…“یغما گلرویی”
جهان از چشمهای تو
شروع میشود
و جایی در امتداد آشفتگی موهایت
به باد میرود…“کامران رسولزاده”
گفتی صبحبخیر.
اما در صبحی که تو کنارم نباشی
مگر خیری هست…“بهزاد حیدری”
شک ندارم
مادرم فهمیده من “میخواهمت”
سجدههای آخرش
این روزها طولانی است…“عباس رزاقی”
دل را
نگاه گرم تو
دیوانه میکند…“صائب تبریزی”
دلم
دیوانه بودن
با تو
میخواهد“اخوان ثالث”
شعر مولانا عاشقانه
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامدسر خنبها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامدچه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامدز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامددو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامدخردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامدچو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامدچو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامدبرو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
از دلبر ما نشان که دارد
در خانه مهی نهان که داردبیدیده جمال او که بیند
بیرون ز جهان جهان که داردآن تیر که جان شکار آنست
بنمای که آن کمان که دارددر هر طرفی یکی نگاریست
صوفی تو نگر که آن که دارداین صورت خلق جمله نقشاند
هم جان داند که جان که دارداین جمله گدا و خوشه چیناند
آن دست گهرفشان که داردقلاب شدند جمله عالم
آخر خبری ز کان که داردشادست زمان به شمس تبریز
آخر بنگر زمان که دارد
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ماای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ماای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ماای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار مادر گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
مطلب مشابه: متن عاشقانه برای دوست دختر؛ 100 تا از قشنگ ترین جملات احساسی
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدمبرف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدمنیستم از روانها بر حذرم ز جانها
جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدمآنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدماز سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست
این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدماین همه نالههای من نیست ز من همه از اوست
کز مدد می لبش بیدل و بیزبان شدمگفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی
من ز برای این سخن شهره عاشقان شدمجان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چه میکنم چونک از این جهان شدم
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برمآمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برمآمدهام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برمگر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برماوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برمآنک ز زخم تیر او کوه شکاف میکند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برمگفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برمآنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برمدر هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برماین غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانیصد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانیگر نامه نمیخوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی در پنجه ره دانیبازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانیای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانیهم آبی و هم جویی هم آب همیجویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانیچند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیختهای با جان یا پرتو جانانینور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانیهر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانیاز عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی
شعر عاشقانه سپید و نو
لرزانده می شوم
سه روز است برفی ام
در امتداد دستهایت
می فهمی؟!
موهایت را گیس نکن!
هزار نفس می کشد
این درد ها که دوره نمی شوند
در آستانه آغوش کشیدنت
آدمها تمام شده اند
و تنهایی پای عشق آب می شود.
کارون خشک …
پرم از فکر !
توافق در انسجام اجسام
لبخندی کنارم یخ زده است
آخر حرفی !
چون خنجری در حنجره ام.“حمیدرضا اکبری شروه”
خبر داری که شهری
روی لبخند تو شاعر شد؟
چرا این گونه
کافر گونه
بیرحمانه
میخندی؟
“صاحب عزیزی”
درخت که میشوم
تو پاییزیکشتی که میشوم
تو بی نهایت طوفانهاتفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن“گروس عبدالملکیان”
به ندای قلبت گوش بسپار
قلبت، همه چیز را میداند
زیرا قلب تو
همان جائیست که گنجت نهفته است…
وقتی نیستی
شعر ، دروغی ناخوشایند است
اما وقتی هستی
دروغ هم شعریست
شعری زیبا“رسول یونان”
پنهان می کنم دستانم را
زیر چتر دستکش های سپید
و صورتم را
زیر لایه ی مرطوب کرم های مهربان
تا مبادا خورشید بی شرم شهر من
که می تازد بی وقفه بر اندام های عریان
زیر پوست زیبایی ام خانه کند
و به تاراج برد
تنها میراث اجدادی ام را
چه که این آفتاب بی دریغ
ـ در هیات قدیسه ای باکره ـ
زیر بال های بلورین خود
فریبکارانه پنهان کرده
دیوی تیره و پلید
با هرزه نگاهی آتشین
که می سوزاند برهنه اندام های زیبا را
و می بلعد بی رحمانه هر سپیدی را
چون اژدهایی هفت سر .
هر چه فریاد کردم :
این ظاهر فریب دیو است دیو
به غارت آمده زیباییتان را …
بی اعتنا به تمسخرم نشستند
و چنگ زدند به گیسوان طلایی خورشید
و لبان خود را سپردند
به بوسه های مسموم
و تن خود را به سپیدی سرانگشتان غارتگرش“پریسا بیداروند”
مردم دوست دارند شعر بخوانند
اما عاشقانه، کوتاه، ساده
پس بی مقدمه سرت را روی سینه ام بگذارمردم عجله دارند
باید خیلی زود بگویم
چقدر دوستت دارم“فلورا تاجیکی”
شب که می شود،
به جای خواب،
تو به بند بند وجودم می آیی
و من می خندم،
بغض می کنم،
بالشم که خیس شد
عقربه ساعت که به
صبح نزدیک شد،
نه! تو هنوز هم
خیال رفتن نداری!
و این قصه هر شب ادامه دارد …
در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن كردن یک چراغ ساده «دوستت دارم»
كام زندگی را تلخ میكندوقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتیات
زندگی را تا مرزهای دوزخ میلغزاند
دیگر نازنین من
چه جای اندوه؟
چه جای اگر؟
چه جای كاش؟
و من…این حرف آخر نیست!
به ارتفاع ابدیت دوستت دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع كنم“مصطفی مستور”
نیستی
و حالم به آهویی میماند
كه جنگل از آن
فرار كرده باشد“مهدی اشرفی”
روبرویت میخندم
تا به خوشحالى تو بیفزایم.
و تو مثل رویشى نو
طلوع عشق را نشانم میدهى.تازه میفهمم جه زیبا هستى!
“ا.قلندر”
آنقدر دوستت دارم
که خودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم!
هر بار که میپرسی، چقدر؟!
با خودم فکر میکنم؛
دریا چطور
حساب موجهایش را نگه دارد؟!
پاییز از کجا بداند
هر بار چند برگ از دست میدهد؟!
ابرها چه میدانند
چند قطره باریده اند؟!
خورشید مگر یادش مانده
چند بار طلوع کرده است؟!
و من،
چطور بگویم که،
چقدر دوستت دارم“هستی دارایی”
انگار داشتم با تو حرف میزدم
نامه را که مینوشتم
و انگار روبرویم بودی
به کاغذ که نگاه میکردم
در پاکت را که بستم، پشت تمبر را
بوسیدم و چسباندم
ببین
حالم اصلاً دست خودم نیست
درست
مثل تو که پیشم نیستی“مهدی ذوالقدر”
حرف برای گفتن زیاد بود
وقت کم
بوسیدمت“سمانه سوادی”
تو شبیه دیگران نیستی
دیگران حرف میزنند
راه میروند
نفس میکشند
تو نه حرف میزنی
نه راه میروی
و نه …
میگذاری نفس بکشم“کامران رسول زاده”
اگر تو نبودی عشق نبود
همین طور
اصراری برای زندگی
اگر تو نبودی
زمین یک زیر سیگاری گلی بود
جایی
برای خاموش کردن بی حوصلگیها
اگر تو نبودی
من کاملاً بیکار بودم
هیچ کاری در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تو“رسول یونان”
“دوستت دارم” را
در دستانم میچرخانم
از این دست به آن دست
پس چرا
هر وقت میخواهم
به دستت بدهم نیستی؟“عباس معروفی”
برگشتنت
همان قدر محال است
که خیال میکردم
رفتنت“سارا شاهدی”
صبحها
بیشتر از نور
تُو را
میخواهم“معصومه صابر”
اگر زنی را نیافتهای که با رفتنش
نابود شوی
تمام زندگیات را باختهای!
این را
منی میگویم
که روزهایم را زنی برده است
جایی دور…
پیچیده دور گیسوانش
آویخته بر گردن
سنجاق کرده روی سینه
یا ریخته پای گلدانهایش
مابقی را هم گذاشته توی کمد
برای روز مبادا…“رضا ولی زاده”
کافیست تورا به نام بخوانم
تا ببینی لکنت، عاشقانهترینِ لهجههاست
و چگونه لرزش لبهای من دنیا را به حاشیه میبَرددوستت دارم
با تمام واژههاییکه در گلویم گیرکردهاند
و تمام هجاهای غمگینیکه بهخاطر تو شعر میشونددوستت دارم با صدای بلند
دوستت دارم با صدای آهستهدوستت دارم
و خواستن تو جنینیست در من
که نه سقط میشود،
نه به دنیا میآید“لیلا کردبچه”
به خاطر مردم است که میگویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیاردنیا
دارد از شعرهای عاشقانه تهی میشود
و مردم نمیدانند
چگونه میشود بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت“لیلا کردبچه”
محبوب من از دوست داشتنم میترسد
از داشتنم میترسد
از نداشتنم هم میترسد
با این همه اما مبادا گمان کنید مرد شجاعی نیست
وطنش بودم اگر بخاطر من میجنگید
و مادرش اگر
به خاطر من جان…
من اما
هیچکسش نیستم
من
هیچکسش هستم“رویا شاهحسینزاده”
همین که تو
هر صبح در خیالِ منی
حالِ هر روزِ من
خوب است“لیلا مقربی”
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها..مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونانکه بایدند
نه بایدها..
هر روز بی تو
روز مباداست!“قیصر امین پور”
گرمای مردادی تن تو
نفس هر کسی را میگیرد
و من
چه عاشقانه
گرم میشوم
میسوزم
و دوباره
هر مرداد
عاشقت میشوم انگار“علیرضا اسفندیاری”
چقدر قلبم برای تو تند میزند
و من
هیچ وقت نتوانستم طپشهایم را
با نبض احساس تو تنظیم کنم
چقدر ما از هم دوریم
و عشق فقط گریبان مرا گرفت“سارا قبادی”
تو عاشقانهترین نام
و جاودانهترین یادی
تو از تبار بهاری تو باز میگردی
تو آن یگانهترین رازی ای یگانهترین
تو جاودانهترینی
برای آنکه نمیداند
برای آنکه نمیخواهد
برای آنکه نمیداند و نمیخواهد
تو بینشانهترین باش
ای یگانهترین“محمود مشرف آزادتهرانی”
مطلب مشابه: جملات و دلنوشته های جذاب رمانتیک و عاشقانه با عکس
موج می زند
بر کلافگی خیابان
حضور خسته ی آفتاب
شهر پر از ماهی هایی ست
که تا ارتفاع هزار پا از سطح دریا
در آکواریوم آرزوهای شان
برج می سازند
یک نفر در خیابان فریاد می زند :
باید در ابرها شنا کرد“بارما شریبی”
دیر آمدهای
محبوب من
آنقدر دیر
که به پنج زبان زنده دنیا هم
دوستم بداری
هیچ اتفاق عاشقانهای
سکوت بارانی این دیدار را نخواهد شکستگل سرخت را
بر سر این شعر پرپر کن
ردیف و قطعه را هم به خاطر بسپار
تاوان دیر رسیدن گاهی
تنها
با یک عمر گریه پرداخت میشود“بهرام محمودی”
و عشق
آنقدرها هم که فکر میکردیم
عادلانه نبود
زن همسایه عاشق شد
پیراهن بلندتری دوخت
من عاشق شدم
گریههای بلندتری سر دادم
در عصر ما
همه
همیشه
دیر میرسند
یکی به اتوبوس
یکی به قطار
یکی
به یکی“رویا شاهحسینزاده”
چقدر دروغ
برای رنگ کردن دلت
نقاشی کنم
تا باور کنی
صورتم زیباست
برای عاشقی
از سیرتم
نقشی نمی خواست !! …“زیبا تمدن”
این عشق ماندنی این شعر بودنی
این لحظههای با تو نشستن سرودنیستمن پاکباز عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای با مرگ
اگر که شیوه تو آزمودنیست“حمید مصدق”
من ندانم که کیام
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم…“حمید مصدق”
آدم باید جوری دوستت دارم بگوید
که گره ماندنش
با دندان هیچ رفتنی
باز نشود…“مریم قهرمانلو”
عزیزم”
به بعضیها خیلی میآید!
مثلا وقتهایی که
مرا “عزیزم” صدا میکنی
چقدر تو
به من میآیی…“حمید جدیدی”
تو مرا آزردی …
که خودم کوچ کنم از شهرت،
تو خیالت راحت !
میروم از قلبت،
میشوم دورترین خاطره در شبهایت
تو به من میخندی !
و به خود میگویی: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی…
برنمی گردم، نه !
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد …
عشق زیباست و حرمت دارد …“مولود مهدی”
مردانه قول دادم و
عاشقت شدم…
من مرد قولهای بزرگم
ولی زنم…“شبنم فرضی زاده”
چندان به تماشایش برنشستیم
که بامدادی دیگر برآمد
و بهاری دیگراز چشم اندازهای بی برگشت در رسید
از عشق تن جامهای ساختیم روئینه
نبردی پرداختیم که حنظل انتظار
بر ما گوارا آمدای آفتاب که برنیامدنت
شب را جاودانه میسازد
بر من بتاب
پیش از آنکه در تاریکی خود گم شوم“محمد شمس لنگرودی”
زن را باید زد؟!
بوسه بر پیشانیاش…
زن را باید کشت؟!
آن غم پنهانیاش…
یکی ببین و یکی جوی و جز یکی مپرست
از آن جهت که دوبینی قصور بینائیست…“رضی الدین آرتیمانی”
خاک عالم به سرم باد اگر در نظرم
جز خیال تو به فکر دگری هم باشم
دیگر نه از خدا خواهم گفت
نه از عشق
تو
از هر گفتهای، گویا تری…
گرچه آشوبم
ولی آرامش جان مرا
شانههای محکمات
حتما کفایت میکند“طاهره اباذری”
زمین از دلبران خالیست
یا من چشم و دل سیرم؟
که میگردم، ولی زلف پریشانی نمیبینم…“فاضل نظری”
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود“احمد شاملو”
شبیه دختری که
زیباترین رژ را
برای معشوقش میزند
زیباترین شعرهایم را
نگه داشتهام، زیر گوش تو بخوانم…
هر قفلی که میخواهد
به درگاه خانهات باشدعشق پیچکی است
که دیوار نمیشناسد
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه سعدی + مجموعه اشعار عاشقانه و بسیار احساسی از سعدی بزرگ
من
دل رفتن نداشتم
درخت خانهات ماندمتو
رفتن را
دل دل نکنریزش برگهایم
آزارت میدهد“محمدعلی بهمنی”
چه فرقی میکند
من عاشق تو باشم
یا تو عاشق من؟!چه فرقی میکند
رنگین کمان
از کدام سمت آسمان آغاز میشود؟!“گروس عبدالملکیان”
برایم شعر بفرست
حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت
برای تو میگویندمیخواهم بدانم
دیگران که دچار تو میشوند
تا کجای شعر پیش میروندتا کجای عشق
تا کجای جادهای که من
در انتهای آن ایستادهام“افشین یداللهی“
همگان به جست و جوی خانه میگردند
من کوچه خلوتی را میخواهم
بی انتها برای رفتن
بی واژه برای سرودن
و آسمانی برای پرواز کردن
عاشقانه اوج گرفتن
رها شدن“سیدعلی صالحی”
کاری کن
ساحل
رویای رسیدن به تو نباشد
در دریا
چاره جز
عاشق بودن
نیست“کیکاووس یاکیده”
نه چتر با خود داشت نه روزنامه نه چمدان
عاشقاش شدم…
از کجا باید میدانستم
مسافر است؟!“مژگان عباسلو”
گاه یک ستاره
یک ستاره گاهی
میتواند حتی در کفِ یک پیاله آب
خوابِ هزار آسمانِ آسوده ببیند!
آن وقت تو میگویی چه …؟
میگویی یک آینه برای انعکاسِ علاقه
کافی نیست!؟” سیدعلی صالحی”
ملوانی شوریده
خلبانی سر به هوا
شاعری عاشق
قصابی دل رحم
کارگری ساده…
آدمهای زیادی در من هستند
که عاشق هیچ کدامشان نیستی“جلیل صفر بیگی”
شعر عاشقانه از شاعران معروف
چشم او قصد عقل و دین دارد
لشکر فتنه در کمین داردعالمی را کند مسخر خویش
هر که او لشکری چنین داردمست و خنجر به دست میآید
آه با عاشقان چه کین داردهیچکس را به جان مضایقه نیست
اگر آن شوخ قصد این داردساعد او مباد رنجه شود
داغ بر دست نازنین داردهر کرا هست تحفهای در دست
پیش جانان در آستین داردنیم جانیست تحفه وحشی
چه کند بینوا همین دارد“وحشی بافقی”
چشم عاشق پی جانان به پریدن نرسد
دل صیاد به آهو به تپیدن نرسداختر عاشق و امید ترقی، هیهات
دانه سوخته هرگز به دمیدن نرسدبهر گلگونه ربایند ز هم حورانش
کشته تیغ ترا خون به چکیدن نرسدما قدم بر قدم جاذبه دل داریم
خبر قافله ما به شنیدن نرسدبه تماشا ز بهشت رخ او قانع باش
که گل و میوه این باغ به چیدن نرسدقسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
به من خسته به جز چشم پریدن نرسدپرده صبح امیدست شب نومیدی
تا نسوزد نفس اینجا به کشیدن نرسددورتر میشود از قطع مسافت راهش
رهنوردی که به منزل به رمیدن نرسدتو ز لعل لب خود، کام مکیدن بردار
که به ما جز لب خمیازه مکیدن نرسددر حریمی که من از درد کشانم صائب
بحر را دعوی پیمانه کشیدن نرسد“صائب تبریزی”
بیا، که بیتو به جان آمدم ز تنهایی
نمانده صبر و مرا بیش ازین شکیباییبیا، که جان مرا بیتو نیست برگ حیات
بیا، که چشم مرا بیتو نیست بیناییبیا، که بیتو دلم راحتی نمییابد
بیا، که بیتو ندارد دو دیده بیناییاگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت
تو را چه غم؟ که تو خو کردهای به تنهاییحجاب روی تو هم روی توست در همه حال
نهانی از همه عالم ز بسکه پیداییعروس حسن تو را هیچ درنمییابد
به گاه جلوه، مگر دیده تماشاییز بس که بر سر کوی تو نالهها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشاییندیده روی تو، از عشق عالمی مرده
یکی نماند، اگر خود جمال بنماییز چهره پرده برانداز، تا سر اندازی
روان فشاند بر روی تو ز شیداییبه پرده در چه نشینی؟ چه باشد ار نفسی
به پرسش دل بیچارهای برون آیی!نظر کنی به دل خستهٔ شکسته دلی
مگر که رحمتت آید، برو ببخشاییدل عراقی بیچاره آرزومند است
امید بسته که: تا کی نقاب بگشایی؟“فخرالدین عراقی”
خاکی دلم به گرد وصالش کجا رسد
سرگشته میدود به خیالش کجا رسدچون آفتاب سایه به ماهی نبیندش
دیوانهای چو من به هلالش کجا رسدخود عالمی پر است که سلطان غلام اوست
چون من تهی دوی به وصالش کجا رسدفتراک او بلندتر از چتر سنجری است
دست من گدا به دوالش کجا رسدتا در لبش خزینه همه لعل و گوهر است
درویش را زکات ز مالش کجا رسدتا صد هزار دانهٔ دلها سپند اوست
عین الکمال خود به کمالش کجا رسدعشقش چو آفتاب قیامت دل بسوخت
عشقش قیامتی است زوالش کجا رسدخاقانی اینت غم که دلت نزد او گریخت
نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد“خاقانی”
بیرخت جانا، دلم غمگین مکن
رخ مگردان از من مسکین، مکنخود ز عشقت سینهام خون کردهای
از فراقت دیدهام خونین مکنبر من مسکین ستم تا کی کنی؟
خستگی و عجز من میبین، مکنچند نالم از جفا و جور تو؟
بس کن و بر من جفا چندین مکنهر چه میخواهی بکن، بر من رواست
بی نصیبم زان لب شیرین مکنبر من خسته، که رنجور توام
گر نمیگویی دعا، نفرین مکندر همه عالم مرا دین و دلی است
دل فدای توست، قصد دین مکنخواه با من لطف کن، خواهی جفا
من نیارم گفت: کان کن، این مکنبا عراقی گر عتابی میکنی
از طریق مهر کن، وز کین مکن“فخرالدین عراقی”
ای روی خوب تو سبب زندگانیام
یک روزه وصل تو طرب جاودانیامجز با جمال تو نبود شادمانیام
جز با وصال تو نبود کامرانیامبییاد روی خوب تو ار یک نفس زنم
محسوب نیست آن نفس از زندگانیامدردی نهانیست مرا از فراق تو
ای شادی تو آفت درد نهانیام“انوری”
عاشقی چیست ترک جان گفتن
سر کونین بیزبان گفتنعشق پی بردن از خودی رستن
علم پی کردن از عیان گفتنرازهایی که در دل پر خون است
جمله از چشم خون فشان گفتنبه زبانی که اشک خونین راست
قصه خون یکان یکان گفتنهمچو پروانه پیش آتش عشق
حال پیدای خود نهان گفتنعاشق آن است کو چو پروانه
میتواند به ترک جان گفتنشیر چون میگریزد از آتش
شیر پروانه را توان گفتنراهرو تا به کی بود سخنت
برتر از هفت آسمان گفتنکم نهای از قلم ازو آموز
ره سپرده سخن روان گفتنکار کن زانکه بهتر است تو را
کار کردن ز کاردان گفتنجان به جانان خود ده ای عطار
چند از افسانه جهان گفتن“عطار نیشابوری”
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میبایدز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میبایدمرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میبایدبهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید“شیخ بهایی”
عشق رخ تو بابت هر مختصری نیست
وصل لب تو در خور هر بی خبری نیستهر چند نگه میکنم از روی حقیقت
یک لحظه تو را سوی دل ما نظری نیستتا پای تو از دایره عهد برون شد
در هستی خویشم به سر تو که سری نیستبر تو بدلی نارم و دیگر نکنم یاد
هر چند که آرام تو جز باد گری نیستدر بند خسی وین عجبی نیست که امروز
اسبی که به کار آید بی داغ خری نیستخصم به بدی گفتن من لب چه گشاید
من بنده مقرم که خود از من بتری نیستبسیار جفاهات رسیدست به رویم
المنة الله که ترا دردسری نیستبسیار سمرهاست در آفاق ولیکن
دلسوزتر از عشق من و تو سمری نیستبسیار گذر کرد در آفاق سنایی
افتاد به دام تو و از تو گذری نیست“سنایی”
گرچه مجنونم و صحرای جنون جای منست
لیک دیوانه تر از من،دل شیدای منستآخر از راه دل و دیده سرآرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو درپای منسترخت بربست ز دل شادی و ،هنگام وداع
با غمت گفت که:یا جای تو یا جای منستجامه ای را که به خون رنگ نمودم، امروز
برجفا کاری تو شاهد فردای منستسرتسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود
با همه جور و ستم همت والای منستدل تماشایی تو،دیده تماشایی دل
من به فکر دل و خلقی به تماشای منستآنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پای پر آبله بادیه پیمای منست“فرخی یزدی”
ندیدهام رخ خوب تو، روزکی چند است
بیا، که دیده به دیدارت آرزومند استبه یک نظاره به روی تو دیده خشنود است
به یک کرشمه دل از غمزه تو خرسند استفتور غمزه تو خون من بخواهد ریخت
بدین صفت که در ابرو گره درافکند استیکی گره بگشای از دو زلف و رخ بنمای
که صدهزار چو من دلشده در آن بند استمبر ز من، که رگ جان من بریده شود
بیا، که با تو مرا صدهزار پیوند استمرا چو از لب شیرین تو نصیبی نیست
از آن چه سود که لعل تو سر به سر قند است؟کسی که همچو عراقی اسیر عشق تو نیست
شب فراق چه داند که تا سحر چند است؟“فخرالدین عراقی”
شعر عاشقانه شاعران معاصر
زیبا ترین اشعار شهریار
تا کی در انتظار گذاری به زاریام
باز آی بعد از این همه چشم انتظاریامدیشب به یاد زلف تو در پردههای ساز
جان سوز بود شرح سیه روزگاریامبس شکوه کردم از دل ناسازگار خود
دیشب که ساز داشت سرسازگاریامشمعم تمام گشت و چراغ ستاره مرد
چشمی نماند شاهد شب زنده داریامطبعم شکار آهوی سر در کمند نیست
ماند به شیر شیوه وحشی شکاریامشرمم کشد که بیتو نفس میکشم هنوز
تا زندهام بس است همین شرمساریام
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرسگله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرسمسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
نالههائی است در این کلبه احزان که مپرسسرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرسگوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرسعقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم
که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرسبوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سر چشمه حیوان که مپرساین که پرواز گرفته است همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرسدفتر عشق که سر خط همه شوق است و امید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرسشهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس
دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شدهای!
ماه من، آفت دل، فتنهی جانها شدهای!پشتها گشته دو تا، در غمت ای سرو روان
تا تو در گلشن خوبی گل یکتا شدهایخوبی و دلبری و حسن، حسابی دارد
بیحساب از چه سبب اینهمه زیبا شدهای؟حیف و صد حیف که با اینهمه زیبایی و لطف
عشق بگذاشته اندر پی سودا شدهایشبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار
باز آشوبگر خاطر شیدا شدهایبین امواج مهت رقص کنان میبینم
لطف را بین، که به شیرینی رویا شدهایدیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم
نازنینا، تو چرا بی خبر از ما شدهای؟
اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توستگوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توستروزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توستگرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توستگو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توستاین همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توستنقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توستسایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توستدر دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توستساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توستهر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توستسیری مباد سوختهی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمهی شیرین گوار توستبی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توستهرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توستای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
نشسته ام به در نگاه میکنم
دریچه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانیام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد…
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توستآن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه شبانه از توستمن انده خویش را ندانم
این گریه بی بهانه از توستای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توستافسون شده تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توستکشتی مرا چه بیم دریا؟
طوفان ز تو و کرانه از توستگر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توستمی را چه اثر به پیش چشمت؟
کاین مستی شادمانه از توستپیش تو چه توسنی کند عقل؟
رام است که تازیانه از توستمن میگذرم خموش و گمنام
آوازه جاودانه از توستچون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست
دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیستچنان ز لذت دریا پر است کشتی ما
که بیم ورطه و اندیشهٔ کنارش نیستکسی بهسان صدف واکند دهان نیاز
که نازنین گوهری چون تو در کنارش نیستخیال دوست گلافشان اشک من دیدهست
هزار شکر که این دیده شرمسارش نیستنه من ز حلقهٔ دیوانگان عشقم و بس
کدام سلسله دیدی که بیقرارش نیستسوار من که ازل تا ابد گذرگه اوست
سری نماند که بر خاک رهگذارش نیستز تشنهکامی خود آب میخورد دل من
کویر سوختهجان منت بهارش نیستعروس طبع من ای سایه هر چه دل ببرد
هنوز دلبری شعر شهریارش نیست
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من استتو بهار دلکشی و من چو باغ
شر و شوق صد جوانه با من استیاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من استناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریهی شبانه با من استبرگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من استگفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من استگفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من استهر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من استخواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است
با من بیکس تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمانمن بیبرگ خزان دیده دگر رفتنیام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمانداغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمانزین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمانهر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت
بسر زلف بتان! سلسله دارا تو بمانشهریارا، تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمانسایه، در پای تو، چون موج، دمی زار گریست
که سر سبز تو باد کنارا تو بمان
اشعار احساسی فروغ فرخزاد
یکشب ز ماورای سیاهیها
چون اختری بسوی تو میآیمبر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو میآیمسر تا بپا حرارت و سرمستی
چون روزهای دلکش تابستانپر میکنم برای تو دامان را
از لالههای وحشی کوهستانیکشب ز حلقهای که بدر کوبند
در کنج سینه قلب تو میلرزدچون در گشوده شد، تن من بی تاب
در بازوان گرم تو میلغزددیگر در آن دقایق مستی بخش
در چشم من گریز نخواهی دیدچون کودکان نگاه خموشم را
با شرم در ستیز نخواهی دیدیکشب چو نام من بزبان آری
میخوانمت بعالم رؤیائیبر موجهای یاد تو میرقصم
چون دختران وحشی دریائییکشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو میسوزدچشمان من امید نگاهش را
بر گردش نگاه تو میدوزداز «زهره» آن الهه افسونگر
رسم و طریق عشق میآموزمیکشب چو نوری از دل تاریکی
در کلبه ات شراره میافروزمآه، ای دو چشم خیره بره مانده
آری، منم که سوی تو میآیمبر بال بادهای جهان پیما
شادان بجستجوی تو میآیم
ای شب از رؤیای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شدهای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیشهمچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگیها کرده پاکای تپشهای تن سوزان من
آتشی در مزرع مژگان منای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پربارترای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدهابا توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیستای دل تنگ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان منپیش از اینت گر که در خود داشتم
هرکسی را تو نمیانگاشتمدرد تاریکیست، درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستنسر نهادن بر سیهدل سینهها
سینه آلودن به چرک کینههادر نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتنزر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنهٔ بازارهاآه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیختهچون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسماناز تو، تنهائیم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفتجوی خشک سینه ام را آب، تو
بستر رگهام را سیلاب، تودر جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براهای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شدهگیسویم رااز نوازش سوخته
گونههام از هرم خواهش سوختهآه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزهزاران تنمآه، ای روشن طلوع بیغروب
آفتاب سرزمینهای جنوبعشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیستعشق چون در سینهام بیدار شد
از طلب، پا تا سرم ایثار شداین دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستمای لبانم بوسهگاه بوسهات
خیره چشمانم براه بوسهاتای تشنجهای لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنمآه، میخواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غمآه، میخواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهایاین دل تنگ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمههای چنگ و رود؟این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟ای نگاهت لایلائی سحر بار
گاهوار کودکان بیقرارای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته در خود، لرزههای اضطرابخفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای منای مرا با شور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریختهچون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم، شعرم به آتش سوختیشعر فروغ فرخزاد با مضمون عشق
فردا اگر
ز راه نمیآمد
من تا ابد
کنار تو میماندم…
اگر به سویت این چنین دویدهام
به عشق عاشقم نه بر وصال توبه ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال توکنون که در کنار او نشسته ای
تو و شراب و دولت وصال اوگذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
تن تو ماند و عشق بیزوال او
تو را میخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرمتویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
زیبا ترین اشعار شاملو
سرودِ آن کس که از کوچه به خانه باز میگردد
نه در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام که آبستنِ عشقی سرشار است
کیفِ مادر شدن را
در خمیازههای انتظاری طولانی
مکرر میکند.
خانهیی آرام و
اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
تا نخستین خوانندهی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندیست که از نوازشِ دستهای گرمِ تو
نطفه بسته است…میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسهیی
صلهی هر سرودهی نو.و تو ای جاذبهی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا میکنی،
حقیقتی فریبندهتر از دروغ،
با زیباییات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی مرا
از تمامیِ آفرینشها بارور میکند!
در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامهی نودوزِ نوروزیِ خویش مییابم
در آن سالیانِ گم، که زشتاند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!خانهیی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ نو باشی.
خانهیی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمهها و نسیم
در آن میرویند.
بامش بوسه و سایه است
و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.بگذار از ما
نشانهی زندگی
هم زبالهیی باد که به کوچه میافکنیم
تا از گزندِ اهرمنانِ کتابخوار
ــ که مادربزرگانِ نرینهنمای خویشاند ــ امانِمان باد.تو را و مرا
بیمن و تو
بنبستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامهی دردی مکرر است:
که چون با خونِ خویش پروردمِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدنِ خونِ منِشان
گزیر نیست؟تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من و خانهمان
میزی و چراغی…
آری
در مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!
مطلب مشابه: متن و شعر عاشقانه برای عشق از دست رفته؛ مجموعه اشعار و جملات غمانگیز
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازهتر میسازد.نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم،
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد.من و تو یکی شوریم
از هر شعلهیی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینهتنیم.و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گمشده
لبریز میکند.
گزیده اشعار ا حساسی شاعران معروف معاصر
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرمیک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرمیا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرماین کوزه ترک خورد! چه جای نگرانیست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرمخاموش مکن آتش افروختهام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم“فاضل نظری”
دو هزار چشم غمگین به دو چشم واله گشته
به جهان جان رسیدم، غزلم ترانه گشتهتو روان به خواب شهری، من از این خیال ترسان
مگریز از خیالم، مگریز، رو مگردان!می خواهمت بمان! میجویمت مرو!
سرگشتهام چو باد! میخواهمت بمان!به کجا مرا کشانی که نمیدهی نشانم؟
به جز این دگر ندانم که تو جان این جهانیاگر از غروب رویت هوسم کند شکایت
و گر این خیال واهی برد از سرم هوایتدگرم روا نباشد که نظرم کنم به سویی
ببرد خیال، من را، ز جنون به جستجوییمن و گونههای خیسم به امید شانههایت
به فسون ماه ماند، شب سرد انتظارتهوس از تو جان بگیرد به که گویمت چه بودی
مگر از تو دل ربودم که من از منم ربودی؟به نگاه پر زمهرت، قسمت دهم به باران
من و قبله گاه چشمت، دو هزار چشم گریانمیخواهمت بمان! میجویمت مرو!
سرگشتهام چو باد! میخواهمت بمان!“علیرضا کلیایی”
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمیکند شب من کی سحر شودشمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شودرنج فراق هست و امید وصال نیست
این «هست و نیست» کاش که زیر و زبر شودرازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درددل کنم و دردسر شودای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شودموسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود“فاضل نظری“
گنجشک من! پر بزن درزمستانم لانه کن
با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کنچون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر
از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کنبا نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان
با نسیمت بهار را به سوی من روانه کناول این برف سنگین را از سرم پک کن سپس
موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کنحتی اگر نمیترسی از تاریکی و تنهایی
تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کنبا عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من
هر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کنچنان شو که هم پیراهن هم تن از میان برخیزد
بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کنزنده کن در غزلهایم حال و هوای پیشین را
شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن“حسین منزوی”
فضای خانه که از خندههای ما گرم است
چه عاشقانه نفس میکشم!، هوا گرم استدوباره «دیدهامت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیدهام تو را» گرم استبگو دو مرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جمله شما گرم استبیا گناه کنیم عشق را… نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم استمن و تو اهل بهشتیم اگرچه میگویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم استبه من نگاه کنی، شعرِ تازه میگویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است“نجمه زارع”
چنان سیلی که میپیچد به هم آبادی ما را
غم تو میبرد با خود تمام شادی ما رابه این امید میگردم مگر خاک رهت گردم
که دامانت برانگیزد غبار وادی ما رامرا هر چند میخواهی ولی در بند میخواهی
رها کن گیسوانت را، بگیر آزادی ما راتو از لیلی نسب داری و من از نسل مجنونم
از این بهتر چه خواهی نسبت اجدادی ما رااگر با قیس میسنجی، جنونم را تماشا کن
هوای بیستون داری، ببین فرهادی ما راهوای مشک گیسویی، خیال چشم آهویی
ببین بر باد داد آخر، سر صیّادی ما را“جواد زهتاب”
گو چه رازی است در این موج مهآلود نگاهت
که تو چون باد پریشانی و مستیدست در دست خزان، خندهکنان
در دل این باغ نشستیقامت عمر مرا خشکتر از شاخه بیجان
بشکستی، بشکستیچه بگویم، به که گویم
که دلم گلشن اسرار تو گشتهگل هر یاد در این باغ پریشان
به سرانگشت تو در خاطره خاک نشستهوای بر من که دلم پُر ز تمنای تو گشته
چه بگویم، به که گویم، که زبانم گره خوردهنتوانم، نتوانم، نتوانم که بگویم:
دل من لیلیاش از یاد نبردهمن که عمرم به تماشای نگاهش همه بر باد نشسته
همچو لیلای پریشان تو بر خاک نشستمخستهام، خستهتر از مرغ پر و بال شکسته
خستهام، خستهتر از قامت مینای شکستهجز غم روی رخش در دل ویران چه توان دید
به که گویم، به که گویم که من از عشق غریبش نگذشتم، نگذشتم“علیرضا کلیایی”
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم، دل نمیشوددیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه تو است که عاقل نمیشودتکلیف پای عابران چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله نازل نمیشودخط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمیشود؟میخواستم رها شوم از عاشقانهها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشودتا نیستی تمام غزلها معلّق اند
این شعر مدتیست که کامل نمیشود“نجمه زارع”
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کندزان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کندنور سحرگاهی دهد فیضی که میخواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کندسوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کندبستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند“رهی معیری”
اینروزها سخاوتِ باد صبا کم است
یعنی خبر ز سوی تو، اینروزها کم استاینجا کنار پنجره، تنها نشستهام
در کوچهای که عابر دردآشنا کم استمن دفتری پر از غزلام نابِ نابِ ناب
چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم استبازآ ببین که بیتو در این شهر پرملال
احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم استاقرار میکنم که در اینجا بدون تو
حتی برای آهکشیدن هوا کم استدل در جواب زمزمههای «بمان» من
میگفت میروم که در این سینه جا کم استغیر از خدا کهرا بپرستم؟ تو را، تو را
حس میکنم برای دلام یک خدا کم است“محمد سلمانی”
اصلاً قبول حرف شما، من روانیام
من رعد و برق و زلزلهام، ناگهانیاماین بیتهای تلخِ نفسگیرِ شعلهخیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانیامرودم، اگر چه بیتو به دریا نمیرسم
کوهم، اگر چه مردنی و استخوانیاممن کز شکوه روسریات کم نمیکنم
من، این من غبار، چرا میتکانیام؟بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز
این سر که سرشکسته نامهربانیامکوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست
از بعد رفتنت گل ابروکمانیامشاعر شنیدنی است ولی دست روزگار
نگذاشت این که بشنویام یا بخوانیاماین بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند
من دوستدار بستنی زعفرانیام“حامد عسگری”
هر تار مویت یک غزل یا یک ترانه
یک جاده صعب العبور بی کرانهوقتی نگاهت میکنم هر بار، در من
شعری قیام میکند با این بهانهخورشید را دیدم پریشان در خیابان
دنبال تو میگشت هر خانه به خانهدیشب غزل خواندی، رباعی گفت ای کاش
من هم غزل بودم، از اول، عاشقانهشب، کوچه باغ خلوت و باران،دوتایی
دنبالْ بازی، خاطرات کودکانهجِر میزنی و بیشتر دل میبری با
انجام این رفتارهای بچهگانهآیا اجازه میدهی مانند کوهی
باشم برایت تا ابد یک پشتوانه؟آیا اجازه میدهی در قلب پاکت
مانند گنجشکی بسازم آشیانه؟یک لحظه بنشین تا که این شاعر بگیرد
الهامی از این چشمهای شاعرانهساده بگویم دوستت دارم عزیزم
بی شیله پیله، از ته دل، صادقانه“فرزاد نظافتی”
این جا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم استاکسیر من! نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم استسرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم استتا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم استگاهی تو را کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دلخوشی خواب ها کم استخون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟“محمدعلی بهمنی”
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین گوشه دنیا بشویساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشویآی… مثل خوره این فکر عذابم می داد
چوب من را بخوری ورد زبانها بشویمن و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشویدانه برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشویگره عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشویدر جهانی که پر از «وامق» و «مجنون» شده است
می توانی «عذرا» باشی، «لیلا» بشویمی توانی فقط از زاویه یک لبخند
در دل سنگترین آدمها جا بشویبعد از این، مرگ نفسهای مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی“از مجموعه اشعار مهدی فرجی“
دوباره سیب و غزل، من گناه میخواهم
دلی دچار تو و سر به راه میخواهمدوباه اینکه تو حوا شوی و من آدم
و باز لذت یک اشتباه میخواهمهمیشه چشم تو را شاعرانه مینوشم
که با تو من غزلی رو به راه میخواهمپناه خستگی من! بمان و با من باش
میان این همه طوفان، پناه میخواهمتو عاشقانهترین رکعت غزل هستی
برای خواندن تو قبله گاه میخواهمدوباره وسوسه ناز چشم تو بر پاست
دوباره سیب و غزل، من گناه میخواهم“رضا قریشینژاد”
این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است
که به عشق تو قمر قاری قرآن شده استمثل من باغچه خانه هم از دوری تو
بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده استبس که هر تکه آن با هوسی رفت، دلم
نسخه دیگری از نقشه ایران شده استبی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد
خبر از آمدنت داشت که پنهان شده استعشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او
نرده پنجره ها میله زندان شده استعشق زاییده بلخ است و مقیم شیراز
چون نشد کارگر آواره تهران شده استعشق دانشکده تجربه انسانهاست
گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده استهر نو آموخته در عالم خود مجنون است
روزگاری ست که دیوانه فراوان شده استای که از کوچه معشوقه ما می گذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است“غلامرضا طریقی”
تنهاییام را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست
گستردهتر از عالم تنهایی من عالمی نیستغم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را
بر سفرهی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیستحوای من بر من مگیر این خودستانی را که بیشک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیستآیینهام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیستهمواره چون من نه فقط یک لحظه خوب من بیاندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیستمن قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیستشاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
در دستهای بینهایت مهربانش مرهمی نیستشاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست“محمدعلی بهمنی”
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیام !
حتی اگر به دیده رؤیا ببینیاممن صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینیامشاعر شنیدنی ست…ولی میل، میل توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیام ؟این واژه ها صراحت تنهایی من است
با این همه مخواه که تنها ببینیاممبهوت میشوی اگر از روزن شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیامیک قطره وگاه چنان موج میزنم
درخود، که ناگزیری، دریا ببینیامشب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با “چراغ” بیا تا “به” ببینیام“محمدعلی بهمنی”
مثل گیسویی که باد آن را پریشان میکند
هر دلی را روزگاری عشق ویران میکندناگهان میآید و در سینه میلرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان میکندبا من از این هم دلت بیاعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان میکند؟مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرتکِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان میکنداشک میفهمد غم افتادهای مثل مرا
چشم تو از این خیانتها فراوان میکندعاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
دردِ بیدرمانشان را مرگ درمان میکند“مژگان عباسلو”
نبض مرا بگیر، نبضم نمیزند
انگار مردهام، انگار رفتهام
در برزخی که تو
آرام خفتهایبا چشمهای باز، خوابیدهای ولی
این بار چشم تو، بیمار و خسته نیستچشمان باز تو، لبخند میزند
اما سکوت تو، حرفی نمیزندبیدار شو بخند، بیدار شو ببین
اشک مرا بشوی، نبض مرا بگیرنبضم نمیزند، انگار مردهام
شاید سکوت تو تنها مقصر استدر این کویر عشق، ما جانمان یکی است
وای این سکوت تلخ، پایان زندگی استحرفی نمیزنی، نبضت نمیزند
انگار مردهای، بیتاب میشوم
فریاد میزنم
وای از سکوت تو.. وای از سکوت تو“سمانه گل محمدی”
فکر کن! پشت هم دعا بکنی
تا سرت روی شانهاش باشدمیرود تا تمام خاطرهات
دو، سه خط، عاشقانهاش باشدفکر کن! آخرین نفسهایت
زیر باران شبی رقم بخوردعشق یعنی که رفته باشد و بعد
حالت از زندگی به هم بخوردفکر کن! در شلوغی تهران
عصر پاییز در به در باشیشهر را با خودت قدم بزنی
غرقِ رویای یک نفر باشی“پویا جمشیدی”
بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر
مرا ز خویش بگیر و مرا ز خویش ببرمرا به حیطه محض حریق دعوت کن
به لحظه لحظه پیش از شروع خاکستربه آستانه برخورد ناگهان دو چشم
به لحظههای پس از صاعقه، پس از تندربه شبنشینی شبنم، به جشنواره اشک
به میهمانی پر چشم و گونه تربه نبض آبی تبدار در شبی بی تاب
به چشم روشن و بیدار خسته از بسترمن از تو بالی بالا بلند میخواهم
من از تو تنها بالی بلند و بالا پرمن از تو یال سمندی، سهند مانندی
بلند یالی از آشفتگی پریشانتردلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد
مرا ببر به زمین و زمانهای دیگر“قیصر امینپور”
کاش قلبم درد پنهانی نداشت
چهره ام هرگز پریشانی نداشتکــــاش برگ آخر تقویم عشق
خبر از یک روز بارانی نداشتکاش میشد راه سخت عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت
با من بگو که همره من بدپیر میشوی
یا آنکه بین راه، ز من سیر میشوی؟ای ماه دوردست من، ای ماهی گریز!
کی در میان برکه به زنجیر میشوی؟چون چکهای ز نور، در آیینه میچکی
آنگاه مثل آینه تکثیر میشویرویای صادقی که سرانجام میرسی
یک خواب عاشقانه که تعبیر میشویچین میخورد نگاه غمانگیز آینه
وقتی ز دست آینه دلگیر میشویمیروید از کویر گلویم، گُلی کبود
وقتی شبیه بغض، گلوگیر میشویدست از فریب و فاصله بردار، خوبِ من
داری برای خوب شدن دیر میشوی“یدالله گودرزی”
باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشدحالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشدحالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل
بازیچه ی دست تبری داشته باشدسخت است پیغمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشدآویخته از گردن من شاه کلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشدسر در گمی ام داد گره در گره اندوه
خوشبخت کلافی که سری داشته باشد“حسین جنتی”
عشقت به طوفان های بی هنگام می ماند
مغرور و بی پروا به سویم پیش می رانداز هر چه دارم چشم می پوشم اگر دنیا
یک شب مرا زانو به زانوی تو بنشاندزانو به زانوی تو، ای دریای دور از دست
و هیچ کس جز جنگل حَرّا نمی داندکه گاه دریا می تواند با نوازش هاش
تا آخرین رگبرگ هایت را بلرزاندکه گاه دریا می تواند گرم باشد گرم
آن قدر که آوندهایت را بسوزاندآن قدر که آتش بگیرد شاخ و برگت تا
عریانیِ تو موج ها را هم برقصاندمن ریشه ام در آب و موهایم به دست باد
دلفین پیری در دلم آواز می خوانددریا نمک بر زخم هایم می زند اما…
اما کسی جز جنگل حَّرا نمی داند“پانته آ صفایی بروجنی”
خورشیدِ پشتِ پنجره پلکهای من
من خستهام! طلوع کن امشب برای منمیریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای منوقتی تو دلخوشی، همهی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای منتو انعکاسِ من شدهای… کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را در صدای منآهستهتر! که عشق تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای منشاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من… تو… چهقدر مثل تو هستم! خدای من“نجمه زارع”
تمام دل خوشیام شور عاشقانه توست
دو چشم منتظرم تا همیشه خانه توستتو صبر گفتی و من خسته از شکیبایی
تمام زندگیام غرق در بهانه توستبهانه همه شعرهای من، برگرد
بیا که خانه قلبم پر از ترانه توستدل گرفته من همچو مرغ در قفسی
تمام هوش و حواسش به آشیانه توستبه کنج خلوت خود، همچو ابر میبارم
سرم درون خیالم به روی شانه توستتو رفتهای و من اینجا میان خاطرهها
به هر طرف که نظر میکنم نشانه توستدل شکسته من از تو عشق میگیرد
کبوترم که امیدم به آب و دانه توست“فاطمه طاهریان”
سایهاش بودم ولی از سایهام ترسید و رفت
بیوفا کفش فرارش را شبی پوشید و رفتخندههایش جانِ من بود و جهانم را گرفت
پیش چشمش جان سپردم زیرِ لب خندید و رفتمثلِ یک پروانهی زیبا پی گل بود و من
شمع بودم آمد و دور سرم چرخید و رفتاز همان اول به دنبال کسی آمد به شهر
از من ده کورهای نام و نشان پرسید و رفتمثل ابری در دل عصرِ بهاری سایه کرد
بر کویرِ خشک قلبم اندکی بارید و رفتتا به او گفتم طبیبی و مریضم کرده عشق
گفت بهتر میشوی و نسخه را پیچید و رفتبا من یک لاقبا آیندهای روشن نداشت
رِند بود و دل نداد این نکته را فهمید و رفتاو اگر آهسته هم می رفت بغضم میشکست
پس چرا پشت سرش در را به هم کوبید و رفت؟“مجید احمدی”
وقتی بهشت عزوجل اختراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شدآهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت
تا هاله ای به دور زحل اختراع شدآدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت
نزدیک ظهر بود … غزل اختراع شدآدم که سعی کرد کمی منضبط شود
مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»
اینگونه بود ها…! که بغل اختراع شد“حامد عسکری”
تمام کرده خدا در لبت ملاحت را
دمیده است درآن لببهلب لطافت راشکرتر از شکری و گلابتر ز گلاب
خودت بیا! که کند آب کار شریت راپُرم ز عشقت و هر روز نیز عاشقتر
اضافه کردهای اکنون به عشق، عادت راسپید شانهی تو صبح محشر است و باز
به شانه ریختهای موبهمو قیامت راهوای خانه غزلبیز و من غزلبازم
تو نیز کرده غزلریز قدّ و قامت راغزل هنوز هزاران غزل بغل دارد
اگر نگیری از این بیقرار فرصت را“بهمن صباغ زاده”
مثل هر شب، هوسِ عشق خودت زد به سرم
چند ساعت شده از زندگیام بی خبرماین همه فاصله، ده جاده و صد ریلِ قطار
بال پرواز دلم کو، که به سویت بپرم؟از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من
بین این قافیهها گم شده و دربهدرمتا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتاه شود در نظرمبسته بسته کدوئین خوردم و عاقل نشدم
پدر عشق بسوزد… که در آمد پدرمبی تو دنیا به دَرَک! بی تو جهنّم به دَرَک
کفر مطلق شده ام، دایرهای بیوترممن خدای غزل ناب نگاهت شدهام
از رگ گردنِ تو، من به تو نزدیکترم“امید صباغ نو”
ه میشد هستی ام گل بود تا از شاخه بردارم
که محض لحظه ای لبخند، در دست تو بگذارم!جوانی ام، غرورم، آبرویم، آرزوهایم…
تمام آنچه را که از خودم هم دوست تر دارمهر از گاهی در آیینه لبم را سیر میبوسم
تو را در خویش میبینم! چنین بی مرز بیمارم!اگر از من بپرسی، عشق راز مطلق است، اما
تماماً عشق تو پیداست در اجزای رفتارم!هر از گاهی که بادی میگشاید پنجره ها را
به فال نیک میگیرم که میآیی به دیدارمخیالت مایه سرسبزی این عمر بن بست است
شبیه پیچکی هستی که گل کردی به دیوارمفقط در لحظه هایم باش، بی دیدار، بی منّت
نه اینکه آدمم؟ قدری هوا را هم سزاوارم!بگو با که، کجا، سر میگذاری تا بدانم که
کجا، تنها، سری بر زانوان خویش بگذارم“علی حیات بخش”
موج میداند ملال عاشق سرخورده را
زخم خنجرخورده، حال زخم خنجرخورده رادر امان کی بودهایم از عشق، وقتی بوی خون
باز، وحشی میکند باز کبوتر خورده رامرگ از روز ازل با عاشقان همکاسه است
تا بلرزاند تنِ هر شام آخر خورده راخون دلها خوردهام یک عمر و خواهم خورد باز
جام دیگر میدهندش جام دیگر خورده راشعر شاید یک زن زیباست، من هم سایهاش
میکند مشغول خود، هرکس به من برخورده را“مژگان عباسلو”
شبیه معجزه هستی پر از سوال و معما
هنوز مانده به ذهنم جواب خیل سوالتبه پشت شهر تو مانده نزاع ماهی و دریا
درون شهر تو یک کس نمی رسد به کمالتشبی که با تو نشستم شروع زندگی ام شد
شروع تازه ی شعرم ، سرودن از خط و خالتببین که منتظرم باز دوباره مست تو باشم
عزیز بتکده باشی نگاه من به جمالتاگر چه چیده ای از باغ ما فراوان سیب
بگو ز باغ تو چینم کمی ز سیب حلالتوصال شهر تو باشم کنار خلوت باران
دوباره دل بسپارم به سایه های خیالت“محمدعلی رستمی”
هر تار مویت یک غزل یا یک ترانه
یک جاده صعب العبور بی کرانهوقتی نگاهت میکنم هر بار، در من
شعری قیام میکند با این بهانهخورشید را دیدم پریشان در خیابان
دنبال تو میگشت هر خانه به خانهدیشب غزل خواندی، رباعی گفت ای کاش
من هم غزل بودم، از اول، عاشقانهشب، کوچه باغ خلوت و باران،دوتایی
دنبالْ بازی، خاطرات کودکانهجِر میزنی و بیشتر دل میبری با
انجام این رفتارهای بچهگانهآیا اجازه میدهی مانند کوهی
باشم برایت تا ابد یک پشتوانه؟آیا اجازه میدهی در قلب پاکت
مانند گنجشکی بسازم آشیانه؟یک لحظه بنشین تا که این شاعر بگیرد
الهامی از این چشمهای شاعرانهساده بگویم دوستت دارم عزیزم
بی شیله پیله، از ته دل، صادقانه“فرزاد نظافتی”
من از عهد آدم، تو را دوست دارم
از آغاز عالم، تو را دوست دارمچه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نمنم، تو را دوست دارمنه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم، تو را دوست دارمسلامی صمیمیتر از غم ندیدم
به اندازهی غم تو را دوست دارمبیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارمجهان یک دهان شد همآواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم“قیصر امین پور”
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
شیطان رانده، سجده کنان عاشقت شوداز تو بعید نیست میان دو خنده ات
تاریخ گنگی از خفقان عاشقت شودتوران به خاک خاطره هایت بیافتد و
آرش، بدون تیر و کمان عاشقت شودچشمان تو، که رنگ پشیمانی خداست
درآینه، بدون گمان عاشقت شوداز تو بعید نیست، قیامت کنی و بعد
خاکستر جهنمیان عاشقت شودوقتی نوازش تو شبیخون زندگیست
هر قلب مات بی ضربان عاشقت شوداز من بعید بود ولی عاشقت شدم
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود“از مجموعه اشعار افشین یداللهی“
عشقت به طوفان های بی هنگام می ماند
مغرور و بی پروا به سویم پیش می رانداز هر چه دارم چشم می پوشم اگر دنیا
یک شب مرا زانو به زانوی تو بنشاندزانو به زانوی تو، ای دریای دور از دست
و هیچ کس جز جنگل حَرّا نمی داندکه گاه دریا می تواند با نوازش هاش
تا آخرین رگبرگ هایت را بلرزاندکه گاه دریا می تواند گرم باشد گرم
آن قدر که آوندهایت را بسوزاندآن قدر که آتش بگیرد شاخ و برگت تا
عریانیِ تو موج ها را هم برقصاندمن ریشه ام در آب و موهایم به دست باد
دلفین پیری در دلم آواز می خوانددریا نمک بر زخم هایم می زند اما…
اما کسی جز جنگل حَّرا نمی داند“پانته آ صفایی بروجنی”
گاهی مسیر جاده به بنبست میرود
گاهی تمام حادثه از دست میرودگاهی همان کسی که دم از عقل میزند
در راه هوشیاری خود، مست میرودگاهی غریبهای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست میروداول اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است میرودوای از غرور تازه به دوران رسیدهای
وقتی میان طایفهای پست میرودهر چند مضحک است و پر از خندههای تلخ
بر ما هر آنچه لایقمان هست میرودگاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست میروداینجا یکی برای خودش حکم میدهد
آن دیگری همیشه به پیوست میروداین لحظهها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بینشانه که از شصت میرودبیراههها به مقصد خود ساده میرسند
اما مسیر جاده به بنبست میرود!“دکتر افشین یداللهی”
شعر عاشقانه از سعدی
بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
میروم و نمیرود ناقه به زیر محملمبار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دلست همچنان ور به هزار منزلمای که مهار میکشی صبر کن و سبک مرو
کز طرفی تو میکشی وز طرفی سلاسلمبارکشیده جفا پرده دریده هوا
راه ز پیش و دل ز پس واقعهایست مشکلممعرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلمآخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلمذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من
چون برود که رفتهای در رگ و در مفاصلممشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم
مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلمگر نظری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلمسنت عشق سعدیا ترک نمیدهی بلی
کی ز دلم به دررود خوی سرشته در گلمداروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هستبه کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هستگر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هستهر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هستصبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هستنه من خام طمع عشق تو میورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هستباد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هستمن چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هستمن از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هستهمه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هستعشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند
داستانی ست که بر هر سر بازاری هست
من بیمایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشمتو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشمخویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشمهرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشمهرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشمگذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشمگر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشممردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشممن چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشمگر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشمنه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشمخاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم
شعر احساسی از حافظ
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماستبه رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماستببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماستاگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماستبه حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماستبه صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مرفه ماستاگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمعروز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمعرشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمعگر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمعدر میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمعدر شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمعبی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمعکوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمعهمچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمعسرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمعآتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارشدلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارشجای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارشبلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارشای که از کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارشآن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارشصحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارشصوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارشدل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش✶❣✶
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هماین که میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز همیاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز همدوستان در پرده میگویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز همچون سر آمد دولت شبهای وصل
بگذرد ایام هجران نیز همهر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هماعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز همعاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هممحتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سلیمان نیز هم
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلهابه بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلهامرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملهابه می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلهاشب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلهاهمه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلهاحضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
نظرات کاربران